[FONT="]زينب در ادامه فرود : من از اين استواري قدم خوشحال شدم و اشك بر چشمانم حلقه بست. كه نا گاه با برادرم روبه رو شدم.[/FONT]
[FONT="]فرمود : خواهرم! عرض كردم بلي برادر جان.[/FONT]
[FONT="]فرمود : خواهرم! از وقتي از مدينه حركت كرديم ، تو را متبسم نديده بودم، اينك چه شده است كه بر لبانت تبسم نقش بسته است؟[/FONT]
[FONT="]عرض كردم برادر جان! لبخندم به خاطر چيزهايي است كه از بني هاشم و اصخاب مشاهده نموده ام.[/FONT]
[FONT="]فرمود: خواهرم! بدان، اينان از عالم ذر يارن من بوده اند و جدم رسول خدا مژده آنان را به من داده بود. آيا دوست داري پايداري آنان رامشاهده كني؟ [/FONT]
[FONT="]گفتم : آري ![/FONT]
[FONT="]فرمود : به پشت خيمه برو![/FONT]
[FONT="]برادرم ندا داد : برادران و پسر عموهايم و يارانم كجايند؟[/FONT]
[FONT="]همه حاضر شدند.[/FONT]
[FONT="]فرمود: يارانم! بدانيد اينان جز شهيد كردن من و شهادت كساني كه با منند ، هدفي ندارند و من از كشته شدن شما بيمناكم.[/FONT]
[FONT="]هر كس از شما كه قصد رفتن دارد از تاريكي شب استفاده كند و برود، بيعت خود را از او برداشتم.[/FONT]
[FONT="]در اين هنگام بني هاشم و اصحاب از جاي برخاسته و در پايداري و استقامت خويش سخن ها گفتند.[/FONT]
[FONT="]امام فرمود:[/FONT]
[FONT="]اكنون كه چنين است پس سر بلند كنيد و جايگاه خود را ببينيد.[/FONT]
[FONT="]انان با ديدن اين صحنه ها از جاي خواستند و گفتند به ما اجازه بده تا به انان يورش بريم تا انچه كه خدا در حق ما و انان خواسته به انجام برسانيم.[/FONT]
[FONT="]امام فرمود : بنشينيد! رحمت خدا بر شما باد ، هركس زني به همراه دارد او را به قبيله بني اسد بسپارد.[/FONT]
[FONT="]علي بن مظاهر برخاست و گفت : سرورم براي چه ؟[/FONT]
[FONT="]امام فرمود: بعد از شهادت من ، زنانم اسير مي شوند و من از اسيري زنانتان بيمناكم![/FONT]