زندگی به رسم آسمانی ها...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
* گفتم من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن باشه، گفت: نه، یک جلد قرآن نمیشه.
یک جلد قرآن با یک دوره کتابهای شهید مطهری.

* همه را دعوت کرده بود مسجد.
از سپاه کرمان هم آمده بودند.
دعای کمیل که تمام شد عاقد توی جمعیت دنبالم گشت.
تازه فهمیدند مراسم عقد حاج یونس است.

راوی: همسر شهید حاج یونس زنگی آبادی
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهید علی تجلی

شهید علی تجلی


خاطره ای از همسر شهید


قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت : شنیده ام عروس در مراسم عقدش هر چه بخواهد اجابت آن حتمی است ، نگاهش کردم و پرسیدم : چه آرزویی داری ؟ در حالی که چشمان مهربانش را به من دوخته بود گفت : اگر علاقه ای به من دارید و اگر به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید .

از این جمله علی تنم لرزید .چنین آرزویی برای یک عروس ، آن هم در استثنایی ترین روز زندگیش ، بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره بروم اما وقتی مرا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم به ناچار قبول کردم ...
هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ ، هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را بصورت علی دوختم . آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود . از نگاهم فهمید خواسته اش را بجای آورده ام . مراسم ازدواج ما ، در محضر شهید محراب آیت الله مدنی و تعدادی از براردان پاسدار برگزار شد.

نمی دانم این چه رازیست که همه پاسداران حاضر در این مراسم و داماد مجلس و آیت الله مدنی ، همگی به فیض شهادت نائل آمدند.


لحظه های آسمانی : دکتر غلامعلی رجایی ، ص28
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سر سفره عقد نشسته بودیم.عاقد خطبه را خواند،در همین موقع صدای اذان از مناره مسجد محل به گوشمان رسید.حسین بلافاصله برخاست و به نماز ایستاد.دوستم کنارم بود،سر در گوشم گذاشت و گفت:این مرد برای تو شوهر نمیشه
متعجب و نگران پرسیدم : چرا؟!
گفت:کسی که انقدر به نماز و عبادتش مقید باشه،بدان که جایش توی این دنیا نیست،این جور آدمها ماندنی نیستند.

راوی.همسر شهید حسین دولتی
 

khanommohandes

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تأمین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار مؤثر بود. سخنرانی او قبل از​
عملیات بیت المقدس
آن چنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرده و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند.از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم. می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.برگشت اصفهان. آماده شد برای​
ازدواج
. می خواست همسرش از سادات باشد. به خاطر علاقه به حضرت زهرا(علیها السّلام). برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود​
ازدواج
کرد.برای​
ازدواج
یک کارت را بُرد قم. به نیابت از حضرت زهرا(علیها السّلام) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه(علیها السّلام)فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا(علیها السّلام) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.مجلس عروسی او بسیار ساده و با صفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی باجدّیت گفت.فکر نکنید من با​
ازدواج
به دنیا چسبیده ام.​
ازدواج
وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.سه روز بعد از​
ازدواج
راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا(علیها السّلام) به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.مصطفی ردانّی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد.قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد. نه دست دشمنان!روز نیمه مرداد62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند. پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص چهارصد پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.اما گویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا(علیها السّلام) به آن آراسته اند.

خاطره ای از سردار شهید ردانی پور​
 

tehranUNIVERSITY

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
576539_499912760101274_1591289511_n.jpg


سلام آقا!

جوراب مردونه دارید؟

- یه جفت میخوای؟

نه! یه دونه برا پای چپ!


----------

برای سلامتی همه کسانیکه از جونشون و سلامتیشون

برای اسلام من و شما گذشتن صلوات
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ابراهيم همت



*** ما اصلاً مراسم نداشتيم. من بودم و ابراهيم و خانواده‌هامان. يك حلقه خريديم به هزار تومان. ابراهيم هم يك انگشتر عقيق گرفت به قيمت صد و پنجاه تومان.
*** صبح روزي كه مهدي مي‌خواست متولد شود، ابرهيم زنگ زد خانه‌ي خواهرش. از لحنش معلوم بود خيلي بي‌قرار است. مادرش اصرار كرد بگويم بچه‌ دارد به دنيا مي‌آيد. گفتم: نه. ممكن است بلند شود اين همه راه را بيايد، بچه هم به دنيا نيايد. آن وقت باز بايد نگران برگردد. مدام مي‌گفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌اي هنوز؟ بچه هم زنده است؟ گفتم: خيالت راحت همه چيز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدي به دنيا آمد و چهار روز بعد ابراهيم آمد. بدون اين‌كه سراغ بچه برود، آمد پيش من گفت: تو حالت خوب است ژيلا؟ چيزي كم و كسر نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمي‌پرسي. گفت:‌ تا خيالم از تو راحت نشود نه. *** وقتي به خانه مي‌آمد ديگر حق نداشتم كاري انجام دهم، همه‌ي كارها را خودش مي‌كرد. لباس‌ها را مي‌شست، روي در و ديوار اتاق پهن مي‌كرد. سفره را هميشه خودش پهن مي‌كرد. جمع مي‌كرد. تا او بود، نود و نه درصد كارهاي خانه فقط با او بود.
*** آن‌قدر مراعات مرا مي‌كرد كه حتي نمي‌گذاشت ساك سفرش را ببندم و بالاخره يك‌بار پيش آمد كه ساك سفرش را من ببندم. براي اولين بار و آخرين بار. دعا گذاشتم برايش توي ساك، تخمه هم خريدم كه توي راه بشكند. (گره‌ي پلاستيكش باز نشده بود، وقتي ساكش به دستم رسيد.) يك جفت جوراب هم برايش خريدم كه خيلي ازش خوشش آمد. گفتم: بروم دو سه جفت ديگر بخرم؟ گفت: بگذار اين‌ها پاره شوند بعد. (وقت خاكسپاري همين جوراب‌ها پايش بود.) تمام وسايلش را گذاشتم توي ساكش، زيپش را بستم، دادم دستش. سرش را انداخت پايين گفت: قول بده ناراحت نشوي ژيلا. گفتم: چي شده مگه؟ گفت:‌ ممكن است به اين زودي نتوانم بيايم ببينمتان. *** گفت: من ازت شرمنده‌ام ژيلا. تمام مدت زندگي مشتركمان تو يا خانه‌ي پدر خودت بودي يا خانه‌ي پدر من. نمي‌خواهم بعد از من سرگرداني بكشي. به برادرم مي‌گويم خانه‌ي شهرضا را برايتان آماده كند. موكت كند، رنگ بزند، تميزش كند كه تو و بچه‌ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد. راحت زندگي كنيد. *** آخرين‌بار سه‌شنبه تماس گرفت. ساعت چهار و نيم عصر شانزده اسفند. چند بار گفت: خيلي دلم برات تنگ شده، گفت: مي‌خواهم ببينمتان. اگر شد كه بيست و چهار ساعته مي‌آيم مي‌بينمتان و برمي‌گردم. اگر نشد يكي را مي‌فرستم بيايد دنبالتان. مي‌آييد اهواز اگر بفرستم؟ سختت نيست با دو تا بچه. و من با خوشحالي گفتم: «با تمام سختي‌هايش به ديدن تو مي‌ارزد. يك هفته گذشت اما نه ابراهيم تماس گرفت و نه آمد.» *** ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام كرد، فرمانده‌ي لشكر حضرت رسول (ص) شهيد شد. من داخل ميني‌بوس بودم. آبروداري را گذاشتم كنار، از ته دل جيغ كشيدم. جلوي مسافرهايي كه نمي‌دانستند چي شده. سرم سنگين شده بود از جيغ‌هايي كه مي‌زدم. *** دلم مي‌خواست ببينمش. كشو را آرام‌آرام باز كردند. اما آن ابراهيم هميشگي نبود. چشم‌هاي هميشه قشنگش نبود. خنده‌اش نبود. اصلا! سري نبود. هميشه شوخي مي‌كردم مي‌گفتم: «اگر بدون ما بروي گوش‌هايت را مي‌برم مي‌‌گذارم كف دستت. خيلي ازش بدم آمد. گفتم: تو مريضي ماها را نمي‌توانستي ببيني. ابراهيم چه‌طور دلت آمد بياييم اين‌جا چشم‌هايت را نبينيم. خنده‌هايت را نبينيم. سر و صورت هميشه خاكيت را نبينيم. حرف‌هايت را نشنويم. *** روزهاي آخر يك‌بار به من گفت: دلم خيلي برايت تنگ مي‌شود ژيلا، اگر بروم، اگر تنها بروم، و با اين كلامش آتش به جانم زد.
راوي:ژيلا بديهيان
منبع:كتاب به مجنون گفتم زنده بمان (كتاب سوم _ همت)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرزند جبهه

شهید محمد آرمان



محمد آرمان اواخر مردادماه سال 1343 در شهرستان جیرفت (کرمان) به دنیا آمد. پدرش كارگر ساده شهرداری بود كه با روزی دو تومان حقوق زندگی سختی را می گذراند. محمد سومین فرزند این خانواده تهیدست و متدین بود. او دو سال بیشتر نداشت كه پدر به خاطر بدهكاری مجبور به فروش خانه شد و به روستای زادگاهش دشتكوچ آمد. او هنوز دوران تحصیل ابتدایی را در جیرفت به پایان نبرده بود كه سایه پدر برای همیشه از روی سرش رخت بربست.
او كار را با تحصیل گره زده بود تا نان آور كوچكی برای خانواده اش باشد. او نوجوان بود كه شور شیرین انقلاب در رگ شهرها و روستاها جاری شد. محمد كه در آرزوی چنین روزهایی بود، تمام تلاش و قدرت خود را در مبارزه با سلسله پادشاهی پهلوی گذاشت. وقتی چراغ پر نور انقلاب بر بام ایران زمین روشن شد، محمد به یكی از آرزوهایش رسیده بود. او در سال اول دبیرستان بود كه تانك‌ها و هواپیماهای عراقی، زمین و آسمان ایران ما را آلوده كردند. آن روزها محمد به سرعت خود را به خطوط نبرد رساند. تدبیر، كارآیی و اقتدار او در انجام مأموریت های جنگ، از این نیروی ساده بسیجی فرمانده ای لایق ساخت كه پیچیده ترین مسایل جنگ را با درایت و دلسوزی باز می‌كرد. به همین خاطر مهندسی جنگ لشكر 41 ثارالله به واسطه فرماندهی مانند او خالق دلاوری های به یادماندنی است.
محمد به سرعت خود را به خطوط نبرد رساند. تدبیر، كارآیی و اقتدار او در انجام مأموریت های جنگ، از این نیروی ساده بسیجی فرمانده ای لایق ساخت كه پیچیده ترین مسایل جنگ را با درایت و دلسوزی باز می‌كرد.


تلاطم آب‌های جزیره مجنون آخرین گهواره این فرزند جنگ است. او در لابه لای گلبرگ‌های شقایق آرام گرفت تا فرشته ها تصویر او را در آیینه آسمان تماشا كنند.
و اکنون مزارش در جیرفت مامن و ماوای عاشقان است .

سردار شهید محمّد آرمان ، به روایت همسر

هنوز مدت زیادی از ازدواج‏مان نگذشته بود که به شدت مجروح شد و به پشت جبهه برگشت. پدرم می‏گوید: ساعت دو شب بود که دیدم یک نفر در منزل را می‏کوبد. وقتی در را باز کردم، دیدم یک لند کروز سپاه جلوی در ایستاده است. محمّد جلوی ماشین نشسته بود. با دلهره گفتم: چی شده؟!
راننده گفت: چیزی نیست! محمّد ترکش خورده است! پدرم و راننده کمک کردند و او را آوردند خانه.
در آن حال، دایم زیر لب صلوات می‏فرستاد و ذکر می‏خواند. روحیه‏ی قوی و شجاعانه‏ای داشت. یکی، دو روز بعد، یکی از زن‏های فامیل برای ملاقات محمّد آمده بود. او با دیدن سر و صورت باند پیچی شده‏ی محمّد، دلش به شدت گرفت و موقعی که می‏خواست پیشانی محمّد را ببوسد اشک‏هایش روی صورت محمّد ریخت. محمّد بیدار شد و گفت: سلام بی‏بی! پیرزن در حالی که می‏گریست گفت: کاکا! تو خیلی زخمی هستی! جای سالم برای خودت نگذاشتی.

