شعر نو

masoomeh.bnv

عضو جدید
نجمه زارع

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم! هوا گرم است

دوباره «دیده‌امت» زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

...

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
نجمه زارع

تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی
داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی
هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی
با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوی
این عابران که می‌گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی
تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی!
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم

مردم چه می کنند که لبخند می زنند
غم را نمی شود که به رویم نیاورم

قانون روزگار چگونه ست کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نا برابرم

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ست
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که "بهترم"

نجمه زارع
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک‌عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد
رها کنی‌، بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
 

علی حسنوند

عضو جدید
دلتنگی ات بزرگتر از گریه کردن است
باران به شیشه های کسی زد که «من» نبود
باران / گرفته بود سرت را میان دست
یکهو نگاه کرد به خود... واقعا نبود!
یکهو نگاه کرد
[ اگر واقعا نبود به چی نگاه کرد؟ اهمّیتش کجاست؟! ]
پیراهن سپید کفن کرد هیچ را
این بو چقدر در سر من بی تو آشناست!
مشتی کتاب و فیلم ، کمی درد « نیستن »
در خاطرات قبلن ِ هر شب گریستن:
« راه آهن تمام شده ، شوش ، مولوی
داری کجای این شب دلگیر می روی؟!
چیزی نبود و نیست که چیزی نبود و نیست
چیزی نبود و... با توام آقای موسوی! »

سید مهدی موسوی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را دوست می‌دارم

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهَ خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.


پل الوار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی تو می گویی وطن من خاک بر سر می کنم
گویی شکست شیر را از موش باور می کنم
وقتی تو می گویی وطن بر خویش می لرزد قلم
من نیز رقص مرگ را با او به دفتر می کنم
وقتی تو می گویی وطن یکباره خشکم می زند
وان دیده ی مبهوت را با خون دل تَر می کنم
بی کوروش و بی تهمتن با ما چه گویی از وطن
با تخت جمشید کهن من عمر را سر می کنم
وقتی تو می گویی وطن بوی فلسطین می دهی
من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم
وقتی تو می گویی وطن از چفیه ات خون می چکد
من یاد قتل نفس با الله و اکبر می کنم
وقتی تو می گویی وطن شهنامه پرپر می شود
من گریه بر فردوسی آن پیر دلاور می کنم
بی نام زرتشت مَهین ایران و ایرانی مبین
من جان فدای آن یکتا پیمبر می کنم
خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می دود
من آیه های عشق را مستانه از بر می کنم
وقتی تو می گویی وطن خون است و خشم و خودکشی
من یادی از حمام خون در تَلِ زَعتَر می کنم
ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان
من رخت روشن بر تن گلگون کشور می کنم
ایران تو با یاد دین، زن را به زندان می کشد
من تاج را تقدیم آن بانوی برتر می کنم
ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست
من کیش مهر و عفو را تقدیم داور می کنم
تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می ستود
من با عدالتخواهی ام یادی ز حیدر می کنم
ایران تو می ترسد از بانگ نوایِ نای و نی
من با سرود عاشقی آن را معطر می کنم
وقتی تو می گویی وطن یعنی دیار یار و غم
من کی گل"امید"را نشکفته پر پر می کنم


مصطفی بادکوبه ای
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از جهان بگسستی و بستی به دوست
دوست گفتی منتهای آرزوست
هیچ باور داشتی ای ساده دل
این غم این خاموشی از الطا ف اوست؟


گر چه اینک دور اندوه است و درد
مرد باید بود در این راه مرد
یک نفس از مهر ورزی واممان
یک قدم از شیوه خود وا مگرد


آه ای خوکرده با غم های سرد
بی گمان این درد درمان میشود
من یقین دارم که آن نامهربان
از خطای خود پشیمان میشود

دور خاموشی به پایان میرسد
نغمه ها سر میکشد از ساز
تو مرغ خوشخوان سخن
: خاموش من
باز هم گل میکند آواز تو

فریدون مشیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دریا دریا مهربانی‌ات را می‌خواهم
نه برای دست‌هام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درخت‌ها
تا بهار بیاید.

و تو فکر می‌کنی

زندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟
و تو فکر می‌کنی
یک سیب چند بار می‌افتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین می‌بود

اگر می‌توانستیم

به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دست‌هات
آبی زمینی است؟
می‌دانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر می‌کنی
من چند بار
به دامن تو می‌افتم؟
...
من فکر می‌کنم
جاذبه‌ی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دست‌‌هات بوده
از خنده‌هات
موهات
و نگاه برهنه‌ات
که بر تنم می‌ریخت.


**عباس معروفی**
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من و باران و خیابان‌های شهر
چه قدم‌زنانِ عاشقانه‌ای!

سپاس‌گزارم
اگر نرفته بودی
این شب این‌قدر زیبا نمی‌شد!

رصا کاظمی
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با « یکی بود یکی نبود » شروع می شود این قصه

با یکی ماند یکی نماند، تمام.

یکی، من بودم یا تو؛ مهم نیست

مهمْ

قصه ای ست که تمام می شود!

