رتبه اول کنکور 1355 چه کسی بود؟

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز



-‌ محسن وزوايي

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در 8 مرداد 1339 در محله نظام آباد تهران به دنيا آمد. بعد از ديپلم در سال 1355 رتبه اول شيمي را در كنكور سراسري و در دانشگاه صنعتي شريف كسب كرد. يكي از دوستانش مي‌‌گويد شبي را طوري برايت توضيح مي‌داد كه مندليف هم نمي‌توانست آن طوري توضيح بدهد.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در دانشگاه در مبارزه عليه رژيم پهلوي به طور جدي فعاليت مي‌كرد. بعد از پيروزي انقلاب هم دومين يا سومين نفري بود كه از ديوارهاي سفارت آمريكا بالا رفت و به علت تسلطش به زبان انگليسي عنوان سخنگوي جوانان خشمگين طرفدار امام خميني را از طرف خبرنگار خارجي به خود گرفت. او پس از اين بعد از طي دوران آموزش فنون نظامي و ؟ به عضويت سپاه پاسداران درآمد و از اينجا بود كه سير الي الله را با سرعت پيمود و مزد زحمات عمر پربارش را از باريتعالي گرفت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]2-‌ مصاحبه خبرنگار(۱)[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شبكه تلويزيوني ‌ZDF آلمان:[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا چند لحظه ديگر نظر شما بينندگان عزيز را جلب مي‌كنم به مصاحبه مطبوعاتي با سخنگوي جوانان خشمگين طرفدار خميني كه چند روز قبل سفارت آمريكا در ايران را اشغال كردند. خبرنگار: «همانطور كه مي‌دانيد ديپلماتها و كاركنان سفارتخانه‌هاي خارجي در هر كشوري مصونيت سياسي دارند و افرادي كه شما آنها را به عنوان جاسوس دستگير كرديد و به گروگان گرفتيد هم از اين مصونيت مستثني نبود‌ند. لطفاً بفرمائيد هدف شما از اين عمل مغاير با شئون ديپلماتيك چه بوده است؟»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]محسن وزوايي ابتدا آيه‌اي از قرآن را با آهنگي دلنشين قرائت مي‌كند، سپس خيلي روان با زبان انگليسي جواب خبرنگار را مي‌دهد.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]3-‌ مصاحبه خبرنگار (۲)[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]او جواب مي‌دهد: «ما هم با قوانين و شئون ديپلماتيك دنيا آشنايي داريم. در ضمن قوانين دين ما اسلام هم به ما توصيه مي‌كند با ميهمان به درستي بر خورد كنيم، اما متاسفم كه بگويم اينجا نه سفارتخانه بود و اينها هم نه كاردار و ديپلمات. شايد براي شما باور كردني نباشد، اما ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب، فهميديم كه سرنخ بسياري از توطئه‌ها اينجاست. از جمله درگيريهاي كردستان، گنبد، بلوچستان و خيابانهاي تهران. همين جا توضيح بدهم كه خط ما از خط دولت آقاي بازرگان (دولت وقت ايران) جداست. ما تعدادي دانشجو هستيم كهخ دبر حسب وظيفه و براي خشكاندن توطئه آمديم و سفارت آمريكا را اشغال كرديم. شما اگر واقعاً دنبال حقيقت هستيد، اين حرفهاي من را كه سؤال همه مردم ايرانيها و مردم آزاده است، به دنيا مخابره كنيد تا يك نفر پاسخ ما را بدهد. ما مي‌گوييم اگر اينجا سفارتخانه است، چرا اين همه سيستمهاي پيچيده شنود و جاسوسي در آن نصب شده؟ چرا اين همه سند را در دستگاههاي كاغذ خردكن ريختند و نابود كردند؟»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]4-‌ ياد خدا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]محسن وزوايي همانطور كه خيلي قاطع و محكم جوابگوي خبرنگاران خارجي و اروپائي بود، از آن طرف به هيچ عنوان خدا را فراموش نكرد. خودش گفته بود: «داداشي! ما كار كوچكي نكرديم. بالاي نرده‌هاي سفارت كه بودم، احساس كردم فرشته‌هاي هفت آسمون دارن نگاهمون مي‌كنن. داداشي! ما يا از روي اين نرده‌ها به آسمون چنگ مي‌زنيم يا با كله مي‌ريم ته جهنم.»