محمّد خنده‏ای کرد و گفت: بی‏بی جان؛ مرا می‏بایست توی پلاستیک می‏آوردند- یعنی شهید می‏شدم- حالا هم که خودم آمده‏ام، ناراحت هستی؟! پیرزن، دوباره پیشانی‏اش را بوسید و گفت: بیا و مدتی از جبهه دست بکش تا حالت کاملاً خوب شود.
محمّد گفت: محال است بی‏بی. تا به آرزویم نرسم، جبهه را ترک نمی‏کنم.
یکی دیگر از بستگان هم که به ملاقات او آمده بودند، اظهار ناراحتی می‏کرد و اشک می‏ریخت. محمّد برای آنکه او را از آن حالت خارج کند، با شوخی گفت: حالا ناراحت نباش. وقتی شهید شدم می‏گویم که یک قالی نفیس به تو بدهند که اینقدر آه و زاری نکنی!
آن روزها دایم می‏خندید. او به ترکش‏هایی که بدنش را سوراخ سوراخ کرده بودند، می‏خندید، او ترکش‏ها را به مسخره گرفته بود.
محمّد خنده‏ای کرد و گفت: بی‏بی جان؛ مرا می‏بایست توی پلاستیک می‏آوردند- یعنی شهید می‏شدم- حالا هم که خودم آمده‏ام، ناراحت هستی؟! پیرزن، دوباره پیشانی‏اش را بوسید و گفت: بیا و مدتی از جبهه دست بکش تا حالت کاملاً خوب شود.
محمّد گفت: محال است بی‏بی. تا به آرزویم نرسم، جبهه را ترک نمی‏کنم.



با وجودی که نمی‏توانست درست بنشیند، به حالت نشسته نمازش را می‏خواند. کتاب‏های مذهبی مطالعه می‏کرد و زیارت عاشورا می‏خواند.
هنوز مدتی نگذشته بود و زخم‏هایش درست و حسابی خوب نشده بود که دلش هوای جبهه کرد. هر چه به او اصرار کردند که یک مدت دیگر بماند، قبول نکرد پدرم به او گفت: خانمت حامله است. حالا که به جبهه می‏روی در فکر اینها هم باش. اینها را از یاد نبر.
خونسرد و آرام جواب داد: رفتن دست خودم است؛ امّا آمدن دست خداست؛ سعی می‏کنم زود به زود بیایم.
هنوز مدتی نگذشته بود که مجدداً مجروح شد و او را به عقب آوردند. به اصرار دوستانش مسئولیت خدمات کشاورزی به او پیشنهاد شد. خیلی اصرار می‏کردند؛ اما محمّد قبول نمی‏کرد. با وجود همه‏ی اصرارها، از پذیرفتن مسئولیت و ماندن در پشت جبهه امتناع می‏کرد. وقتی برادرش برای چندمین بار اصرار کرد، چون برای او احترام خاصی قائل بود، سکوت کرد و چیزی نگفت. او هم رفت و برایش حکم مسئولیت زد و یک سری کتاب‏های تشکیلاتی در اختیار او قرار دادند تا مطالعه کند و بعد در سمت مسئول خدمات شهرستان مشغول به کار شود.
هیچ میل و رغبتی به این کار نشان نمی‏داد روزی به من گفت: بالاخره ما بچه‏های جنگیم. در جنگ بزرگ شده‏ایم. حالا چون برادرم اصرار می‏کند، من حرفی ندارم؛ ولی اول بروم پیش آقای جهانگیری مسئول جهاد که به هر حال در مسائل انقلابی و کشوری یک مقدار درکش بیشتراست هر چه ایشان بگوید من قبول می‏کنم و دیگر حرفی نیست.

برادر محمّد رفت و با ایشان صحبت کرد. ایشان هم گفته بود:محمّد جزء ستون‏های اصلی جبهه است. نیروهای فعال جبهه و جنگ است. حیف است که از این همه تجربه‏ای که در طی سال‏ها به دست آورده است، در جنگ استفاده نشود؛ در جنگ نبودن محمّد یک زیان است.
بالاخره هم محمّد آب پاکی را روی دست‏مان ریخت و گفت: ما برای این کارها ساخته نشده‏ایم.
بالافاصله راهی جبهه‏ها شد.
وقتی مسئول خدمات شد، من خیالم کمی راحت بود. پیش خودم فکر کردم حداقل چند صباحی از جبهه دست می‏کشد و کنار خانواده‏اش می‏ماند تا حالش خوب شود. خیلی خوشحال بودم. حضور محمّد برای همه‏ی خانواده آرامشی عجیب ایجاد می‏کرد.
محمّد جزء ستون‏های اصلی جبهه است. نیروهای فعال جبهه و جنگ است. حیف است که از این همه تجربه‏ای که در طی سال‏ها به دست آورده است، در جنگ استفاده نشود؛ در جنگ نبودن محمّد یک زیان است.


اما بین محمّد و برادرش کرامت، اختلاف ایجاد شده بود. محمّد قصد رفتن داشت و کرامت از او می‏خواست مدتی را پشت جبهه فعالیت کند.
یک شب دیدم آمد و گوشه‏ی اتاق نشست. احساس کردم چون از جبهه دور است دلش تنگ شده است؛ اما به روی خودم نیاوردم.
گفتم: چطوری؟ چکار می‏کنی. از کارت راضی هستی.
بدون مقدمه گفت: فردا عازم اهواز هستم.
بند دلم پاره شد گفتم: چی؟
گفت: هیچی! می‏روم جبهه!
گفتم: چرا؟ اینجا را چکار می‏کنی؟
گفت: اینجا را می‏دهم به کسانی که لایقش باشند! من فرزند جبهه هستم و باید بروم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در تمام مدتي کهدر پشت جبهه بود، سعي مي‏کرد به من در کارها کمک کند.به محض آمدن، اولين کارش اين بود که پيش مادرش برود و در کارها به او کمک کند. توي خانه خلق و خوي بسيار خوشي داشت. در تمام مدت زندگي، هيچ‏وقت با من تند صحبت نکرد.

زندگي ما بسيار ساده و محقر بود؛ اما مهر و محبتي که دايم با حضور دور و نزديک محمّد به خانه‏ي کوچک ما مي‏ريخت. اين سادگي را دوست داشتني‏تر مي‏کرد. يک روز که به مرخصي آمده بود، عده‏اي از دوستانش براي ديدار او به خانه‏مان آمدند. من و خواهرش در اتاق ‏ديگري که با پرده از اين اتاق جدا شده بود، نشسته بوديم و در حال آماده کردن غذا بوديم. محمّد با دوستانش شوخي مي‏کرد و مي‏خنديد. يکي از دوستان – زنگي آبادي – پاي مصنوعي داشت. در جبهه يک پاي خود را از دست داده بود محمّد براي اينکه شوخي کند، پاي مصنوعي او را آورد و پرت کرد جلوي ما!
ما که خيلي ترسيده بوديم، وحشت زده پرسيديم: اين ديگر چيست؟
گفت: اين يک پلاستيک بيشتر نيست؛ اگر شما دست و پاهايي را که در جبهه قطع مي‏شوند ببينيد چه مي‏کنيد؟
وقتي پسرمان به دنيا آمد بسيار خوشحال بود. پسرمان در روز تولد امام رضا عليه‏السلام به دنيا آمد و محمّد اسم او را رضا گذاشت. وقتي از او مي‏پرسيدند: چرا اين اسم را انتخاب کرده‏اي. مي‏گفت: در دعاي کميل وقتي که ما مي‏خوانيم يا سريع‏الرضا- اي کسي که زود راضي مي‏شوي- اين جمله در مغزم نقش بود. وقتي خانمم از من پرسيد اسم بچه را چه بگذاريم، من فوراً به ياد اين جمله افتادم و به خاطر همين، اسم پسرم را رضا گذاشتم.
يکي از بستگانم، به شوخي از او پرسيد: در گوش پسرت اذان و اقامه گفتي يا نه؟!
محمّد يا خنده جواب داد: اختيار داريد اما که تمام خواب و خوراک و صبح و شام و رفتن و نشستنمان با اذان و اقامه است، ولي من يک چيز ديگر هم در گوش پسرم گفته‏ام!
مرد با تعجب پرسيد: چي؟
محمّد گفت: گفتم جنگ، جنگ!
علاقه بسيار زيادي به خانواده‏اش داشت. درست است که هر پدري فرزندش را دوست دارد، اما ميزان عشق و علاقه‏اي که محمّد نسبت به فرزند خود داشت، يک چيز به خصوصي بود.
برادرش مي‏گويد: يک روز، محمّد، سر ناهار آمد خانه‏ي ما ، داشتيم ناهار مي‏خورديم. گفتم: محمّد! بنشين غذا‏ بخور. و برايش غذا کشيدم. گفت: اين ناهاري که تو مي‏خواهي من اينجا بخورم بده تا ببرم با زن و بچه‏ام بخورم.
گفتم: تو بنشين بخور. براي آنها هم مي‏گذارم. قبول نکرد و گف: نه‏! همين‏ها را مي‏برم با هم مي‏خوريم!
در تمام مدتي که محمّد در پشت جبهه بود، سعي مي‏کرد به من در کارها کمک کند.به محض آمدن، اولين کارش اين بود که پيش مادرش برود و در کارها به او کمک کند. توي خانه خلق و خوي بسيار خوشي داشت. در تمام مدت زندگي، هيچ‏وقت با من تند صحبت نکرد.


وقتي بچه به دنيا آمده بود، از همان اول يکي از چشم‏هايش آب مي‏زد و حالت خواب آلوده داشت. محمّد همراه خواهرش بچه را برداشت و با موتور او را به دکتر برد. دکتر يک قطره‏ي چشم برايش نوشت. قطره گير نمي‏آمد. محمّد تمام شهر را زير پا گذاشت تا بالاخره توانست آن را تهيه کند و به خانه بياورد. شب‏ها وقتي بچه گريه مي‏کرد، بدون آن که مرا بيدار کند، خودش شير خشک درست مي‏کرد و به او مي‏داد. حاضر نبود مرا بيدار کند مي‏گفت: او خسته است و بهتر است استراحت کند.
بر خلاف اکثر والدين که آرزو مي‏کنند فرزندانشان دکتر و مهندس بشوند، هر وقت صحبت مي‏کرد فقط مي‏گفت: دلم مي‏خواهد پسرم در آينده‏ يک آدم سالم باشد. يک آدم متدين ، در آينده براي جامعه مفيد باشد به مردم خدمت کند.
فقط همين را مي‏گفت. اما هيچ يک از اين دلبستگي‏ها مانع از آن نشد که محمّد جبهه را فراموش کند. جبهه و جنگ را مقدم بر منافع شخصي و خانوادگي خود مي‏دانست بعد از بازگشت به جبهه، داشتن دو مسئوليت سنگين خانواده و جنگ او را وادار کرد تا به فکر بردن خانواده به اهواز بيفتد، تا در يک زمان بتواند به هر دو مسئوليت بپردازد.
جنگ به مراحل حساسي رسيده بود و حضور او در جبهه لازم و ضروري است؛ به طوري که حتي حاضر به مرخصي رفتن هم نبود.
بنابراين تصميم خود را گرفت و دست به کار تهيه مقدمات شد من اول فکر کردم که دارد شوخي مي‏کند که در چنين شرايطي ما را وارد منطقه مي‏کند؛ اما وقتي موضوع را از خودش سوال کردم، گفت: با خودم عهد و پيمان بسته‏ام که تا آخر بايستم. يا جنگ تمام مي‏شود يا من شهيد مي‏شوم.

