دلم می خواهد از کبوتری بگویم که پاهایش را بسته بودند و دلش را پر داده بودند تا برود .دلش را برده بودند.
می خواهم از پر هایی بگویم که هر چه بال می زنم مرا بالا نمی برد.می خواهم از هوا بگویم که هر بار پر شده از پرهایی که از بال هایم جدا شده.
می خواهم بگویم چرا پایم را بستی،که اگر پرپر شوم و اگر بال پرواز نداشته باشم ،چه کسی جواب دلم را می دهد.می خواهم بگویم از اول این طوق دور گردنم بود.
می دانم آسمان بزرگ است خیلی بزرگ ولی با تمام وسعتش در قاب چشم من جای می گیرد.
می دانم که پرنده ها پلک ندارند .نمی توانند نبینند.
بی انصاف!آسمان را رنگ می زنی جلوی چشم یک کبوتر اسیر .
بال را تو دادی چشم را تو دادی ،پس بخواه که بند ها باز شود.
بخواه که نقش یک کبوتر با آسمان آبی یکی شود.