صفحه 178-183
دو روز بود اوستا نیامده بود امروز پنج شنبه بو داگر نمی امد دلواپس مزدم نبودم داشتم, اما دلواپس خود اوستا بودم نکند خدا نکرده مریض شده باشد ؟
مدتی بود تو خودش بود آن حال خوش همیشگی را نداشت قیافه اش در هم بودبدتر از روزهایی که هنوز چوب ها تر بودند چی شده؟
اگر امروز نیاد؟فردا هم که جمعه است می ماند تا شنبه ,هیچ وقت نشده که چهار روز از اوستا بی خبر باشم حالا من هیچ خود اوستا نباید به دکان سر بزند؟
داشتم چوب اره می کردم حواسم به اوستا بود, رحیم به پا مثل دفعه قبل از حواس پرتی باز اره را به استخوان نکشی حواسم جمع است نمی کشم,
انشالهه اوستا می آید هنوز فرصت نکردم بگم که دخترک آمد قاب عکس را برد
مثل باد می آید مثل باد می رود آخ اگر کار این چی چی الدوله تمام بشود باز هم مثل سابق میاد می نشیند چایی می خورد حرف میزند دوستش دارم خیلی مهربان است اصلا با دیگران یک در هزار توفیر دارد چقدر دلرحم است چقدر مهربان است شانس آوردم, هر چه بلد است یادم میدهد خیلی ها هستند یاد نمی دهند بخیل اند همیشه فن آخر را برای خودشان نگه می دارند ولی اوستا هر چه میداند منهم میدانم خدا رو شکر خوب یاد گرفتم حالا خودم هم به تنهایی می توانم در وپنجره بسازم , شدم یک پا اوستا.
آقا رحیم سلام.
سلام اوستا خدارو شکر آمدید دلواپستان بودم.
دلواپس نشو چیزیم نیست, بادمجان بم آفت ندارد.
چرا نمی آیید تو؟چوب نمی خواهید؟
چوب از پشت دکان برمی دارم بیا مزدت را بگیر.
اوستا توی دکان نمیاد؟
بدو رفتم بیرون در حالیکه سر کوچه را نگاه می کرد مزدم را بدستم داد بعد هم رفت از پشت دکان دوتا الوار اورد گذاشت جلوی دکان.
رحیم اینها را مثل قبلی ها ببر یا میام میبرم یا یکی را میفرستم بیاید بگیرد.من می آورم نشانی بدهید بیاورم.
اوستا یه خرده فکر کرد.
نه تو دکان را تنها نگذار من سورچی آقای بشیرالدوله را می فرستم بیاد چوبها را بگیرد.
هر جور میل شماست.
حالت خوبه رحیم؟
به مرحمت شما.
خداحافظ.
خداحافظ اوستا.
حواس اوستا پرا پرت بود؟اخر سر چرا حال مرا پرسید؟چرا توی دکان پا نگذاشت؟نکند باز سقا باشی خبرچینی کرده؟
بدوم دنبال اوستا برایش شرح بدهم بگویم که دختره آ»ده قاب را برد, نه این دیگه بدتر است چه واجب است که حالا دنبال اوستا هم بدوم, اصلا از آن روز نیامده که من موضوع را عنوان کنم عسس مرا بگیر می شود,همین باعث می شود اوستا فکر هایی بکند, بروم سراغ سقا باشی, یکدفعه کاررا یکسره بکنم بهش حالی کنم حق ندارد راپورتچی دکان ما بشود به اون چه که کی میاد کی می ره؟
کتم را پوشیدم که راه بیافتم وسط در دکان پشیمان شدم با سقا باشی نمی توانم در بیافتم, او کجا من کجا مردیکه اینقدر روغن کرمانشاهی وعسل سبلان خورده که مثل رستم یال وکوپال داره پس گردن منو بگیره می تونه بیندازه توی جوی آب.