[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]5-‌ زير پا گذاشتن آمريكا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«ما آمريكا را زير پا مي‌گذاريم.» اين جمله امام (ره) را ملت ايران به عينه و به راحتي آب خوردن، ثابت كرده و انجام دادند. وقتي اين خاطره را از زبان برادر شهيد مي‌خوانيم، متوجه اين مهم مي‌شويم: [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]13 آبان 1358 به مناسبت اولين سالروز كشتار دانشجويان به دست گاردي‌ها، از طرف مدرسه رفته بوديم راهپيمائي. بعد از ظهر، خسته و كوفته اومدم خونه. محسن خونه نبود. از آقاجون سراغش را گرفتم، گفت: «خبر ندارم كجاست، ولي يكي از دوستاش زنگ زد گفت محسن چند روزي خونه نمياد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «محسن با چند تا از دانشجوها رفتن سفارت آمريكا رو گرفتن، فعلاً اونجا سرش گرمه كاره.» [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]6-‌ شهادت = سعادت[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بار دوم بود كه محسن زخمي شده بود. شدت جراحتش بيشتر از بار اول بود. يك روز، يك گروه از مردم آمده بودند ملاقات مجروحين جنگي. وقتي رسيدند بالاي تخت محسن، با علامت او را به همديگر نشان مي‌دادند و از حال او تأسف مي‌خوردند. در همين حين محسن با اشاره به من فهماند كه برايش قلم و كاغذ بياورم. وقتي قلم و كاغذ را تهيه كردم، او با همان دست مجروحش جمله‌اي نوشت كه همه آنها را متحيركرد و به هم ريخت. او با خطي كج و معوج روي كاغذ نوشته بود: «ملتي كه شهادت براي او سعادت است، پيروز است.» [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عبدالرضا وزوايي
[/FONT][FONT=courier new, courier, mono] 7-‌ دواي درد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در همان ايامي كه محسن بستري بود، يك شب آنقدر درد كشيد كه شرشر عرق مي‌ريخت. پرستارها بيش از ده واليوم به او تزريق كردند، اما هيچ فايده‌اي نداشت. مادر خيلي بي‌تابي مي‌كرد و مثل باران گريه مي‌كرد. در همين حال نزديك تخت محسن شد و زير گوشش گفت: «محسن! عزيزم، الهي بميرم برات، خيلي درد مي‌كشي، نه؟» كه محسن سرش را بلند كرد و با خنده گفت: «مادر! من هر چي بيشتر درد مي‌كشم بيشتر لذت مي‌برم، نگران من نباش.» بعد از اين گفت كه برايم خاك تيمم بياوريد. با همان دستان مجروح تيمم كرد و همانطور دراز كش، قامت بست و شروع كرد به نماز خواندن. چه نمازي! اشك مي‌ريخت و نماز مي‌خواند، طوري كه صورتش كاملاً خيس شده بود. وقتي نمازش تمام شد، رو كرد به مادر و گفت: «مادر! دواي درد من همين نمازه.»[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] عبدالرضا وزوايي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono] 8- هواي كربلا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتي محسن از بيمارستان مرخص شد، گفتم تا اين زخمها خوب بشه 6-7 ماه طول مي‌كشه. هنوز به ماه نرسيده بود كه آماده رفتن به جبهه شد. عصباني شدم و گفتم: «محسن! تو با اين وضعيت چه‌جوري مي‌خواي بجنگي؟ تو كه دست راستت كار نمي‌كنه.» عضله بازوي دست راست محسن در اثر گلوله كاملاً از بين رفته بود و فقط انگشت سبابه‌اش حركت مي‌كرد. او به همان انگشت سبابه‌اش اشاره كرد و گفت: «ببين، خدا اين انگشت را براي من سالم نگه داشته، براي چكاندن ماشه تفنگ. همين يه انگشت كافيه.» و در حالي كه سعي مي‌كرد اشكهاشو از من پنهان كنه، گفت: «مادر! دلم بد جوري هواي كربلا رو كرده.» به او گفتم: «من كه حريف تو نمي‌شوم، ولي اينو بدون، م چشام آب نمي‌خوره تو بري كربلا رو ببيني. كربلا رو نمي‌بيني كه هيچ، ما رو هم به فرات خودت مي‌نشيني.» كمي تأمل كرد و گفت: «مادر جان! من كربلا رو براي خودم نمي‌خوام، بريا نسلهاي بعدي مي‌خوام. براي 7-8 سال آينده.» هيچ وقت اين جمله او از يادم نمي‌ره.