دوستان محمّد عقيده داشتند که زندگي در غربت و در تنهايي براي خانواده مشکل خواهد بود؛ اما محمّد مي‏گفت: خانواده من که از خانواده امام حسين عليه‏السلام بالاتر نيستند. چه اشکالي دارد اينها يک هزارم سختي‏هايي که آنها ديده‏اند تحمل کنند! مي‏خواهم حتي رضا کوچولوي خودم را بياورم خط تا صحنه گرم جنگ را احساس کند.
به کوشش فرمانده‏ي محمّد، يکي از خانه‏هاي قرارگاه کربلاي پنج براي اقامت با قرارگاه در اختيار او گذاشته شد و محمّد براي آوردن ما، به پشت جبهه برگشت.
پشت جبهه، با مخالفت شديد بستگان رو به رو شد. همه مي‏گفتند: در اين شرايط هر کس سعي مي‏کند زن و بچه‏اش را به جاي امن ببرد تو مي‏خواهي آنها را ببري زيربمباران؟!
اما محمّد عقيده داشت زن و بچه او از خانواده امام حسين عليه‏السلام عزيزتر نيستند و در ضمن نمي‏تواند بين جبهه و خانه مدام در حرکت باشد مي‏گفت: رضا از همين کوچکي بايد بوي باروت را بشناسند و کوله بار مسئوليت را بر عهده بگيرد.
رضا در آن هنگام دو يا سه ماه بيشتر نداشت محمّد با من صحبت کرد و شرايط زندگي در آنجا را برايم تشريح کرد از بمباران‏ها، از جبهه‏ها؛ از کشته شدن و در زيرآوار ماندن و... پس جوياي نظر من شد از من پرسيد: راضي هستي تا با من به مناطق جنگي بيايي؟
من گفتم: هر چي که خودت صلاح مي‏داني. اگر قرار است که کشته شويم، چه بهتر که آنجا و در کنار هم باشيم.
بر خلاف اکثر والدين که آرزو مي‏کنند فرزندانشان دکتر و مهندس بشوند، هر وقت صحبت مي‏کرد فقط مي‏گفت: دلم مي‏خواهد پسرم در آينده‏ يک آدم سالم باشد. يک آدم متدين ، در آينده براي جامعه مفيد باشد به مردم خدمت کند.


بالاخره تدارک سفر ديده شد و ما مقداري از وسايل خود را برداشتيم و به طرف اهواز به راه افتاديم. در حالي که چشمان اشک آلود خانواده‏ها پشت سرمان بود. محمّد قبل از عزيمت با تک تک اعضاي خانواده و فاميل و دوستان خداحافظي گرمي کرد و هميشه مي‏گفت: شايد ديگر برنگشتم.
وقتي به اهواز رسيديم. آنجا مرتب بمباران مي‏شد. من که چيزي از بمباران نمي‏دانستم، يک روز پشت پنجره ايستاده بودم و به هواپيماها نگاه مي‏کردم که يک دفعه ديدم صداي مهيبي بلند شد و شيشه‏ها ريخت پايين.
محمّد سريع خودش را رساند و گفت: هر وقت بمباران مي‏شود خودتان را به سنگرها برسانيد و کنار پنجره‏ها نايستيد.
يکي بار بيمارستاني که در کنار خانه‏مان بود، بمباران شد و ساختمان به‏طور کل پايين آمد. حتي چند ترکش به خانه همسايه‏ها اصابت کرده بود. اوايل خيلي مي‏ترسيدم اما با دلداري‏ها و صحبت‏هاي محمّد رفته رفته به همه چيز عادت کردم.
همراه آوردن خانواده و نزديک شدن مسير، تاثير عمده‏اي بر تعداد دفعات سرکشي محمّد نداشت. خودش مي‏گفت: نمي‏دانم بچه‏ها اينجا هستند راحت‏ترم يا وقتي در جيرفت بودند، چون آنجا حداقل مدتي را تمام وقت با آنها بودم اما اينجا هر چند وقت يک بار مي‏روم و سري مي‏زنم، لباسم را عوض مي‏کنم و برمي‏گردم.

يک بار که مسئول گردان مهندسي متوجه شده بود محمّد به علت فشار کار، به خانه نمي‏رود. به اين بهانه که مي‏خواهند ناهار را خانه او باشد، آرمان را به اهواز فرستاده بود. اما به جاي ناهار شام را به خانه‏مان آمد. بعد از شام محمّد فوراً لباس پوشيد و گفت: برويم!
گفتند: کجا؟
گفت: برويم منطقه ديگر!
آقاي کارنما گفت: آقا! من شما را فرستادم اينجا کمي استراحت کني. پيش خانواده‏ات باشي. چي‏ داري مي‏گويي؟
و خلاصه آن شب به او اجازه بازگشت نداد.
اگر به او مي‏گفتند تو که خانه‏ات همين جاست، حداقل يکي دوبار سري به آنها بزن تا هم خستگي‏ات رفع شود و هم آنها احساس تنهايي نکنند، جواب مي‏داد: وجود من در منطقه واجب‏تر است تا رفتن به خانه. حاضر نبود به خاطر کار شخصي، شب را در اهواز و در زير کولر و امکانات رفاهي بسر ببرد، اما بچه‏ها در جزيره مجنون و مناطق سخت عملياتي دچار نگراني و عذاب باشند. ترجيح مي‏داد کنار رزمنده‏ها باشد. همسفره آنها بشود و حضور مستقيم در جنگ داشته باشد به اين ترتيب اتفاق مي‏افتاد که آرمان حتي روزها و هفته‏ها به ما سر نمي‏زد تا بتواند کارهايش را در منطقه پيش ببرد.


منبع :
ماهنامه شميم عشق
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با گذشت یکسال ، اجباراً به تهران احضار و یگان را به نیروهای منظم ارتش تحویل دادند .
به دنبال بسته شدن فرودگاه در سال 1359 و آغاز جنگ ، ایشان در سال 1360 به همراه همسرشان به زیارت خانه ی خدا مشرف شدند و در آنجا طی سخنرانی ، به حجاج ایرانی بیت الله الحرام ، خبر غرور آفرین شکست حصر آبادان را دادند و لبخند شادی بر لب ایرانیان نشاندند ، دیری نپایید که این خوشحالی ،عزا شد .

آری ، در زمان حرکت از مدینه به مکه و درحال احرام ، خبر سقوط هواپیمای C -130 و شهادت یار و برادر عزیزش شهید یوسف کلاهدوز و همراهانش بار غم سنگینی را بر دوش این مجاهد راه خدا نهاد ، تا جایی که از شدت غم ،بیماری عارض ایشان گردید . او کسی را از دست داده بود که دیدارش اورا به یاد خدا می انداخت و عملش او را به آخرت ترغیب می نمود .
پس از بازگشت ،مجدداً راهی دیار عاشقان شد که دروصفش همواره می فرمود : نور الهی در آنجا متجلی است . آنجا جایگاه تزکیه ی نفس است .
سرانجام پس ازمجاهدت در میادین جهاد اکبر و جهاد اصغر، مشمول آیه ی یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه شد و خون پاکش در جزیره ی مجنون در منطقه عملیاتی لشگر92 زرهی ، نزدیک ترین نقطه به کربلای حسینی در روز چهارشنبه 25/7/1363 بر زمین ریخت ، تا درخت اسلام را آبیاری کند و چنین بود که آرزوی دیرینه اش ( که همواره به همسر فداکارش همواره توصیه می کرد : برای شهادتم دعا کن .) به اجابت رسید .
پیکر مطهرش در بهشت زهرای تهران ، پس از گذراندن تلاش های بی دریغ در راه اسلام و انقلاب آرام گرفت . در حالیکه چهار یادگار از خود به جا گذاشته بود .
و واقعاً باید ستود صبر و استقامت زینب گونه ی همسران شهدا را که با ادامه دادن راه آن بزرگواران ، تلاش دارند فرزندانشان را دوستدار امام زمان تربیت کنند . انشاءالله
فرازهایی از وصیت نامه شهید بزرگوار ، سرتیپ حسن اقارب پرست :
اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک تحت رایت نبیک و ولایت علی بن ابیطالب علیه السلام
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله واشهد ان علیاً ولی الله .

این بنده ی حقیر مسکین مستکین ، متذکر و یادآور می شوم که هرچه آقایی و عزت است در خدمتگزاری درگاه این اوصیا و برگزیدگان الهی است . و بدون شناخت و محبت این ها هیچ عملی قبول نشده و ارائه کننده و تصویب کننده ی اعمال و تقدیم به حضور باریتعالی به دست این خانواده ی عزیز می باشد . تا توان دارید در راه خدمتگزاری به این اولیاء الله کوتاهی نکنید که خود آنها بزرگواری دارند و پاداش بیش از حد می دهند .
اللهم اجعلنی من جندک ، فان جندک هم الغالبون و اجعلنی من حزبک ، فان حزبک هم المفلحون و اجعلنی من اولیائک ، فان اولیائک لاخوف علیهم و لا هم یحزنون .
اما پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرم ، امید است خداوند هدیه ی خانواده ی شما را بپذیرد که خون من عزیزتر از خون علی اکبر ، ابوالفضل و امام حسین علیهم السلام نبوده .
هر چه دارم و داشتم از لقمه حلالی بود که شما به دهنم گذاردید ، و مرا با اسلام از کودکی آشنا کردید و امید است که خداوند به شما صبر عنایت کند .

و اما همسر ارجمندم ، ای یار سختی ها و گرفتاری هایم ، سفارشم چنگ زدن به دامان اهل بیت و پیروی از نائب اوست که انشاءالله خداوند تعالی به همه ی شما ملت عزیز کمک خواهد کرد تا نام اسلام عزیز اعتلا یابد و به زودی امر فرج مهدی (عج) عزیز را اصلاح نماید و توفیقی فرماید ،" فاخرجنی من قبری ، مؤتزراً کفنی ، شاهراً سیفی ، مجرداً قناتی ، ملبیاً دعوت الداعی ، در مورد من هم صادق و به دنبال او روان شوم و شویم ".
همسر عزیز ،صبر و تقوا تنها توشه ایست که برایت می گذارم و انشاءالله بتوانی فرزندان عزیزمان را از یاران مهدی (عج) ونایب برحق او تربیت کنی که مایه مباهات در صحرای محشر و در حضور خداوند تبارک و تعالی باشند .
آنچه را که از ابتدای آشنایی تا آخرین لحظه حیات به تو دادم از من نبود بلکه از اسلام بود ولذا تو را به همان اسلام راهنمایی می کنم که او را دریابی و لذا غم و مصیبت مرا بزرگ نخواهی یافت .
تذکر دیگرم خدمت برادران و خواهران در مورد انقلاب اسلامی ایران است که از خدا بخواهید توفیق خدمتگزاری بیشتر شامل حال شما بشود . زمانی بهتر از این برای خدمتگزاری به دین اسلام و اهل بیت نخواهد بود و چه فرصتی از این زیبا تر که چون همه ی شهدای اسلام از صدر تا کنون ضمانت اجرائی خدمت همه ی مسلمانان هستند . در راه اسلام تلاش کنید که خدمات شما بدون هیچ ریا و تزویری مورد رضای خداوند قرار گیرد . خداوند ، خود حافظ این مکتب اسلام می باشد . ولی آنچه مهم است عمل و کارکرد ما در این دنیاست که بعد از سی و چند سال عمر و این همه حجتی که خدا به ما تمام کرده است ، چگونه عمل می کنیم و تا چه حد حاضریم از منافع خود در راه اسلام عزیز ، ایثار کنیم و تا چه حد در آزمایشات خداوندی حاضریم " انا لله و انا الیه راجعون " را با صبر ادا کنیم ...
خدمت به مسلمین و علماء اعلام بالاخص رهبر عزیز فراموش نشود .
به فرزندان ، تلاش در حفظ اسلامیت خودشان و حفظ دستاوردهای انقلاب را سفارش می کنم .نوکری آستان اهل بیت را فراموش نکنید .
دعا برای فرج امام مهدی (عج) عزیز ، از اهم مسائل است .
خدا را در هر مسئله و هر لحظه لحاظ کنید و از یاد او غافل نباشید .