کتم را در آوردم روی میز خواباندم وشروع کردم به اره کردن.
گرما گرم کار بودم که دیدم جلوی دکان سایه افتاد کسی داشت می آمد, شاید اوستا برگشته اره وسط الوار بود از روزی که دستم را اره کرده بودم بی هوا کار نمی کردم آرام آرام اره را بیرون کشیدم وبرگشتم ببینم این کیه که دهانه در دکان را مسدود کرده.
خدای من باز هم همان دختر بود یا نبود؟شاید هم مشتری تازه است سلام گفتم:
((سلام))
در تاریک روشنی هوا دیدم چیزی توی دکان انداخت وباز هم فرار کرد.
رفتم جلو روی زمینرا نگاه کردم یک شاخه گل محبوبه شب بود!!
یعنی چه؟من تا بحال نشنیده بودم دختری به پسری گل بدهد گل را برداشتم عجبمعطر بود آوردم گذاشتم روی میز کنار دستم باورم نمی شد کسی به من گل بدهد شاید همینجوری از دستش افتاد اگر افتاده باشد حتما" میاد دنبالش و خیلی زود آمد, جلوی دکان رسیده بود که صدایش کردم.
خانم کوچولو.
با وجودیکه دیده بودم دختربزرگی است اما شاید برای خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو می گفتم, داشتم خودم را گول میزدم گل را بطرفش گرفتم.
این مال شماست؟
نه مال شماست.
مال من است؟پس این گل را برای من آورده است؟آخه چرا؟
از چه بابت؟
اجرت قاب عکس.
خنده ام گرفت, طفل معصوم مثل خودم است مال مفت از گلویش پایین نمی رود زورش به این گل بود,باشد قبول دارم گذاشتم روی میز.
با دسپاچگی گفت: جلوی چشم نگذاریدش .
به چشم.
گل را برداشتم گذاشتم پشت الوارها,خب بلاخره باید بفهمم این دختر با این شیرین کاری اسمش چیه؟مبادا با دیگری اشتباه کنم.
اسم شما چیه دختر خانم؟
دیگه دختر کوچولو نگفتم خانم شده بود خانمی فهمیده که بجای مزد قاب گل آورده بود, گل را برداشتم جلوی دماغم گرفتم و نگاهش کردم مثل اینکه در گفتن اسمش مردد بود عجب غیرتی!صورتش را که نشان داده بود گل هم که آورده بود اسمش مگر چب ود که؟
محبوبه.
محبوبه شب!از آسمان افتاد توی دامن من.
گل را روی میز گذاشتم هنوز ایستاده بود چه بگویم؟او به من چه گفته بود؟
یادم آ»د آهان مثل خودش حرف میزنم پرسیدم:
شما نشان کرده کسی نیستید؟
اگر سر وگوشش نمی جنبید که می جنبید حقش این بود که به من بگوید بتو چه مگر فضولی؟حق هم داشت به من رحیم چه ارتباط داشت که دختر های محله چه میکنند و چکاره اند من نجاری بودم سرم به کار خودم , حالا حالا ها هم قصد زن گرفتن نداشتم , تازه توی این محله اعیان نشین به گور پدرم می خندم که هوس زن گرفتن میکردم این لقمه ها بزرگتر از دهن من بودند.از قدیم وندیم گفته اند آنجا برو که بخوانند نه انجا که برانند.
می خواستند من نخواستم.
خنده ام گرفت,صدایش شیرین بود حرفهایش بامزه بود گفتم:
چرا؟مگر بخیل هستید؟نمی خواهید یک شیرینی مفصل بخوریم؟
نه الهی حلوایم را بخورید.
پس اون هم تصمیم گرفته بود مثل خود من حرف بزند منم گفته بودم حلوایم را بخورید.