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] مادر شهيد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][FONT=courier new, courier, mono]9- وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ ...[/FONT] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شهيد محسن وزوايي نقل مي‌كند: «يك روز كه به شناسايي رفته بوديم، احتياج بود كه سنگرهاي عراقي بررسي شوند، و اين مهم غير ممكن بود مگر اينكه از بين خود عراقي‌ها و مواضع‌شان عبور كنيم. چاره‌اي نداشتيم. آيه «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ اَيْديهِم سَداً وَ مِنْ خَلْفِهِم سَداً» را خوانديم و توكل بر خدا كرديم و وارد مواضع آنها شديم. معجزه شده بود دقيقاً شناسايي‌هاي لازم را انجام داديم و به اذن خدا مورد تعقيب دشمن هم قرار نگرفتيم.»[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]10- امداد غيبي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شهيد وزوايي در مورد جلوه امداد غيبي و معجزه در عمليات بازي دراز – 2 مي‌گويد: «هنگاميكه ما قله را فتح كرديم، حدود 150 تا 200 عراقي را همان جا دستگير كرديم. حين تخليه اسرا، يكي از افسران عراقي مصرانه، خواستار ملاقات با فرمانده ما شد. دوستان به خاطر رعايت مسائل امنيتي، شخصي غير از فرمانده را به افسر بعثي به عنوان فرمانده معرفي كردند. اما افسر عراقي در كمال تعجب و ناباورانه گفت: نه! فرمانده شما اين نيست. من خودم فرمانده شما را ديدم. او سوار بر يك اسب سفيد بود و هر چه ما به طرفش تيراندازي كرديم، موفق نشديم او را بزنيم، من مي‌خواهم او را ببينم!»[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]11- گلوله توپ[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرحله اول عمليات بيت‌المقدس است و نيروهاي گردان حبيب ابن مظاهر(ع) به فرماندهي محسن وزوايي در حال نبردي مستقيم مي‌باشند... گلوله توپي در كنار محسن منفجر مي‌شود. عباس شعف، فرمانده گردان ميثم مي‌خواهد با حاج احمد صحبت كند. همت مي‌گويد: احمد سرش شلوغ است كارت را به من بگو. عباس شعف مي‌گويد: نه! بايد مطلب را به خود حاجي منتقل كنم. در همين حين احمد گوشي بي‌گيرد. عباس شعف مي‌گويد: حاجي، آتش سنگين... آقا محسن... احمد مي‌گويد: محسن چي، محسن چي؟ عباس شعف مي‌گويد: حاجي، محسن، محسن، مح... و صداي گريه‌اش بلند مي‌شود و ديگر نمي‌تواند حرف بزند. توي صورت سبزه احمد موجي از خون مي‌دود. گوشي بي‌سيم را توي مشتش فشار مي‌دهد و چشمانش بهاري مي‌شود. زير لب مي‌گويد: محسن، خوشا به سعادتت![/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono] 12- نجواي عباس شعف بالاي پيكر محسن وزوايي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]«محسن جان! چرا ساكتي؟ حرف بزن، اين دلم داره سنگيني مي‌كنه. من طاقت سكوتتو ندارم. فدات بشم داداش. تمنا مي‌كنم يه كم با من حرف بزن. اصلاً قرارمون اين نبود. تو براي بچه‌ها فقط يك فرمانده نبودي. تو براي همه پدري مي‌كردي. توي پادگان ابوذر سرپل ذهاب كه بوديم، شبي نبود كه تا صبح بيدار نموني. به بچه‌هايي كه در خواب بودند سر مي‌زدي و پتو رويشان مي‌كشيدي. پوتينهايشان را واكس مي‌زدي و گاهي لباسهايشان را مي‌شستي، اما اين چيزها را هيچ كس نمي‌دانست. فقط من مي‌دانستم. ولي رفيق قديمي، اين رسم رفاقت نيست. محسن جان سفر به خير. اما عزيز دلم منتظر من هم باش. من بي تو زياد زنده نمي‌مونم. فراموشم نكن.*»[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]*عباس شعف فرمانده گردان ميثم در 28/2/1361 با فاصله 6 روز مانده به فتح خرمشهر، به شهادت رسيده و به ياران كربلايي‌اش همچون محسن وزوايي ملحق شد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].[/FONT]






گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
 

reza74

عضو جدید
تیتر تاپيک هوشمندانه انتخاب شده.
امیدوارم کسانیکه به این تاپيک سرمیزنن مطلب رو تا آخر بخونن و در حین خوندن هم مرتب عنوان تاپیک تو ذهنشون باشه و یادشون نره.
فکر کنم لازمه که افراد اینچنینی که (واقعا خاص بودن و البته کم هم نبودن) و جون خودشون رو در راه عقیده و میهنشون به خطر انداختن و خیلیهاشون هم در این راه فدا شدن، به جامعه و نسل امروز معرفی بشن.
اگه نگاهی گذرا به تارِیخ و فرهنگ کشورهایی که در طول تاريخ دچار جنگ بودن بندازیم به صورت پر رنگ خواهیم دید از کسانیکه در طول اون جنگ برای کشور و ملتشون جانفشانی کردن با دیده احترامی درحد تقدیس یاد میشه. اونهم نه در ژستهایی که دولتها در مناسبتهای مختلف میگيرن بلکه در بین مردم جامعه و فرهنگ عامه.
اما توی کشور ما به خیلی دلایل که نیاز به بررسی جامعه شناسی داره کار فرهنگی خوبی در این زمینه ها انجام نشده و باعث شده که در بین مردم عامه جامعه متاسفانه خیلی ها فکر میکنن کسانیکه به جبهه رفتن و از خاکشون دفاع کردن فقط از یه قشر خاص بودن. (منظورم قشریه که همین الان دارن نون همون مدتی که توی جبهه بودن رو میخورن.)
 

ro0zhin

عضو جدید
کاربر ممتاز
تشکرام تموم شده بود بهتون ا متیاز میدم...خییییلییی قشنگ بود....
.
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


ستون گردان به راه افتاد. دشت وسیعی در مقابل ستون ما واقع شده بود. نمی دانستیم به کدام طرف می رویم؛ اما گویی یک هاتف غیبی به ما می گفت: "به راهی که می روید، مطمئن باشید."

ستون گردان دوباره به حرکت درآمد. این بار قلبمان روشن بود. می‌دانستیم کجا می‌رویم. برادر محسن دوباره گوشی بی‌سیم را به دست گرفت. آن را به دهانش نزدیک کرد و گفت: «احمد احمد، محسن».

ـ محسن جان، احمد هستم، بگو. بگو چه کردی؟
ـ احمد جان، ما راه را پیدا کردیم. الآن داریم به سمت هدف، هدف سمنگان حرکت می‌کنیم. تمام.

نماز اول وقت

ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می‌کرد، با رسیدن نیرو‌ها به بالای تپه‌ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیرو‌ها فریاد زد: «نایستید، بدوید! نماز را به دورو می‌خوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دورو بخوانید».

یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می‌رفتم، مشغول به نماز شدم.

... خدایا فقط تو را می‌پرستیم و فقط از تو کمک و استعانت می‌طلبیم.

عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان‌ها ذکر می‌گفتند و بدن‌ها هر یک به گونه‌ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه‌ای بی‌اختیار از صدای صفیر گلولهٔ خمپاره بر زمین می‌افتادیم.

لحظه‌ای دیگر باز بی‌اختیار، با شنیدن صدای موشک‌های زمانی آر. پی. جی دشمن که بالای سرمان منفجر می‌شد، می‌نشستیم؛ ولی هم نماز می‌خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه‌ها در‌‌ همان حالت پیشروی، نماز صبحشان را خواندند و در نمازشان خدا را به یاری طلبیدند.