توفیق خدمتگزاری بیش از حد شما را در راه اسلام و انقلاب عزیز و رهبر اصلی این انقلاب ، حضرت مولا مهدی (عج) و نایب او ، امام خمینی را از خداوند متعال خواهانم .
آمین یا رب العالمین
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داغ ترین روز های زندگی

خاطرات فاطمه آباد، همسر سردار شهید علی بینا

تابستان 1363بود. داغ‏ترین روزهای زندگی‏ام در این شهر گرم شروع شد. به خود گفتم: اگر به علی نرسم، تا آخر عمر ازدواج نخواهم کرد.

پدرم، سرسخت‏ترین فرد خانواده‏ بود. علی را تحویل نمی‏گرفت. او می‏آمد و عزتش می‏کرد. صبوری پیشه کرده بود تا به مقصودش برسد.
گوشه گرفتم. گفتم: حالا که این‏جوری شده، می‏روم گم می‏شوم. کم‏کم مادرم پیش آمد اول نصیحتم کرد. چاره گر نشد. گفت: باید دندان روی جگر بگذاری تا دل پدرت نرم شود.
براق شدم و گفتم: مگر یک آدم لاابالی را پسندیده‏ام که این حرف را می‏زنی؟ نمی‏بینی دشمن با ما چه می‏کند؟ راست حسینی از شروع جنگ، یک شب، خواب خوش دیده‏ایم؟ تا الان چند بار به بیابان‏ها پناه برده‏ایم؟ بگو ببینم، جلوی دشمن چه کسانی ایستاده‏اند؟ خیال می‏کنید این آدم نمی‏تواند پی آسودگی باشد؟ نمی‏تواند مثل خیلی‏ها به جبهه نرود؟ بگو ببینم، چرا علی شیمیایی شده؟ چرا جانش را به کف گرفته و جلوی تیر و تفنگ ایستاده‏؟ من کسی را انتخاب کرده‏ام که رگ غیرتش می‏تپد. حلال و حرام سرش می‏شود. دست از مال دنیا شسته و برای دفاع از ناموس و وطن بلند شده بگو ببینم چنین کسی افتخار ندارد؟!
دیدم مادرم به صرافت افتاد؛ مثل آدمی که از خواب پریده باشد. رفت زیر پای پدرم نشست دلیل آورد، تعریف کرد و دلداری داد. گفت: توکل کن خدا و توسل به معصومین.
متوجه شدم پدرم نگران روزی است که جنگ علی را از بین ببرد و دخترش بشود بی‏پناه. از من پرسید: چه خواهی کرد؟
گفتم: سرپای خود می‏ایستم؛ مثل همه‏ی زنانی که همسرشان شهید شده است. مردان ما می‏جنگند و جان فشانی می‏کنند، ما هم صبوری می‏کنیم. آنها آن‏طور دینشان را ادا می‏کنند و ما این‏طور. اگر نمی‏توانم تفنگ به دوش بگیرم، می‏شوم هم پیمان یک رزمنده.
یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را می‏گرفت.


پدرم قدری فرود آمد. احترامش کردم. دورش گشتم و حدیث و روایت آوردم. عاقبت گفت: نمی‏توانم جلوی تقدیر بایستم.
روز هفتم مهر 1363 را انتخاب کردیم. علی رفت یک مینی‏بوس بسیجی آورد. یک گوسفند کشتیم و آبگوشت پختیم. دوستان علی دست زدند، صلوات فرستادند، دعا خواندند و مبارک باد گفتند سر عقد، بهانه‏ی مهر پیش آمد. قرار بود دویست هزار تومان مهرم شود و دیگر، سه دانگ از خانه‏ی علی در جیرفت به من برسد. به علی گفته بودم که بهانه دست کسی ندهد. او در این باب حرفی نزد. در سند ازدواجمان، یک جلد کلام‏ا...، این مبلغ پول و این قسم خانه نوشته شد. مادرش متوجه من بود. می‏خواست ببیند چه قیافه‏ای دارم و چطوری برخورد می‏کنم. علی گفته بود اگر حرفی شنیدی، جواب نده برخورد من باعث شد علی در پوستش نگنجد. مرتب می‏گفت: تو مرا شرمنده کردی.
سرسفره عقد بودیم که برق رفت و آژیر زدند. شیخ صادقی را برای جاری کردن صیغه عقد آورده بودیم. وقتی اولین بار صیغه را خواند، گفتم: بله. علی خنده‏اش گرفت و گفت: اجازه ندادی خطبه را بخواند؛ چقدر عجولی تو!
در شب عروسی، او شلوار سپاه را پوشیده بود و یک پیراهن سفید. گفته بود با لباس فرم زندگی خواهم کرد و خواهم رفت.
گفت: فاطمه، اگر موجی شوم، چه می‏کنی؟
پرسیدم: چطوری می‏شوی؟
گفت: زود جوش می‏آورم، می‏زنم به کوه و دشت، هذیان می‏گویم...
ترسیدم. گفتم: برو ترکش‏ها را از تنت در بیاور.
گفت: باید بمانند تا در روز قیامت شهادت بدهند.
یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را می‏گرفت. اصرار کردم و گوش نداد. از بیمارستان مشهد تعریف کرد. از زحمات دکترها و پرستارها. گفت: حال خوشی نداشتم؛ ولی به عشق امام رضا علیه‏السلام راه افتادم، زیارت کردم، دعایت کردم تا کمتر غصه بخوری.
می‏گفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان می‏کنند. دارند امتحانمان می‏کند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدم‏های روی زمین بشویم. نمی‏بینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟


دلشوره داشتم. یکشنبه، نوزدهم مرداد،؛ علی سراسیمه آمد. وقتی رسید که دردم شروع شده بود. گفت: خدا را شکر که به موقع آمدم. علی نشست سوره‏ی مریم را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلا افتاد.
وقتی دخترم به دنیا آمد، گریه‏ام گرفت. گفتم: پدرت می‏گوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی.
در گوش بچه‏ام، اذان و اقامه گفتم. صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و گفت: خبرش را به علی دادم. خدا را شکر کرد و لبخندی زد و گفت: زینب خانم، قدمت مبارک باشد.
می‏گفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان می‏کنند. دارند امتحانمان می‏کند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدم‏های روی زمین بشویم. نمی‏بینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟
می‏گفت: سخت است، خیلی سخت است! آدم همیشه نگران است. می‏گفت: آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل.
خسته‏ام می‏کرد بس که مراقب رفتار خودش و من بود پشت سر هم سفارش می‏کرد؛ ولی متوجه می‏شدم من هم در حال تغییر هستم. کار به جایی رسید که نهج‏البلاغه... از دست من نیفتاد. می‏خواندم و اعمالم را با دستورهای دین مطابقت می‏دادم. در این شرایط، به تفاوت‏های خانواده‏ام و دیگران پی بردم. انگار یک راه سخت را پشت سر گذاشته و به دشت رسیده بودم. علی، نوع نگاهم را به زندگی عوض کرد دیگر خیلی چیزها برایم بی‏ارزش شدند و خیلی چیزها بسیار با ارزش. اگر پیراهن وصله‏دار می‏پوشیدم، عار نمی‏دانستم. اگر دل مادر شهیدی را شاد می‏کردم، راضی بودم. این‏ها را به آسانی به دست نیاوردم. روز‏های اول، غم عالم بر دلم می‏نشست، غم دوری از علی، یک طرف، تغییر رویه، یک طرف.
گفتم: یک مدت به جبهه نرو. به خدا فقط پیش تو این حرف را می‏زنم؛ ولی باز شرمنده‏ام.
نگاهم کرد و گفت: این من نیستم که به جبهه می‏روم. کسی مدام صدایم می‏زند و مرا به جبهه می‏کشاند. وقتی دعای ندبه می‏خوانم، نمی‏توانم بی‏تفاوت بمانم. بعد شمرده خواند: کجاست آنکه از خون جد بزرگوارش، شهید کربلا، انتقام خواهد گرفت؟گفت: نمی‏توانم خانواده شهدا را ببینم و بی‏تفاوت بگذرم. اینها از ما انتظار دارند. من فکر می‏کنم راهی جز جنگیدن ندارم. یا باید شهید شوم، یا باید با پیروزی برگردم.
باید تن شیمیایی شده‏اش را با کیسه‏ی حمام می‏شستیم و پوست کهنه را می‏کندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام می‏شد، می‏گفت: قربان دل بچه‏های شیمیایی شده. یا زهرا سلام‏الله علیها به دادشان برس.




وقتی شعار می‏دهیم: ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند، یعنی همین ،می‏‏دانی در عملیات خیبر، اسیر مراکشی و کویتی هم گرفته‏ایم؟ امام اگر به کسی خدمت نکرده باشد، به من یکی خیلی خدمت کرده هنوز هم نمی‏توانم سال‏های قبل از انقلاب را فراموش کنم. از ظلم خان با خاک یکسان شدیم و دوباره بلند شدیم.
من حرف‏هایی از علی می‏شنیدم که برایم ناآشنا بود. گاهی اول حرص می‏خوردم اما بعد سر فرصت می‏گفتم حق با علی است.
چند بار رفتیم دکتر، باید تن شیمیایی شده‏اش را با کیسه‏ی حمام می‏شستیم و پوست کهنه را می‏کندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام می‏شد، می‏گفت: قربان دل بچه‏های شیمیایی شده. یا زهرا سلام‏الله علیها به دادشان برس.
گفته بودم علی! اگر تو شهید شوی، من فکر نمی‏کنم فقط همسرم را از دست داده‏ام. تو مثل یک پدر نصیحت می‏کنی، مثل یک برادر حرف شنو هستی، مثل یک معلم درس می‏دهی و مثل یک همسر، باوفا و دلسوزی. پس من چه باید بکنم از درد فراق تو؟ به یاد صحنه‏ی کربلا افتادم و گفتم: خانم، زینب! چطور داغ کسانت را دیدی و صبوری کردی؟! دستم را بگیر و نگذار بشکنم.
گفته بود: هر وقت دوری‏ام آزارت داد، یادی از شهدای کربلا بکن.
به خود گفتم: خوشایندترین صدا برای شیطان، صدای انسانی است که از درد مصیبت به درگاه خدا ناله کند. پس به صدیقه‏ی کبری متوسل می‏شوم و می‏ایستم و به شهیدم افتخار می‏کنم و با یاد و آثارش زنده می‏مانم. جان گرفتم.
هر وقت غمی به دلم سنگینی می‏کند، علی می‏آید...
برگفته از کتاب خاطرات فاطمه‏آباد همسرسردار شهید علی بینا
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها سکه ی مهریه ام را هم بخشیدم

تنها سکه ی مهریه ام را هم بخشیدم




.
.
.




مهریه ام یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود.

محمد
به شوخی می گفت با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چه کار کنیم؟

به او گفتم طرح این مسئله، کوچک کردن من است.

محمد یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید

و

در صفحه ی اول آن جملاتی نوشت که هنوز دارمش:


«امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر. چون همه چیز فناپذیر است جز این کتاب».
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر مزار برادر شهیدش عقد کردیم

سر مزار برادر شهیدش عقد کردیم



.
.
.