چرا؟
دوباره پیچه را بالا برد چنان با اشتیاق توی چشمهایم زل زد که خجالت کشیدم سرک را پایین انداختم دسته اره را چنان میان انگشتانم فشار دادم که انگشتم درد گرفت , و وقتی به خود آمدم رفته بود,آتشی در دل من برپا کرده ورفته بود.
نگاهش تا درون رگهایم را سوزاند نه اینکه بسوزد نه گرم شد مطبوع بود درد بود اما شیرین بود,محبوبه شب بود آمد وعطر افشاند و رفت((محبوبه)).
تا به خانه برسم مدام با اسمش وررفتم محبوبه نه سرکش داشت نه سین داشت نه شین اما مقبول بود دلم را برد خوشم آمد به دلم نشست معجزه است ها یک عمر دنبال چه بودم چه نصیبم شد ,اسمش به خط خوش نمی شود اما خودش خوشگل بود شیرین بود,نرم بود, لطیف بود دلم را ربود.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
کجایی رحیم؟دیر کردی بد دل شدم,زود باش لباست را عوض کن سر وصورتی صفابده دیگه کمکم پیدایشان می شود.
آه بلی مهمان داریم.
معلومه که داریم مگر فراموش کردی؟
نه که فراموش نکردم.
مادر توی اطاق عجب سور وساتی راه انداخته بود , بوی چند نوع غذا همه جا پیچیده بود احساس کردم گرسنه ام شده, زود کنار حوض تن وسرم را شستم لباسم را پوشیدم و رفتم توی اطاق همه چیز مرتب بود مادر از صبح زود همه کارها را ردیف کرده بود هوس کردم بنویسم قلم ودوات مدتی بود پشت آیینه جا مونده بود.
رحیم حالا چه وقت این کارهاست.
تا بیایند مادر.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
باشد کار بدی که نمی کنم بیایند.
کاغذ داری؟
یک تکه از مقوای اوستا مانده زیر گلیم هم کاغذ برایت نگه داشتم
الهی قربان تو ننه جونم.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
مژده,مژده,مژده, می آید , مسیحا,مسیحا,مسیحااا
دو روز بود اوستا نیامده بود امروز پنج شنبه بو داگر نمی امد دلواپس مزدم نبودم داشتم, اما دلواپس خود اوستا بودم نکند خدا نکرده مریض شده باشد ؟
مدتی بود تو خودش بود آن حال خوش همیشگی را نداشت قیافه اش در هم بودبدتر از روزهایی که هنوز چوب ها تر بودند چی شده؟
اگر امروز نیاد؟فردا هم که جمعه است می ماند تا شنبه ,هیچ وقت نشده که چهار روز از اوستا بی خبر باشم حالا من هیچ خود اوستا نباید به دکان سر بزند؟
داشتم چوب اره می کردم حواسم به اوستا بود, رحیم به پا مثل دفعه قبل از حواس پرتی باز اره را به استخوان نکشی حواسم جمع است نمی کشم,
انشالهه اوستا می آید هنوز فرصت نکردم بگم که دخترک آمد قاب عکس را برد
مثل باد می آید مثل باد می رود آخ اگر کار این چی چی الدوله تمام بشود باز هم مثل سابق میاد می نشیند چایی می خورد حرف میزند دوستش دارم خیلی مهربان است اصلا با دیگران یک در هزار توفیر دارد چقدر دلرحم است چقدر مهربان است شانس آوردم, هر چه بلد است یادم میدهد خیلی ها هستند یاد نمی دهند بخیل اند همیشه فن آخر را برای خودشان نگه می دارند ولی اوستا هر چه میداند منهم میدانم خدا رو شکر خوب یاد گرفتم حالا خودم هم به تنهایی می توانم در وپنجره بسازم , شدم یک پا اوستا.
آقا رحیم سلام.
سلام اوستا خدارو شکر آمدید دلواپستان بودم.
دلواپس نشو چیزیم نیست, بادمجان بم آفت ندارد.
چرا نمی آیید تو؟چوب نمی خواهید؟
چوب از پشت دکان برمی دارم بیا مزدت را بگیر.