احمدجان محسن کربلایی شد

... محسن وزوایی از خاکریز بالا می‌رود و عمق سپاه دشمن را در بیابان غرب جادهٔ اهواز ـ خرمشهر نظاره می‌کند. در فاصله سیصد متری آنان، دریایی از تانک و زره پوش صف بسته است.

اجرای آتش توپ و خمپاره و تیربارهای دشمن هم لحظه‌ای قطع نمی‌شود. محسن وزوایی گوشی بی‌سیم را جلوی دهان می‌آورد و آغاز حملهٔ سراسری را دستور می‌دهد.

ـ به کلیهٔ گردان‌های محور محرم، به کلیهٔ گردان‌های محور محرم؛ به سمت جلو پیشروی کنید. الله اکبر، الله اکبر!

با فرمان وزوایی، بسیجیان گردان‌های میثم و مقداد از خاکریز جدا شده و پشت سر فرماندهان دلیرشان، شعف و مسعودی، به نیروهای دشمن یورش می‌برند. فریاد الله اکبر، زمین ایستگاه گرمدشت را می‌لرزاند و لحظه‌ای بعد، تانک‌های دشمن در آتش غضب الهی می‌سوزند. دشمن مجبور به عقب نشینی می‌شود.

محسن وزوایی که شخصاً در جلوی صف رزمندگان حرکت می‌کند، هدایت عملیات را به عهده دارد.

با انفجاری ناگهانی، همه جا غرق در‌ گرد و غبار و دود می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند و بیش از همه، قلب عباس شعف تیر می‌کشد. به سمت محسن خیز بر‌می‌دارد، بالای سر او می‌ایستد و نگاهش می‌کند. آن چهرهٔ جذاب و پر ابهت و دوست داشتنی، حالا آرام روی خاک‌ها آرمیده. خم می‌شود، سربند محسن را عقب می‌زند و لب بر پیشانی یار دیرین می‌گذارد.

حالا جسم بی‌جان محسن در آغوش عباس جا گرفته است. اشک پهنای صورت فرماندهٔ گردان میثم را پوشانده، گوشی بی‌سیم را از زمین بر‌می‌دارد و مستأصل، در تماس با قرارگاه فرعی نصر ۲، احمد متوسلیان، فرماندهٔ تیپ ۲۷ را صدا می‌زند.

ـ احمد احمد، شعف.
ـ شعف جان به گوشم. شما پشت این خط چه می‌کنی؟
ـ برادر احمد، محسن وزوایی مفهوم است؟
ـ بله برادر جان بگو.
ـ برادر احمد، محسن... محسن... محسن
ـ شعف جان چی شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟
ـ احمد جان محسن کربلایی شد.

برگرفته از کتاب ققنوس فاتح
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
خبرگزاري پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس

«به تمامي واحدها، به تمامي واحدها! همه سريع به جلو پيشروي كنيد... الله اكبر!»


وقتي دانش‌آموخته رشته شيمي دانشگاه صنعتي شريف روي جاده اهواز به خرمشهر ايستاده بود و رزمندگان را به مقاومت تهييج مي‌كرد، تنها 22 بهار از عمرش مي‌گذشت اما با همين سن و سال كم محسن وزوايي توانسته بود كارهاي بزرگي را در دفتر زندگي‌اش به ثبت برساند.
از فعاليت‌هاي انقلابي عليه رژيم طاغوت گرفته تا مشاركت در تسخير لانه جاسوسي، فتح قله بازي‌دراز و... نمونه‌هايي از اين فعاليت‌ها بودند كه در مسير هر كدام‌شان به دل خطرات رفته و بازگشته بود مخصوصاً در ماجراي بازي‌دراز كه از ناحيه فك و دست به شدت مجروح شده بود.
اما روز دهم ارديبهشت سال 61 و روي جاده اهواز- خرمشهر وضعيت به گونه‌اي ديگر بود.