سر مزار برادر شهیدش عقد کردیم


خطبه ی عقدمان را بر سر مزار برادر محمد که شهید شده بود در بهشت زهرا علیها السلام جاری کردیم.

خودمان دو نفر بودیم. یک روز بعدازظهر بود؛ متعهد شدیم کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمی با سادگی در

منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. در این ازدواج، مهم تر از همه افکار و اهداف

محمد بود که برای من بسیار ارزش داشت.

از اول معیار ازدواجم همین بود؛

اینکه فردی را انتخاب کنم که معیارش اسلام باشد و اصول اسلامی را در عملکردش نشان دهد.


این را در شهید جهان آرا دیدم. اصولی که با هم قرار گذاشتیم بر این مبنا بود که هرکس در هر عملی که در

زندگی می خواهد انجام دهد اسلام را در نظر داشته باشد، نه اینکه طرف مقابل خوشش بیاید. اگر اسلام تأیید

کند، آن کار انجام شود.
 
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
من جهیزیه ای نبردم

من جهیزیه ای نبردم


.
.
.

من جهیزیه ای نبردم


جهیزیه ی من پنج شش چمدان پر از کتاب، جزوه و نوارهایی بود که داشتم. چون دلم نمی خواست چیزی را از قبل

وارد زندگی مان کنم من جهیزیه ای نبردم. از خانواده ام خواستم جهیزیه نداشته باشم. ما هر دو زندگی را از صفر

شروع کردیم. در خرمشهر امکاناتی تهیه کردیم. محمد(جهان آرا) هم از زندگی گذشته اش چیزی نیاورد و با حقوق

خودمان زندگی ساده ای را بنا کردیم. حتی موقع ازدواج خواهش کرده بودیم هدایایی نیاورند تا ما زندگی را با پول

حقوقمان که حاصل دسترنج ما بود شروع کنیم تا خدای نکرده شبهه ای در آن نباشد. نه من چیزی را به عنوان جهیزیه

بردم و نه محمد چیزی را از خانه پدرش آورد.


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/icon_gol.gif
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمین مان را پس دادیم

زمین مان را پس دادیم



.
.
.


زمین مان را پس دادیم


محمد(جهان آرا) مشغله زیادی در سپاه داشت. من هم کارم را با تدریس در دبیرستان ایراندخت شروع کردم.

البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم. چون مسئولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در

خانه ی پدری محمد زندگی کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود. بعد از سه ماه به خانه ی دیگری که متعلق به یکی از

دوستان بود اسباب کشی کردیم. آنجا منزل آقای قادری بود. در همان زمان آقای اکبری (حاکم شرع خرمشهر) قطعه

زمینی به محمد داد و گفت وام هم به ما تعلق می گیرد. او که می دانست محمد مشکل مسکن دارد گفت این

زمین و وام را بگیریم و خانه ای برای خودمان بسازیم. محمد با من صحبت کرد و گفت به خاطر کارش نمی خواهد

زمین بگیرد. می خواهد این قطعه زمین را به دو نفر از اعراب خرمشهر که واقعاً مستضعفند بدهد. محمد با طرح این

موضوع می خواست موافقت من را بگیرد. من حرفی نداشتم. محمد زمین را تقسیم کرد و به آن دو عرب

خرمشهری داد.


 

M@TI$A

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اين نامه رو ليلا فقط بخونه!

اين نامه رو ليلا فقط بخونه!

اين نامه رو ليلا فقط بخونه!
فقط ميخوام كه حالمو بدونه...
كلاغا اطراف منو گرفتن
از دور مزرعه هنوز نرفتن،
ليلا دارن نقل و نبات مي پاشن
تا عشق و خون دوباره هم صدا شن
ليلا چقد دلم برات تنگ شده...
نيستي ببيني كه سرت جنگ شده...
نيستي ولي هميشه هم صدايي!
ليلاي من درياي من كجايي؟...
اين نامه رو تنها بايد بخونه،
ببخش اگه پاره و غرق خونه
اين نامه ي آخرمه عزيزم
تولده دخترمه عزيزم
براش يه هدييه ي كوچيك خريدم
دلم ميخواد الان اونو ميديم...
ليلا به دخترم بگو كه : باباش
رفتش كه اون راحت بخوابه چشماش
رفتش كه اون يه وقت دلش نلرزه
نپره از خواب خوشش يه لحظه
ليلا.....
ليلا.........
اگه يه روز اين نامه رو بخوني
دلم ميخواد از ته دل بدوني...
الان ديگه به آرزوم رسيدم!!!
باور نميكني خدا رو ديدم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محمدحسن قاسمي طوسي



حسن پسردايي‌ام بود كه قرار و مدار ازدواج ميان خانواده‌ها بسته شد. اما قبل از مراسم عقد، مادرم فوت كرد. بالاخره با اصرار حسن قبل از سال مادر، من به خانه‌ي آن‌ها رفتم. هنوز سربازي نرفته بود، بعد هم كه رفت معاف شد.
اهل تظاهرات و انقلاب بود. هميشه مرا تا پاسي از شب در خانه تنها مي‌گذاشت و مي‌رفت. يكي از همين روزهاي پراضطراب قبل از پيروزي انقلاب سميه به دنيا آمد. من فكر مي‌كردم پسر باشد، اما حسن مي‌گفت دختر است. بعد از تولّدش گفت:‌ «خواب ديدم يك آقايي كه لباس سبز به تن داشت، يك دختر خوشگل عين همين دختر كوچولوي خودمان را توي بغل من گذاشت و گفت:‌ اين دختر توست ». براي همين مطمئن بودم كه بچه‌ي اولمان دختر است.
بعد از پاك‌سازي جنگل آمل، با حسن آقا و سميه به چالوس رفتيم. فرماندهي اطلاعات و عمليات گيلان و مازندران را بر عهده‌ي حسن آقا گذاشته بودند. يك سال آن‌جا بوديم تا اين‌كه حسن آقا هواي جبهه به سرش زد. او به جبهه رفت و من در چالوس ماندم.
بالاخره ما را به جنوب برد. خستگي‌هاي همسرم هيچ‌وقت از يادم نمي‌رود.
وقتي به خانه برمي‌گشت، چشم‌هايش مثل دو كاسه‌ي خون بود. بعد از ظهرها مي‌گفت: «نيم ساعت مي‌خوابم بيدارم كن. » من هم مثل يك مأمور بالاي سرش مي‌نشستم.
يك روز وقتي از جبهه برگشت، گفت: من واقعاً پيش سميه شرمنده‌ام مي‌ترسم بميرم و آرزوي پارك بردن دخترم تو دلم بماند. آماده شديم و با هم به پارك رفتيم. سميه را سوار تاب كرد. روي صندلي نشست دقايقي گذشت هر چه سميه صدايش زد، جواب نداد. نگاهش كردم از خستگي روي نيمكت خوابش برده بود.
يادم مي‌آيد در اهواز هر وقت پنج‌شنبه‌ها به مزار شهداي گمنام مي‌رفتيم، آن‌قدر مي‌مانديم تا هوا تاريك مي‌شد. شب‌هاي اهواز اغلب صاف و پُرستاره بود. هردو كنار مزار شهداي گمنام مي‌نشستيم و گريه مي‌كرديم و هميشه محمدحسن مي‌گفت: «اين مزارها بوي حضرت فاطمه (س) را دارد قول بده كه پنج‌شنبه‌ها سر مزارم بيايي؛ همان‌طور كه سر مزار اين شهداي گمنام مي‌آيي. »
شب قبل از شهادتش خواب ديدم، بانويي آسماني پرونده‌اي را به من داد كه روي آن نوشته شده بود: «‌پرونده‌ي همسر فرمانده‌ي شهيد مفقود محمدحسن قاسمي‌طوسي». صبح برادر همسرم به سپاه رفت تا سراغي از او بگيرد، گفتند:‌ رفته خط، هنوز برنگشته ...
زبانم بند آمد. صورتم را چنگ زدم و دو زانو رو به روي برادر شوهرم نشستم. انگار زلزله آمده بود و سقف خانه را روي سرم ريخته بود. اتاق دور سرم چرخيد...
محمدحسن گمنام و غريب در شلمچه ماند تا اين‌كه در سيزدهم آبان‌ماه 1374 بازگشت؛ مهمان غريب من بالاخره آمد اما چه دير، حالا هر روز دعا مي‌كنم كه قصه‌ي سفر من نيز به پايان برسد تا به او برسم.

راوي:حليمه عرب زاده طوسي
منبع:مجموعه عشق وآتش ازدياراقيانوس

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
سردار شهید حاج ابراهیم همت

سردار شهید حاج ابراهیم همت

هر وقت در خانواده حرف ازدواج پیش می‌آمد، می‌گفت: «من یکی را می‌خواهم که تا قدس هم بتواند دنبالم بیاید.»
ما می‌خندیدیم که:
«پس تو همسر نمی خواهی، همسفر می خواهی!»

می‌گفت:
«نه همسر، نه همسفر؛ من همسنگر می خواهم!»



54.jpg


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شرط عروسي

لباس من و خانومم ساده باشد
به هيچ عنوان سر و صدا راه نيفته
ماشين هم گل كاري نشه
اينها شرطهاي مجلس عروسيش بود. ميگفت:رفقام شهيد شدند،اصلا نمي توانم بخودم اجازه دهم مجلس سرور و شادي راه بيندازم!!!
حتي نگذاشت بوق بزنيم.گفت:اگر بوق بزنيد پياده ميشوم!!!


شهيد احمد اسدي
شيرين تر از زندگي،ص70

 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
توی کانال بودند و بچه ها اگه سرشون رو بالا می آوردند عراقی ها کلشون رو می زدند. موقع نماز صبح شد؛ بچه ها می بایست نماز صبح رو نشسته بخونند اما آقا محسن گفت من می خوام نمازم رو ایستاده بخونم و رفت روی کانال ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن ؛ پشت سر ایشون یکی از رفقاشون هم آمدند و به ایشون اقتدا کردند.وسط های حمد و سوره بود که نفر پشت سر آقا محسن از ترس خمپاره ها و ... نمازش رو قطع کرد و رفت داخل کانال. ولی آقا محسن نماز رو با آرامش خاص تمام کرد و به داخل کانال رفت.وقتی رفت تو کانال فرمانده گفت : این چه کاری بود که کردی شهید شدن این جوری که فایده نداره)) آقا محسن پرسیدبرای چی) فرمانده گفت: مگر صدای خمپاره هایی که کنارت می خورد رو نمی شنیدی؟محسن گفت : نه به خدا))

ایشون این قدر در نماز حضور قلب داشتند که صدای خمپاره هایی که کنارشان می خورده را نمی شنیدند!!!!

شهید محسن حاج رضایی
 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
وبلاگ الف دزفول
جوانمردترین قصاب+تصاویر
همیشه بیشتر از وزنه‌‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌داد دست ‏مشتری و ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربید‎؛ ‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده بود.