اوستا توی دکان نمیاد؟
بدو رفتم بیرون در حالیکه سر کوچه را نگاه می کرد مزدم را بدستم داد بعد هم رفت از پشت دکان دوتا الوار اورد گذاشت جلوی دکان.
رحیم اینها را مثل قبلی ها ببر یا میام میبرم یا یکی را میفرستم بیاید بگیرد.من می آورم نشانی بدهید بیاورم.
اوستا یه خرده فکر کرد.
نه تو دکان را تنها نگذار من سورچی آقای بشیرالدوله را می فرستم بیاد چوبها را بگیرد.
هر جور میل شماست.
حالت خوبه رحیم؟
به مرحمت شما.
خداحافظ.
خداحافظ اوستا.
حواس اوستا پرا پرت بود؟اخر سر چرا حال مرا پرسید؟چرا توی دکان پا نگذاشت؟نکند باز سقا باشی خبرچینی کرده؟
بدوم دنبال اوستا برایش شرح بدهم بگویم که دختره آ»ده قاب را برد, نه این دیگه بدتر است چه واجب است که حالا دنبال اوستا هم بدوم, اصلا از آن روز نیامده که من موضوع را عنوان کنم عسس مرا بگیر می شود,همین باعث می شود اوستا فکر هایی بکند, بروم سراغ سقا باشی, یکدفعه کاررا یکسره بکنم بهش حالی کنم حق ندارد راپورتچی دکان ما بشود به اون چه که کی میاد کی می ره؟
کتم را پوشیدم که راه بیافتم وسط در دکان پشیمان شدم با سقا باشی نمی توانم در بیافتم, او کجا من کجا مردیکه اینقدر روغن کرمانشاهی وعسل سبلان خورده که مثل رستم یال وکوپال داره پس گردن منو بگیره می تونه بیندازه توی جوی آب.
کتم را در آوردم روی میز خواباندم وشروع کردم به اره کردن.
گرما گرم کار بودم که دیدم جلوی دکان سایه افتاد کسی داشت می آمد, شاید اوستا برگشته اره وسط الوار بود از روزی که دستم را اره کرده بودم بی هوا کار نمی کردم آرام آرام اره را بیرون کشیدم وبرگشتم ببینم این کیه که دهانه در دکان را مسدود کرده.
خدای من باز هم همان دختر بود یا نبود؟شاید هم مشتری تازه است سلام گفتم:
((سلام))
در تاریک روشنی هوا دیدم چیزی توی دکان انداخت وباز هم فرار کرد.
رفتم جلو روی زمینرا نگاه کردم یک شاخه گل محبوبه شب بود!!
یعنی چه؟من تا بحال نشنیده بودم دختری به پسری گل بدهد گل را برداشتم عجبمعطر بود آوردم گذاشتم روی میز کنار دستم باورم نمی شد کسی به من گل بدهد شاید همینجوری از دستش افتاد اگر افتاده باشد حتما" میاد دنبالش و خیلی زود آمد, جلوی دکان رسیده بود که صدایش کردم.
خانم کوچولو.
با وجودیکه دیده بودم دختربزرگی است اما شاید برای خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو می گفتم, داشتم خودم را گول میزدم گل را بطرفش گرفتم.
این مال شماست؟
نه مال شماست.
مال من است؟پس این گل را برای من آورده است؟آخه چرا؟
از چه بابت؟
اجرت قاب عکس.
خنده ام گرفت, طفل معصوم مثل خودم است مال مفت از گلویش پایین نمی رود زورش به این گل بود,باشد قبول دارم گذاشتم روی میز.
با دسپاچگی گفت: جلوی چشم نگذاریدش .
به چشم.
گل را برداشتم گذاشتم پشت الوارها,خب بلاخره باید بفهمم این دختر با این شیرین کاری اسمش چیه؟مبادا با دیگری اشتباه کنم.