در محور عملياتي محرم به واقع عاشوراي ديگري رقم خورده بود. دشمن كه قصد نداشت به اين راحتي‌ها خرمشهر را از دست بدهد، رزمندگان حاضر روي جاده را به شدت مورد حمله قرار مي‌داد. «مسعودي جان! دقيق توجه كن... شما بايد نيروهايت بلافاصله بروند سمت چپ جاده مستقر شوند، حتي يك نيرو هم نبايد سمت راست جاده باشد. خودت كه مي‌داني سمت راست هيچ حافظ و مانعي براي نيروها وجود ندارد. شنيدي چي گفتم؟»


وزوايي كه نبرد در كردستان و شركت در عمليات‌هايي چون مطلع‌الفجر، فرماندهي عمليات سرپل ذهاب، بازي‌دراز و... آبديده‌اش كرده بود، شيوه جنگ در برابر دشمن قداري چون بعثي‌ها را به خوبي مي‌دانست. به همين خاطر آنطور كه شاهدان روز دهم ارديبهشت 61 تعريف مي‌كنند وقتي در اولين روز شروع عمليات الي بيت المقدس تك سنگين حدود 112 دستگاه تانك لشكر ۳ زرهي دشمن از سمت جنوب ايستگاه گرمدشت به سوي مواضع گردان‌هاي مقداد و ميثم شروع شد، محسن وزوايي شخصاً هدايت عملياتي اين دو گردان را روي جاده اهواز ـ خرمشهر به عهده گرفت.

اما با شدت گرفتن آتش دشمن، زمين غرب كارون به لرزه درآمد و آتش منظم بيش از ده‌ها عراده توپ، صدها تانك و ساير سلاح‌هاي منحني‌زن دشمن روي منطقه درگيري به صورت متراكم به اجرا درآمد. در همين حين هلي‌كوپترهاي توپدار ساخت روسيه و فرانسوي يگان هوانيروز سپاه سوم دشمن نيز از آسمان خود را بر فراز مواضع رزمندگان سبك اسلحه ايراني رسانده و به شدت آنان را زير آتش گرفتند. اينجا بود كه محسن وزوايي به عنوان فرمانده محور محرم از تيپ 27 محمد رسول‌الله(ص) تمام گردان‌هاي تحت امرش را از طريق بي‌سيم فرماندهي محور مخاطب قرار داد و با لحني مصمم و جدي گفت: «به تمامي واحدها، به تمامي واحدها! همه سريع به جلو پيشروي كنيد... الله اكبر!»
شاهدان مي‌گويند كه فاتح بازي‌دراز براي آنكه بهتر بتواند نيروهايش را از گزند حمله همه‌جانبه دشمن مصون نگه دارد، فارغ از آتش سنگين دشمن تمام قد ايستاده و برسر نيروهايي كه بدون كمترين سنگر و جان پناهي هنوز در غرب جاده مي‌جنگيدند فرياد مي‌زد و با صدايي گرفته مي‌گفت: «برادرها بياييد پشت جاده لااقل از روبه‌رو كمتر اذيت ميشيد.»
در همين حين عباس شعف فرمانده گردان ميثم خود را به محسن وزوايي مي‌رساند و ناخودآگاه او را در آغوش مي‌فشارد. كمي بعد از هم جدا مي‌شوند و هر كدام به مسيري رهسپار مي‌شوند اما هنوز چند قدمي از هم جدا نشده بودند كه ناگهان انفجار مهيبي در نزديكي محسن وزوايي به گوش مي‌رسد.

حاج عباس شعف سريع برمي‌گردد و خود را بالاي سرمحسن مي‌رساند، او را مي‌بيند كه به همراه معاون دومش حسين تقوي‌منش و بي‌سيم چي‌شان به خاك شهادت غلتيده‌اند؛ سپس با ملايمت چفيه سياه رنگ دور گردن محسن را باز كرده و صورت خاك‌آلود دوست و برادر شهيدش را مي‌پوشاند، گوشي بي‌سيم را به دست مي‌گيرد و خطاب به حاج‌احمد متوسليان مي‌گويد: ـ احمد، احمد، شعف متوسليان: شعف، احمد به گوشم
ـ حاج آقا، خوب گوش كن، آتيش سنگين، محرم بي‌علمدار شد؛ آقا محسن... آقا محسن...



 

Similar threads

بالا