به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس علی موجودی در وبلاگ الف دزفول نوشت: اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه کسب و کارش خواهم ‏گفت، بروید ‏و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید، مجبورید بی‌خیال ماجرا ‏شوید. باید بروید گلزار ‏شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گلزار و در سومین ردیف عشق، ‏دنبال مزاری بگردید که روی ‏آن حک شده است: «شهید عبدالحسین کیانی» و سپس ‏چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و ‏جذبه‌ای خاص به شما لبخند می‌زند.‏‎
شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» 32 سال پیش، زن و ‏بچه‌هایش را، مغازه ‏و دامداری‌اش را، خانه و کاشانه‌اش را رها می‌کند و دل می‌زند به ‏دریای فتح المبین و سهم‌‌اش از ‏فتح المبین می‌‌شود 12 گلوله و شناسنامه‌‌ای که در ‏چهل و سومین بهار عمرش ممهور می‌‌شود به ‏مهر: «به فیض شهادت نائل آمد»‏‎
‏ مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش ‏‏عبدالحسین» است. سایر خصوصیت‌های دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی ‏اسلامی‌‌‏اش را باید منتظر باشید تا بچه‌‌های مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در ‏کتاب«جوانمرد ‏قصاب» چاپ کنند.‏‎
او از ما راضی باشد . . .‏‎
همیشه با وضو می‌‌رود مغازه. هر گاه از او می‌‌‌پرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از ‏وضع ‏بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد‎: ‎‎«‎الحمدلله ... ما ‏از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد... »‏‎
‏ ‏‎




سنگین‌تر از وزنه‎

همیشه بیشتر از وزنه‌‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌دهد دست ‏مشتری. همیشه ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربد‎ .‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده ‏است. همیشه سمت گوشت سنگین‌تر است.‏‎
عادت‎
هیچ‌‌وقت کسی نمی‌‌بیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتری هایش می‌‌گیرد، ‏بشمارد. پول را که ‏می‌گیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، می‌اندازد توی دخل. این ‏عادت همیشگی‌‌اش است.‏‎
‏ ‏‎
سنگ ترازو‎

اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمی‌کند. می‌گوید: «برای هر ‏مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه می‌دانند که او همیشه بیشتر از ‏حق مشتری ‏گوشت می‌گذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را می‌شناسد، ‏نمی‌گذارد مشتری ‏مبلغی را که گوشت می‌خواهد به زبان بیاورد‎. ‎مقداری گوشت ‏می‌پیچد توی کاغذ و می‌دهد ‏دستش.‏‎
‏ ‏‎
وَأَمَّا السَّائِلَ‎... ‎‏‎

مشتری‌هایش را می‌شناسد. آنهایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس می‌زند که ‏نیازمند باشند ‏یا اینکه عائله سنگینی دارند را دو برابر پولشان گوشت می‌دهد‎. ‎اصلاً ‏گوشت را نمی‌گذارد ‏توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست. ‏‎
گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کند که پول گرفته ‏است. گاهی ‏هم پول را می‌گیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به ‏مشتری. گاهی هم پول ‏را می‌گیرد و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره همان پول ‏را می‌‌دهد دست مشتری و می‌گوید:«بفرما. مابقی پولت را بگیر». می‌‌خواهد عزت نفس ‏مشتری‌‌های نیازمندش را نشکند. مش ‌عبدالحسین سال‌‌های سال اینگونه رفتار کرده ‏است.‏‎

وبلاگ الف دزفول
جوانمردترین قصاب+تصاویر
همیشه بیشتر از وزنه‌‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌داد دست ‏مشتری و ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربید‎؛ ‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده بود.

به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس علی موجودی در وبلاگ الف دزفول نوشت: اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه کسب و کارش خواهم ‏گفت، بروید ‏و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید، مجبورید بی‌خیال ماجرا ‏شوید. باید بروید گلزار ‏شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گلزار و در سومین ردیف عشق، ‏دنبال مزاری بگردید که روی ‏آن حک شده است: «شهید عبدالحسین کیانی» و سپس ‏چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و ‏جذبه‌ای خاص به شما لبخند می‌زند.‏‎
شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» 32 سال پیش، زن و ‏بچه‌هایش را، مغازه ‏و دامداری‌اش را، خانه و کاشانه‌اش را رها می‌کند و دل می‌زند به ‏دریای فتح المبین و سهم‌‌اش از ‏فتح المبین می‌‌شود 12 گلوله و شناسنامه‌‌ای که در ‏چهل و سومین بهار عمرش ممهور می‌‌شود به ‏مهر: «به فیض شهادت نائل آمد»‏‎
‏ مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش ‏‏عبدالحسین» است. سایر خصوصیت‌های دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی ‏اسلامی‌‌‏اش را باید منتظر باشید تا بچه‌‌های مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در ‏کتاب«جوانمرد ‏قصاب» چاپ کنند.‏‎
او از ما راضی باشد . . .‏‎
همیشه با وضو می‌‌رود مغازه. هر گاه از او می‌‌‌پرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از ‏وضع ‏بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد‎: ‎‎«‎الحمدلله ... ما ‏از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد... »‏‎
‏ ‏‎




سنگین‌تر از وزنه‎

همیشه بیشتر از وزنه‌‌ای که توی کفه‌ ترازو گذاشته است، گوشت می‌‌دهد دست ‏مشتری. همیشه ‏کفه‌ گوشت به کفه آن‌ طرفی می‌چربد‎ .‎‏‌هیچ‌کس کفه‌های ترازوی ‏مش عبدالحسین را مساوی ندیده ‏است. همیشه سمت گوشت سنگین‌تر است.‏‎
عادت‎
هیچ‌‌وقت کسی نمی‌‌بیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتری هایش می‌‌گیرد، ‏بشمارد. پول را که ‏می‌گیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، می‌اندازد توی دخل. این ‏عادت همیشگی‌‌اش است.‏‎
‏ ‏‎
سنگ ترازو‎

اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمی‌کند. می‌گوید: «برای هر ‏مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه می‌دانند که او همیشه بیشتر از ‏حق مشتری ‏گوشت می‌گذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را می‌شناسد، ‏نمی‌گذارد مشتری ‏مبلغی را که گوشت می‌خواهد به زبان بیاورد‎. ‎مقداری گوشت ‏می‌پیچد توی کاغذ و می‌دهد ‏دستش.‏‎
‏ ‏‎
وَأَمَّا السَّائِلَ‎... ‎‏‎

مشتری‌هایش را می‌شناسد. آنهایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس می‌زند که ‏نیازمند باشند ‏یا اینکه عائله سنگینی دارند را دو برابر پولشان گوشت می‌دهد‎. ‎اصلاً ‏گوشت را نمی‌گذارد ‏توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست. ‏‎
گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کند که پول گرفته ‏است. گاهی ‏هم پول را می‌گیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به ‏مشتری. گاهی هم پول ‏را می‌گیرد و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره همان پول ‏را می‌‌دهد دست مشتری و می‌گوید:«بفرما. مابقی پولت را بگیر». می‌‌خواهد عزت نفس ‏مشتری‌‌های نیازمندش را نشکند. مش ‌عبدالحسین سال‌‌های سال اینگونه رفتار کرده ‏است.‏‎


‏‎

آن یک نفر‎

همیشه به دوستانش می‌گوید‎«‎‏ یه نفر بهم پول می‌ده تا گوسفند بکشم و بین فقرا ‏تقسیم کنم‎. ‎اگه ‏کسی می‌شناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه‌ م». افراد ‏زیادی به این ترتیب می‌روند ‏درب مغازه و مش‌عبدالحسین به شیوه‌‌هایی که دیگر ‏مشتری‌ها متوجه نشوند، گوشت می‌دهد ‏بهشان. ‏‎
این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر می‌‌دهد که مش عبدالحسین! این ‏بنده خدا که ‏می‌گویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره می‌رود. دوباره می‌پرسد: ‏‏«خداییش خودت ‏نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب می‌‌دهد: «اگر بگم نه، دروغ ‏گفتم‎. ‎اگه بگم آره، ریا میشه‎. ‎‏اما این موضوع تا زمانی که زنده‌‌ام پیشت امانت بمونه‎» ‎و ‏تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، ‏هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش ‏عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیه‌هایی را که ‏شبانه و ناشناس می‌برد درب خانه ‏دختران دم بخت. ‏‎
‏ ‏‎
نسیه‎

یکی دوبار از رو به روی مغازه رد می‌‌شود که مش عبدالحسین صدایش می‌‌زند و ‏می‌گوید:«تو ‏گوشت می‌خوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه ‏هم گوشت می‌ده‎... ‎مرد ‏انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گره‌های پیشانی‌‌اش ‏باز می‌‌شود و می‌گوید: «خدا خیرت ‏بده‎. ‎یه ماهه گوشت نخوردیم‎. ‎میشه نیم کیلو ‏گوشت بدی و این انگشتر عقیق رو هم بزاری گرو ‏بمونه تا پولشو بدم؟» مش ‏عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکه‌ی بزرگی گوشت می‌‌پیچد ‏توی کاغذ و ‏انگشتر را هم می‌گذارد توی دست مرد‎. «‎اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره‎. ‎هر ‏وقت ‏داشتی، پولشو بده»‏‎
مرد لبخند زنان گوشت را می‌گیرد و می‌رود. مش عبدالحسین زیر لب می‌گوید: ‏‏«خدایا! امیدوارم ‏که هیچ ‌وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه ‏بهش صدقه دادم و خجالت ‏بکشه»‏‎.‎‏‎
‏ ‏‎
گوشت خوب‎

پیرزن می ‌آید درب مغازه و صدا می‌زند: «مش عبدالحسین!مادر! این گوشت رو از ‏فلانی ‏خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز می‌کند‎. ‎یک تکه گوشت از ‏لاشه آویزان در مغازه جدا می‌کند و می‌گذارد روی گوشت پیرزن و ‏می‌‌گوید:« آره مادر! حالا ‏دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین ‏همین است. هم دل مشتری را نمی‌‏‏‌شکند و هم دروغ نمی‌گوید. تازه این بماند که ‏عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟‎
‏ ‏‎ ‏
همیشه، حقیقت ‏‎

همیشه راستش را می‌‌گوید. مشتری‌‌هایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و ‏نقصی دارد، ‏حتماً عیبش را به مشتری‌‌هایش می‌گوید. هیچ‌گاه گوشت بز و میش را به ‏جای بره نمی‌فروشد. ‏هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین می‌‌دهد دستش، ‏معترض نیست. همیشه گوشت یک ‏گوسفند را عادلانه بین تمام مشتری‌ها توزیع ‏می‌کند.‏‎
‏ ‏‎قسم‎

برادرش مش غلامحسین را صدا می‌کند و همزمان دستش را می‌‌گذارد روی قرآن. ‏‏می‌‌گوید:«مش غلامحسین! به همین قرآن، گوشتی را دست مردم می‌دم که خودم هم ‏از اون ‏بخورم». مش غلامحسین می‌‌گوید :«خودم می‌دونم! خودم دیدم که عمریه ‏همینطوری رفتار ‏کردی» و مش عبدالحسین با همان لبخند همیشگی‌‌اش به برادر ‏می‌گوید:«خواستم تأکید کرده باشم ‏رو این موضوع. خواستم بدونی چقدر برام مهمه‎...‎‏»
مشتری‎

‏«مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت میش نباشه ها...» صدای یکی ‏از مشتری‌هاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب می‌دهد: «اتفاقاً الان فقط گوشت ‏میش دارم. اما یه میش ‏جوون با گوشت عالی». مشتری می‌گوید: «خب! حالا که ‏می‌گی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» ‏اما مش عبدالحسین می‌‌گوید: «نه! تو گوشت میش ‏نمی‌خواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که ‏امروز گوشت خوبی داره بهت می‌‌دم، برو ‏ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایده‌‌ای ندارد. ‏مشتری را می‌‌فرستد به یک قصابی ‏دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و ‏بهتر بگویم رضایت خداست.‏‎
‏یک لقمه نان‎

اکثر اوقات وقتی می‌‌رود بازار گوسفند، صبر می‌‌کند تا همه خرید کنند. آنگاه می‌رود ‏سمت ‏واسطه‌‌ها و دلال‌ها و از آنها گوسفند می‌‌خرد. می‌‌گوید: «این بنده‌های خدا هم ‏باید یه لقمه نون ‏گیرشون بیاد».‏‎
‏ رضایت خدا‎
وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمی‌‌داند و گوسفندهایش را دارد زیر قیمت بازار ‏می‌‌فروشد، ‏مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفندهایش را می‌گوید و به قیمت از او ‏می‌‌خرد. دلش هیچ‌گاه به ‏زیان دیگران راضی نمی‌شود و البته به نارضایتی خدا.‏‎
‏دستمزد‎

اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ‏ضرر و ‏زیانش را که جبران می‌‌کند، هیچ، دستمزدی هم به او می‌دهد. برایش مهم ‏است که دیگران ضرر ‏نکنند.‏‎
‏نهی از منکر‎

قسمت ‌هایی از گوسفند را که حرام هستند، جدا می‌‌کند و می ‌اندازد یک گوشه مغازه ‏که در ‏معرض دید نباشد. می‌خواهد کسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه ‏تنها آن قسمت‌ها ‏را نمی‌فروشد، بلکه اجازه نمی‌‌دهد کسی آنها را بردارد و مدام به ‏حرام بودنشان تذکر می‌‌دهد.‏‎
‏ ‏‎مهربان‎

معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن توی ذهن‌ها نقش می‌‌بندد. اما مش ‏عبدالحسین ‏تنها جایی خشمگین می‌شود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او ‏برای خداست. او حتی‌ برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمی‌کند. ‏با اینکه اندکی دیگر قرار است ‏ذبحشان کند، اما یک لُنگ می‌گیرد دستش و با همان ‏لُنگ می‌‌‌زند پشت گوسفندان. ‏‎
‏ رزق دست خداست‎

قصاب‌ها، توی صنف جلسه گرفته‌‌اند‎. ‎چندتا از شاگرد قصاب‌ها می‌خواهند مغازه بزنند. ‏بقیه ‏قصاب‌ها مخالف هستند‎. ‎اجازه نمی‌دهند در نزدیکی مغازه‌هاشان مغازه قصابی ‏جدیدی باز شود. ‏مش عبدالحسین می‌گوید: «چرا مخالفین؟ رزق دست خداس‎. ‎تا کی ‏اینا باید شاگردی کنن؟ تا کی ‏باید کارگری کنند؟» بقیه قصاب‌ها را راضی می‌کند و ‏کارگرها و پادوها می‌‌شوند صاحب کسب ‏و کار.‏‎
‏ ‏‎
‏ رزق و روزی‎

یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفندهایش را ‏به قیمت ‏روز از او می‌خرد. می‌‌گویند:«مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ‏ش رو! چرا نمی‌‌ری ‏از گله ‌دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون‌‏‎ ‎تره، هم گوسفندا رو ‏خودت انتخاب می‌کنی.» با ‏همان لبخند همیشگی‌اش می‌گوید: «این بنده‌ ی خدا هم ‏باید نون بخوره‎...» ‎و دوباره مشغول کار ‏می‌شود.‏‎
‏ ‏‎
مش عبدالحسین کیانی، پرچمدار دوکوهه‎ ‏ ‏‎
گاوهای مرده‎

دو گاو را نشان می‌‌کند و به صاحب گاوها می‌گوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا ‏میام ‏پولشونو می‌دم و می‌‌برم.» فردا می‌رود برای خرید گاوها که می‌بیند آن محل ‏موشک خورده ‏است و گاوها تلف شده‌‌اند.‏‎
مش عبدالحسین می‌‌رود پیش صاحب گاوها و یک بسته اسکناس می‌گیرد سمتش. ‏‏«این هم پول ‏گاوها...». صاحب گاوها متعجب می‌‌گوید: «مش عبدالحسین! گاوها که از ‏بین رفته‌‌اند» و مش -‏عبدالحسین می‌گوید: «گاوها از همون دیروز که بهت گفتم ‏بزارشون برام، دیگه مال من بودن. ‏حالا اگه تو این فاصله این گاوها، گوساله به دنیا می‌ ‏آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام ‏که مردن، مال من بودن» پول گاوها را ‏تمام و کمال می‌دهد و صاحب گاوها هرچه اصرار ‏می‌کند که حداقل نصف پول را ‏بگیرد، فایده‌‌ای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را ‏می‌بیند باورکند، مش ‏عبدالحسین را بدرقه می‌کند.‏‎
‏عیدقربان‎

عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصاب‌ها درب مغازه‌ ی مش عبدالحسین حتی یک ‏پوست و ‏روده هم نیست. قصاب‌ ها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده‌ ی گوسفند ‏را برمی‌‌دارند. می‌گویند: «مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب ‏می‌‌دهد:«چرا! اتفاقاً بیشتر از ‏همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره می‌‌پرسند: «پس ‏پوست و روده‌‏‎ ‎هاشون کو؟» از جواب ‏مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان می‌مانند. ‏می‌گوید «این روزا پوست و روده گرون شده. ‏تقریباً! دو برابر دستمزد من میشه‎. ‎برا ‏هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که ‏برن و پوست و روده‌‌ها رو به ‏قیمت مناسب بفروشن»‏‎.‎‏‎
‏ گوشت یخی‎

در یک مقطعی از زمان گوشت یخی(منجمد) بین قصاب‌‌ها توزیع می‌‌کنند برای فروش‎. ‎قیمتش ‏از گوشت‌های کشتار روز ارزان‌تر است. مش عبدالحسین در محل توزیع ‏گوشت‌ها فریاد می‌زند: ‏‏«آی اونایی که دستتون به دهنتون می‌رسه. آی اونایی که ‏وضعتون خوبه‎. ‎این گوشتا رو بزارین ‏برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا ‏اونایی که نمی‌تونن گوسفند کشتار روز ببرن ‏مغازه‌هاشون‎. ‎بزارین یه لقمه نون گیر اونا ‏بیاد. آی مردم! دست ضعیف‌ترها رو بگیرید» و ‏خودش هم کمتر گوشت یخی می‌‌برد ‏مغازه.‏‎
‏ صف‎
گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) می‌دهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف ‏می‌‌کشند. ‏همسرش می‌گوید» یه کمی از گوشت یخی‌ها کنار بزار واسه خودمون و بیار ‏خونه‎». ‎مش ‏عبدالحسین می‌‌گوید: «یکی از بچه‌‌ها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه ‏مردم بهش گوشت بدم»‏‎
‏شجاعت‎

گاهی اوقات از ساواک زنگ می‌زنند مغازه‌اش: «چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ ‏الان میاد ‏می‌بره». گوشت‌‌ها را می‌‌اندازد توی گونی و قایم می‌کند. طرف که می‌‌آید، ‏مش عبدالحسین ‏می‌‌گوید: «ندارم». چندین بار این اتفاق تکرار می‌شود و مش ‏عبدالحسین هم همان کارقبلی را ‏تکرار می‌کند. ترسی ندارد از ساواکی‌‌ها. با اینکه ‏برایش راحت است که یکجا کل گوشت‌ها را ‏بفروشد، اما نمی‌خواهد بی‌عدالتی شود. ‏می‌‌گوید‎:« ‎فیله‌‌ها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز ‏و زیر کولر نشستن؛ اونوقت ‏اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده، بیاد و ‏دنده‌های گوسفند رو ‏بتراشم و بدم دستش؟»‏‎
تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند، منتقل می‌‌کند به خانه.‏‎
‏لطفاً یک کیلو گوشت بده‎

در دوران ستمشاهی، یک پاسبان می‌‌آید درب مغازه‌‌اش و با تفاخری خاص می‌گوید: ‏‏«گوشت ‏بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب می‌‌دهد: «نداریم‎» ‎پاسبان ‏می‌‌گوید:«پس این لاشه ‏آویزون چیه؟» و مش عبدالحسین محکم‌ تر ازقبل جواب می ‏‏‌دهد: «این برا تو نیست. صاحب ‏داره‎». ‎پاسبان با همان تفاخر قبلی می‌گوید:«به من ‏گوشت نمی‌دی؟» و مش عبدالحسین ‏می‌گوید:«آره! به تو گوشت نمی‌دم».‏‎
آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف می‌‌زند تا اینکه ‏پاسبان ‏می‌گوید:«لطفاً یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل ‏سایر مشتری‌ها برایش ‏گوشت وزن می‌‌کند.‏‎
‏قانون‎

همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازه‌اش و می گوید: «از این گوشت به من ‏بده». مش ‏عبدالحسین می ‌گوید:«برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت‎... ‎می‌گوید: «من زن ‏رئیس شهربانی‌ام» ‏و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس ‏نمی‌‌ترسد، پاسخ می‌دهد:«زن رئیس ‏شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.»‏‎
چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین می‌‌آیند درب مغازه. او با ‏مأمورها ‏نمی‌رود ومی‌‌گوید: برید. کارم تموم شد، خودم میام.» کارش تمام می ‌شود و ‏می‌رود پیش رئیس ‏شهربانی و می‌گوید: تو پشت میزت نشستی، برا قانون. منم تو ‏مغازم برا قانون‎. ‎اگه قرار به بی‌ ‏قانونیه، من از تو بهتر بلدم.» این را می‌‌گوید و از ‏شهربانی می‌‌زند بیرون.‏ منبع: پیاده سازی و بازنویسی خاطرات کلیپ های تصویری لوح فشرده یادواره شهیدعبدالحسین کیانی.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930919000069#sthash.nClWiFww.dpuf
‏‎

آن یک نفر‎

همیشه به دوستانش می‌گوید‎«‎‏ یه نفر بهم پول می‌ده تا گوسفند بکشم و بین فقرا ‏تقسیم کنم‎. ‎اگه ‏کسی می‌شناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه‌ م». افراد ‏زیادی به این ترتیب می‌روند ‏درب مغازه و مش‌عبدالحسین به شیوه‌‌هایی که دیگر ‏مشتری‌ها متوجه نشوند، گوشت می‌دهد ‏بهشان. ‏‎
این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر می‌‌دهد که مش عبدالحسین! این ‏بنده خدا که ‏می‌گویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره می‌رود. دوباره می‌پرسد: ‏‏«خداییش خودت ‏نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب می‌‌دهد: «اگر بگم نه، دروغ ‏گفتم‎. ‎اگه بگم آره، ریا میشه‎. ‎‏اما این موضوع تا زمانی که زنده‌‌ام پیشت امانت بمونه‎» ‎و ‏تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، ‏هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش ‏عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیه‌هایی را که ‏شبانه و ناشناس می‌برد درب خانه ‏دختران دم بخت. ‏‎
‏ ‏‎
نسیه‎

یکی دوبار از رو به روی مغازه رد می‌‌شود که مش عبدالحسین صدایش می‌‌زند و ‏می‌گوید:«تو ‏گوشت می‌خوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه ‏هم گوشت می‌ده‎... ‎مرد ‏انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گره‌های پیشانی‌‌اش ‏باز می‌‌شود و می‌گوید: «خدا خیرت ‏بده‎. ‎یه ماهه گوشت نخوردیم‎. ‎میشه نیم کیلو ‏گوشت بدی و این انگشتر عقیق رو هم بزاری گرو ‏بمونه تا پولشو بدم؟» مش ‏عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکه‌ی بزرگی گوشت می‌‌پیچد ‏توی کاغذ و ‏انگشتر را هم می‌گذارد توی دست مرد‎. «‎اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره‎. ‎هر ‏وقت ‏داشتی، پولشو بده»‏‎
مرد لبخند زنان گوشت را می‌گیرد و می‌رود. مش عبدالحسین زیر لب می‌گوید: ‏‏«خدایا! امیدوارم ‏که هیچ ‌وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه ‏بهش صدقه دادم و خجالت ‏بکشه»‏‎.‎‏‎
‏ ‏‎
گوشت خوب‎

پیرزن می ‌آید درب مغازه و صدا می‌زند: «مش عبدالحسین!مادر! این گوشت رو از ‏فلانی ‏خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز می‌کند‎. ‎یک تکه گوشت از ‏لاشه آویزان در مغازه جدا می‌کند و می‌گذارد روی گوشت پیرزن و ‏می‌‌گوید:« آره مادر! حالا ‏دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین ‏همین است. هم دل مشتری را نمی‌‏‏‌شکند و هم دروغ نمی‌گوید. تازه این بماند که ‏عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟‎
‏ ‏‎ ‏
همیشه، حقیقت ‏‎