اسم شما چیه دختر خانم؟
دیگه دختر کوچولو نگفتم خانم شده بود خانمی فهمیده که بجای مزد قاب گل آورده بود, گل را برداشتم جلوی دماغم گرفتم و نگاهش کردم مثل اینکه در گفتن اسمش مردد بود عجب غیرتی!صورتش را که نشان داده بود گل هم که آورده بود اسمش مگر چب ود که؟
محبوبه.
محبوبه شب!از آسمان افتاد توی دامن من.
گل را روی میز گذاشتم هنوز ایستاده بود چه بگویم؟او به من چه گفته بود؟
یادم آ»د آهان مثل خودش حرف میزنم پرسیدم:
شما نشان کرده کسی نیستید؟
اگر سر وگوشش نمی جنبید که می جنبید حقش این بود که به من بگوید بتو چه مگر فضولی؟حق هم داشت به من رحیم چه ارتباط داشت که دختر های محله چه میکنند و چکاره اند من نجاری بودم سرم به کار خودم , حالا حالا ها هم قصد زن گرفتن نداشتم , تازه توی این محله اعیان نشین به گور پدرم می خندم که هوس زن گرفتن میکردم این لقمه ها بزرگتر از دهن من بودند.از قدیم وندیم گفته اند آنجا برو که بخوانند نه انجا که برانند.
می خواستند من نخواستم.
خنده ام گرفت,صدایش شیرین بود حرفهایش بامزه بود گفتم:
چرا؟مگر بخیل هستید؟نمی خواهید یک شیرینی مفصل بخوریم؟
نه الهی حلوایم را بخورید.
پس اون هم تصمیم گرفته بود مثل خود من حرف بزند منم گفته بودم حلوایم را بخورید.
چرا؟
دوباره پیچه را بالا برد چنان با اشتیاق توی چشمهایم زل زد که خجالت کشیدم سرک را پایین انداختم دسته اره را چنان میان انگشتانم فشار دادم که انگشتم درد گرفت , و وقتی به خود آمدم رفته بود,آتشی در دل من برپا کرده ورفته بود.
نگاهش تا درون رگهایم را سوزاند نه اینکه بسوزد نه گرم شد مطبوع بود درد بود اما شیرین بود,محبوبه شب بود آمد وعطر افشاند و رفت((محبوبه)).
تا به خانه برسم مدام با اسمش وررفتم محبوبه نه سرکش داشت نه سین داشت نه شین اما مقبول بود دلم را برد خوشم آمد به دلم نشست معجزه است ها یک عمر دنبال چه بودم چه نصیبم شد ,اسمش به خط خوش نمی شود اما خودش خوشگل بود شیرین بود,نرم بود, لطیف بود دلم را ربود.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
کجایی رحیم؟دیر کردی بد دل شدم,زود باش لباست را عوض کن سر وصورتی صفابده دیگه کمکم پیدایشان می شود.
آه بلی مهمان داریم.
معلومه که داریم مگر فراموش کردی؟
نه که فراموش نکردم.
مادر توی اطاق عجب سور وساتی راه انداخته بود , بوی چند نوع غذا همه جا پیچیده بود احساس کردم گرسنه ام شده, زود کنار حوض تن وسرم را شستم لباسم را پوشیدم و رفتم توی اطاق همه چیز مرتب بود مادر از صبح زود همه کارها را ردیف کرده بود هوس کردم بنویسم قلم ودوات مدتی بود پشت آیینه جا مونده بود.
رحیم حالا چه وقت این کارهاست.
تا بیایند مادر.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
باشد کار بدی که نمی کنم بیایند.
کاغذ داری؟
یک تکه از مقوای اوستا مانده زیر گلیم هم کاغذ برایت نگه داشتم
الهی قربان تو ننه جونم.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
مژده,مژده,مژده, می آید , مسیحا,مسیحا,مسیحااا