رضا کاظمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا مردم قفس را آفريدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چيدند ؟
چرا پروازها را پر شكستند ؟
چرا آوازها را سر بريدند ؟

پس از كشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
كلاف لاله سر در گم فرو ماند
شكفتن در گلوي گل گره خورد

چرا نيلوفر آواز بلبل
به پاي ميله هاي سرد پيچيد ؟
چرا آواز غمگين قناري
درون سينه اش از درد پيچيد ؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ريخت ؟
چه شد آن آرزوهاي بهاري ؟
چرا در پشت ميله خط خطي شد
صداي صاف آواز قناري ؟

چرا لاي كتابي ، خشك كردند
براي يادگاري پيچكي را ؟
به دفتر هاي خود سنجاق كردند
پر پروانه و سنجاقكي را ؟

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلويي داد تا آواز باشد
خدا مي خواست باغ آسمان ها
به روي ما هميشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد
ولي مردم درون خود خزيدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولي مردم قفس را آفريدند

قیصر امین پور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

حتی اگر نباشی
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


قیصر امین پور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادداشت های گم شده
پس کجاست ؟
چند بار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیر و رو کنم :
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام...
پس کجاست ؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم :
چند تا بلیت تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خوارو بار
صورت خرید جنس های خانگی ...
پس کجاست ؟
یادداشت های درد جاودانگی ؟

قیصر امین پور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فصل تقسیم

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها
دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها
با گل زم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما ، جای چراغانیها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها
سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها

قیصر امین پور

 

noom

عضو جدید
یادت
ترکش سرگردانی ست
که هر شب
شبیخون می زند
به خوابهای جنگزده ام
و داغ می گذارد
بر دلی مجروح
که از دستورِ فرماندهش
سرپیچی کرده است
برای فراموشیت !

کامران فریدی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگاهی ، يک جهان فرياد ، نفرين ، خشم
قلب آسمان را سخت می کاويد،
می کاويد ، می کاويد .
زمين لرزيده بود اما
نگاهی از شرنگ درد مالامال
به دنبال کسی در آسمان ، انگار می گرديد ،
می گرديد ، می گرديد .
زمين لرزيده بود اما ،
نگاهی آتشين ، چون خنجری خونبار ،
چيزی از خدا انگار ،
می پرسيد ، می پرسيد ، می پرسيد...

فریدون مشیری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جان دل و ديده منم ، گريه خنديده منم
يار پسنديده منم ، يار پسنديد مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آريد نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسيد مرا
پرتو ديدار خوشش تافته در ديده من
آينه در آينه شد : ديدمش و ديد مرا
آينه خورشيد شود پيش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببين کاينه تابيد مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر آمد و سنجيد مرا
نور چو فواره زند بوسه بر اين باره زند
رشک سليمان نگر و غيرت جمشيد مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهيد مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زين شب اميد مرا
پرتو بی پيرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا

هوشنگ ابتهاج
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"کــوچـــه"

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم


"هما میرافشار"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به یاد اون...

به یاد بغض و،رنگ تبعید
به یاد تنهای وخواب خورشید
به یاد اون پرنده که،پرش شکسته
تو تنهایش کنج قفس نشسته
به یاد اون سقوط فصل باور
که زرد وپر غصه شده سراسر
به یاد اون آسمون کاغذی
به یاد فصل، تلخ دلواپسی
به یاد اون پنجره نیمه باز
هق هق و گریه کار هروز ماست
به یاد اون غربت تلخ دیوار
دوست دارم ،برو ،خدانگهدار
امیر عسگری
 

noom

عضو جدید
[FONT=Arial, sans-serif]
[/FONT][FONT=&quot] [/FONT] به آب افتاده ام

هدف که رسیدن به تو باشد
هر وسیله ای توجیه می شود
حتی این زورق شکسته
در این دریای طوفانی
 

noom

عضو جدید
سعی‌ کن آنقدر کامل باشی‌، که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد.

"پائولو کوئلیو"
__________
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره
پاک نمی شود، پاره کن
پاره نمی شود، پاک شو
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر چه هستی ، باش

با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها ...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها ...
هر روز بی تو
روز مباداست !


قیصر امین پور
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاکستري بي باران پوشانده
آسمان را يکسر
ابر خاکستري بي باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده ي خاکستري سرد کدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد کدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاکستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "


دفتر شعر از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) > بی قراری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اعتراف


خارها

خوار نیستند

شاخه های خشک

چوبه های دار نیستند

میوه های کال کرم خورده نیز

روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگ های زرد را

زیر پای خویش

سرزنش کنی

خش خشی به گوش می رسد:

برگ های بی گناه

با زبان ساده اعتراف می کنند

خشکی درخت

از کدام ریشه آب می خورد!



آینه های ناگهان دفتر اول
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


زلف تو خیس و تنت سرد و هوا بارانی
اشکها جریان داشت ،
کودک کوچک تنهاییت آرام نداشت
چشمهایت گریان ،
دل من همچو خزان
سرت از نرده ی ایوان به زمین آویزان
طلب یار ز دریای دو چشم ،
لحظه ای شادی و گاهی هم خشم ،
تو چه زیبا بودی !
و تکانهای سرت زیباتر
زلف تو خیس و تنت سرد و هوا بارانی
در هیاهوی تمنّا ، گذر ثانیه ها ،
کاش میدانستی
که منِ غم زده آنسوی نگاهت ، حیران
فکر یک لحظه که آرام شوی …. رام شوی ،
خون دل خوردم و فریاد زدم :
نهراس …
آری “یک مرد” اینجاست
که سرانجام تو را خواهد برد
به همان ساحل زیبا که در آن خاطره ها ،
رنجها ، فاصله ها ناپیداست
زلف تو خیس و تنت سرد و هوا بارانی
شاید این مردِ پر از درد نمیخواست بداند که هنوز
سفر از خاطره ها آسان نیست ،
موج دریای غمت طوفانی است
و در این راه ، از این موج گذر باید کرد
صبر باید میکرد،
موج دریای غمت رام شود، شاید آرام شود…
زلف تو خیس و تنت سرد و هوا بارانی
شاید این مرد پر از درد خودش میدانست
که در این راه پر آشوب ، زمین خواهد خورد
و تو را باد جدا خواهد کرد
و به جای دگری خواهد برد


شاعر: آرش منتظری
(یک مرد)



 

Similar threads

بالا