همیشه راستش را می‌‌گوید. مشتری‌‌هایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و ‏نقصی دارد، ‏حتماً عیبش را به مشتری‌‌هایش می‌گوید. هیچ‌گاه گوشت بز و میش را به ‏جای بره نمی‌فروشد. ‏هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین می‌‌دهد دستش، ‏معترض نیست. همیشه گوشت یک ‏گوسفند را عادلانه بین تمام مشتری‌ها توزیع ‏می‌کند.‏‎
‏ ‏‎قسم‎

برادرش مش غلامحسین را صدا می‌کند و همزمان دستش را می‌‌گذارد روی قرآن. ‏‏می‌‌گوید:«مش غلامحسین! به همین قرآن، گوشتی را دست مردم می‌دم که خودم هم ‏از اون ‏بخورم». مش غلامحسین می‌‌گوید :«خودم می‌دونم! خودم دیدم که عمریه ‏همینطوری رفتار ‏کردی» و مش عبدالحسین با همان لبخند همیشگی‌‌اش به برادر ‏می‌گوید:«خواستم تأکید کرده باشم ‏رو این موضوع. خواستم بدونی چقدر برام مهمه‎...‎‏»
مشتری‎

‏«مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت میش نباشه ها...» صدای یکی ‏از مشتری‌هاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب می‌دهد: «اتفاقاً الان فقط گوشت ‏میش دارم. اما یه میش ‏جوون با گوشت عالی». مشتری می‌گوید: «خب! حالا که ‏می‌گی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» ‏اما مش عبدالحسین می‌‌گوید: «نه! تو گوشت میش ‏نمی‌خواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که ‏امروز گوشت خوبی داره بهت می‌‌دم، برو ‏ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایده‌‌ای ندارد. ‏مشتری را می‌‌فرستد به یک قصابی ‏دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و ‏بهتر بگویم رضایت خداست.‏‎
‏یک لقمه نان‎

اکثر اوقات وقتی می‌‌رود بازار گوسفند، صبر می‌‌کند تا همه خرید کنند. آنگاه می‌رود ‏سمت ‏واسطه‌‌ها و دلال‌ها و از آنها گوسفند می‌‌خرد. می‌‌گوید: «این بنده‌های خدا هم ‏باید یه لقمه نون ‏گیرشون بیاد».‏‎
‏ رضایت خدا‎
وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمی‌‌داند و گوسفندهایش را دارد زیر قیمت بازار ‏می‌‌فروشد، ‏مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفندهایش را می‌گوید و به قیمت از او ‏می‌‌خرد. دلش هیچ‌گاه به ‏زیان دیگران راضی نمی‌شود و البته به نارضایتی خدا.‏‎
‏دستمزد‎

اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ‏ضرر و ‏زیانش را که جبران می‌‌کند، هیچ، دستمزدی هم به او می‌دهد. برایش مهم ‏است که دیگران ضرر ‏نکنند.‏‎
‏نهی از منکر‎

قسمت ‌هایی از گوسفند را که حرام هستند، جدا می‌‌کند و می ‌اندازد یک گوشه مغازه ‏که در ‏معرض دید نباشد. می‌خواهد کسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه ‏تنها آن قسمت‌ها ‏را نمی‌فروشد، بلکه اجازه نمی‌‌دهد کسی آنها را بردارد و مدام به ‏حرام بودنشان تذکر می‌‌دهد.‏‎
‏ ‏‎مهربان‎

معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن توی ذهن‌ها نقش می‌‌بندد. اما مش ‏عبدالحسین ‏تنها جایی خشمگین می‌شود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او ‏برای خداست. او حتی‌ برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمی‌کند. ‏با اینکه اندکی دیگر قرار است ‏ذبحشان کند، اما یک لُنگ می‌گیرد دستش و با همان ‏لُنگ می‌‌‌زند پشت گوسفندان. ‏‎
‏ رزق دست خداست‎

قصاب‌ها، توی صنف جلسه گرفته‌‌اند‎. ‎چندتا از شاگرد قصاب‌ها می‌خواهند مغازه بزنند. ‏بقیه ‏قصاب‌ها مخالف هستند‎. ‎اجازه نمی‌دهند در نزدیکی مغازه‌هاشان مغازه قصابی ‏جدیدی باز شود. ‏مش عبدالحسین می‌گوید: «چرا مخالفین؟ رزق دست خداس‎. ‎تا کی ‏اینا باید شاگردی کنن؟ تا کی ‏باید کارگری کنند؟» بقیه قصاب‌ها را راضی می‌کند و ‏کارگرها و پادوها می‌‌شوند صاحب کسب ‏و کار.‏‎
‏ ‏‎
‏ رزق و روزی‎

یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفندهایش را ‏به قیمت ‏روز از او می‌خرد. می‌‌گویند:«مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ‏ش رو! چرا نمی‌‌ری ‏از گله ‌دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون‌‏‎ ‎تره، هم گوسفندا رو ‏خودت انتخاب می‌کنی.» با ‏همان لبخند همیشگی‌اش می‌گوید: «این بنده‌ ی خدا هم ‏باید نون بخوره‎...» ‎و دوباره مشغول کار ‏می‌شود.‏‎
‏ ‏‎
مش عبدالحسین کیانی، پرچمدار دوکوهه‎ ‏ ‏‎
گاوهای مرده‎

دو گاو را نشان می‌‌کند و به صاحب گاوها می‌گوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا ‏میام ‏پولشونو می‌دم و می‌‌برم.» فردا می‌رود برای خرید گاوها که می‌بیند آن محل ‏موشک خورده ‏است و گاوها تلف شده‌‌اند.‏‎
مش عبدالحسین می‌‌رود پیش صاحب گاوها و یک بسته اسکناس می‌گیرد سمتش. ‏‏«این هم پول ‏گاوها...». صاحب گاوها متعجب می‌‌گوید: «مش عبدالحسین! گاوها که از ‏بین رفته‌‌اند» و مش -‏عبدالحسین می‌گوید: «گاوها از همون دیروز که بهت گفتم ‏بزارشون برام، دیگه مال من بودن. ‏حالا اگه تو این فاصله این گاوها، گوساله به دنیا می‌ ‏آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام ‏که مردن، مال من بودن» پول گاوها را ‏تمام و کمال می‌دهد و صاحب گاوها هرچه اصرار ‏می‌کند که حداقل نصف پول را ‏بگیرد، فایده‌‌ای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را ‏می‌بیند باورکند، مش ‏عبدالحسین را بدرقه می‌کند.‏‎
‏عیدقربان‎

عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصاب‌ها درب مغازه‌ ی مش عبدالحسین حتی یک ‏پوست و ‏روده هم نیست. قصاب‌ ها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده‌ ی گوسفند ‏را برمی‌‌دارند. می‌گویند: «مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب ‏می‌‌دهد:«چرا! اتفاقاً بیشتر از ‏همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره می‌‌پرسند: «پس ‏پوست و روده‌‏‎ ‎هاشون کو؟» از جواب ‏مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان می‌مانند. ‏می‌گوید «این روزا پوست و روده گرون شده. ‏تقریباً! دو برابر دستمزد من میشه‎. ‎برا ‏هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که ‏برن و پوست و روده‌‌ها رو به ‏قیمت مناسب بفروشن»‏‎.‎‏‎
‏ گوشت یخی‎

در یک مقطعی از زمان گوشت یخی(منجمد) بین قصاب‌‌ها توزیع می‌‌کنند برای فروش‎. ‎قیمتش ‏از گوشت‌های کشتار روز ارزان‌تر است. مش عبدالحسین در محل توزیع ‏گوشت‌ها فریاد می‌زند: ‏‏«آی اونایی که دستتون به دهنتون می‌رسه. آی اونایی که ‏وضعتون خوبه‎. ‎این گوشتا رو بزارین ‏برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا ‏اونایی که نمی‌تونن گوسفند کشتار روز ببرن ‏مغازه‌هاشون‎. ‎بزارین یه لقمه نون گیر اونا ‏بیاد. آی مردم! دست ضعیف‌ترها رو بگیرید» و ‏خودش هم کمتر گوشت یخی می‌‌برد ‏مغازه.‏‎
‏ صف‎
گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) می‌دهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف ‏می‌‌کشند. ‏همسرش می‌گوید» یه کمی از گوشت یخی‌ها کنار بزار واسه خودمون و بیار ‏خونه‎». ‎مش ‏عبدالحسین می‌‌گوید: «یکی از بچه‌‌ها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه ‏مردم بهش گوشت بدم»‏‎
‏شجاعت‎

گاهی اوقات از ساواک زنگ می‌زنند مغازه‌اش: «چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ ‏الان میاد ‏می‌بره». گوشت‌‌ها را می‌‌اندازد توی گونی و قایم می‌کند. طرف که می‌‌آید، ‏مش عبدالحسین ‏می‌‌گوید: «ندارم». چندین بار این اتفاق تکرار می‌شود و مش ‏عبدالحسین هم همان کارقبلی را ‏تکرار می‌کند. ترسی ندارد از ساواکی‌‌ها. با اینکه ‏برایش راحت است که یکجا کل گوشت‌ها را ‏بفروشد، اما نمی‌خواهد بی‌عدالتی شود. ‏می‌‌گوید‎:« ‎فیله‌‌ها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز ‏و زیر کولر نشستن؛ اونوقت ‏اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده، بیاد و ‏دنده‌های گوسفند رو ‏بتراشم و بدم دستش؟»‏‎
تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند، منتقل می‌‌کند به خانه.‏‎
‏لطفاً یک کیلو گوشت بده‎

در دوران ستمشاهی، یک پاسبان می‌‌آید درب مغازه‌‌اش و با تفاخری خاص می‌گوید: ‏‏«گوشت ‏بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب می‌‌دهد: «نداریم‎» ‎پاسبان ‏می‌‌گوید:«پس این لاشه ‏آویزون چیه؟» و مش عبدالحسین محکم‌ تر ازقبل جواب می ‏‏‌دهد: «این برا تو نیست. صاحب ‏داره‎». ‎پاسبان با همان تفاخر قبلی می‌گوید:«به من ‏گوشت نمی‌دی؟» و مش عبدالحسین ‏می‌گوید:«آره! به تو گوشت نمی‌دم».‏‎
آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف می‌‌زند تا اینکه ‏پاسبان ‏می‌گوید:«لطفاً یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل ‏سایر مشتری‌ها برایش ‏گوشت وزن می‌‌کند.‏‎
‏قانون‎

همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازه‌اش و می گوید: «از این گوشت به من ‏بده». مش ‏عبدالحسین می ‌گوید:«برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت‎... ‎می‌گوید: «من زن ‏رئیس شهربانی‌ام» ‏و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس ‏نمی‌‌ترسد، پاسخ می‌دهد:«زن رئیس ‏شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.»‏‎
چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین می‌‌آیند درب مغازه. او با ‏مأمورها ‏نمی‌رود ومی‌‌گوید: برید. کارم تموم شد، خودم میام.» کارش تمام می ‌شود و ‏می‌رود پیش رئیس ‏شهربانی و می‌گوید: تو پشت میزت نشستی، برا قانون. منم تو ‏مغازم برا قانون‎. ‎اگه قرار به بی‌ ‏قانونیه، من از تو بهتر بلدم.» این را می‌‌گوید و از ‏شهربانی می‌‌زند بیرون.‏ منبع: پیاده سازی و بازنویسی خاطرات کلیپ های تصویری لوح فشرده یادواره شهیدعبدالحسین کیانی.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930919000069#sthash.nClWiFww.dpuf
 

Similar threads

بالا