شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي ابربرادر
بر بام ما مبار
بر بام کاگلي چه گلي سبز مي شود ؟
اي بر زمين غمزده ام چشم دوخته
پرگير و بگذر از سر اين دشت بي نفس
باران چه کرد خواهد با کشت سوخته ؟
اي ابر خيره سر
پر باز کن بپر
وان سينه ريز گوهر باران کشيده را
از دشت ما بگير و به منقار خود ببر
بر آظچمان وحشي مردان کشتکار
رو آشيانه کن
بر چشم سبز جنگل بيدار لانه کن
آنجا ببار يکسره کاندر پناه تو
خشم از ميان مهلکه تن مي کند رها
آنجا که با نوازش انگشتهاي تو
سر سبز مي شود گل سرخي همه صفا
اي ابر تيره رنگ
بشتاب بي درنگ
دست از سرم بدار و پي کار خويش گير
راه دريا دلشدگان را بهپيش گير
بگذار خود ببارم و بر بام و دشت خويش
بگذار خود بگيرم بر سرگذشت خويش
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من سال‌های سال مُردم
تا اینكه یك دم زندگی كردم

تو می‌توانی
یك ذره
یك مثقال
مثل من بمیری؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساز تو دهد روح مرا قدرت پرواز

از حنجره ات

پنجره ای سوی خدا باز

احساس من و ساز تو

جان های هم آهنگ

جان من و آوای تو یاران هم آواز

گلبانگ تو روشنگر جان است

قول وغزلت پرچم شادی ست

برافراز


(فریدون مشیری)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار درمن جاري‌ است



و باد‌ها درسراپرده‌ي دلم مي‌وزند



زمين خيس است و



چشم نيز
.
.
.



دلت را باز کن



من آنجا گل مي دهم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باور نمي کند دل من مرگ خويش را
نه نه من اين يقين را باور نمي کنم
تا همدم من است نفسهاي زندگي
من با خيال مرگ دمي سر نمي کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک مي شود ؟
آخر چگونه اين همه روياي نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
مي پژمرد به جان من و خاک مي شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اينها چه مي شود ؟
آخر چگونه اين همه عشاق بي شمار
آواره از ديار
يک روز بي صدا
در کوره راه ها همه خاموش مي شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفيد بخت
بي وصل و نامراد
بالاي بامها و کنار درياچه ها
چشم انتظار يار سيه پوش مي شوند ؟
باور نمي کنم که عشق نهان مي شود به گور
بي آنکه سر کشد گل عصياني اش ز خاک
باور کنم که دل
روزي نمي تپد
نفرين برين دروغ دروغ هراسناک
پل مي کشد به ساحل آينده شعر من
تا رهروان سرخوشي از آن گذر کنند
پيغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز مي کند
باشد که عاشقان به چنين پيک آشتي
يک ره نظر کننند
در کاوش پياپي لبها و دستهاست
کاين نقش آدمي
بر لوحه زمان
جاويد مي شود
اين ذره ذره گرمي خاموش وار ما
يک روز بي گمان
سر مي زند جايي و خورشيد مي شود
تا دوست داري ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم مي چکد ز مهر
تا هست در زمانه يکي جان دوستدار
کي مرگ مي تواند
نام مرا بروبد از ياد روزگار ؟
بسيار گل که از کف من برده است باد
اما من غمين
گلهاي ياد کس را پرپر نمي کنم
من مرگ هيچ عزيزي را
باور نمي کنم
مي ريزد عاقبت
يک روز برگ من
يک روز چشم من هم در خواب مي شود
زين خواب چشم هيچ کسي را گريز نيست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
(حمید مصدق)
 

amir ut

عضو جدید
آفتابت
که فروغ رخ زرتشت در آن گل کرده است

آسمانت
که ز خمخانه ی حافظ قدحی آورده ست

کوهسارت
که بر آن همت فردوسی پر گسترده ست

بوستانت
کز نسیم نفس سعدی جان پرورده ست

همزبانان من اند.
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان، سینه سپرساختگان
مهربانان من اند.

نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند؛
ببینند که آواز از توست!

همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد

خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!

فریدون مشیری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی شمع را به خورشید هدیه می دهی
از سر انگشتان سوخته ات می فهمد
چند شب یلدا را
با کبریتهای نمور و یکی سنگ چخماق
سر کرده ای ...

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
- می شنوی؟
هنوز صدایی گذرش به سرزمین ما نیفتاده است
و تا کنون تجربه هیچ صدای جدیدی را نداشته ام
هر چه بوده، من بوده ام و ....

قبل از خلق هر صدایی چشم گشودم
با جعبه ای در دست
سفید سفید
مثل خانه
مثل زندگی
ساکت و آرام
و آموخته ام که خوب گوش دهم.

جعبه صدا، فقط با زندگی صحبت می کرد
نجوا می کردند
و گاهی از کلمات من سخن می گفتند
من هم هر کلمه تازه ای که می یافتم
هدیه جعبه زندگی من بود
پس انداز همه عمر من

تکرارشان می کرد و گاهی ترانه ای می ساخت
و همه زندگی های دور و نزدیک را به مهمانی می خواند

- خیلی وقت ها آرزو می کنم ساعت ها و روزها
بنویسم و بنویسم
تا آخر همین دنیا
و بمیرم
و دوباره شروع کنم
در دنیایی دیگر

در دنیای جعبه های سفید
کلمات اجازه نمی گیرند
فقط می خندند
م ی خ ن د ن د -

و همه جعبه های سفید را
به صاحبانشان پس می دهند
حتی جعبه مرا
پر از صداهای رنگارنگ
تا پرواز کنی و صدای پرستوها و گنجشکان مهاجر را
پسشان دهی!

- می شنوی؟
هنوز صدایی گذرش به سرزمین ما نیفتاده است
و تا کنون تجربه هیچ صدای جدیدی را نداشته ام
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر سراسيمه و دستپاچه


روزهااز پس يکديگر مي گذرند


روزهاي خالي از بهانه زيستن


خالي از بهانه هاي پرواز


و تمام شور ثانيه ها


از هواي غبار گرفته مرگ


پر و خالي مي شود




انگار آغاز بودن


شمارش معکوس


نبودن است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو خورشيد زرد
مي دميد از بلنداي بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ايوان مي افراخت قد
چو از لاي پيچک مي افروخت چشم
به گنجشک ها درميافکند هول
ز پروانه ها بر مي انگيخت گرد
سبک مخملي بود هنگام مهر
گران آتشي بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گريز
همانند برق
به گاه نبرد
پلنگي که ناگه فرو مي جهيد
چو آوار از آٍمان بردرخت
کنون پيش پايم فتاده ست زار
شکسته ست سخت
دو خورشيد زردش به حال غروب
نگاهش گلي زير پاي تگرگ
تنش گوييا از بلنداي بام
فروجسته
اما نه روي شکار
که درکام مرگ
سحرها هنوز
سحرها هميشه
دو خورشيد زرد
بر آن پرده لاجورد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!


 

ادمک تنها

عضو جدید
اهالی شهر

اهالی شهر

ای مردم شهر مرا فراموش کنید
من دگر نیستم
گذشته ای هستم خاموش
اتش را خبردهید
هدیه ای دارم برایش
بگویید بازکند اغوشش را
حماقت هایم سهم او
ولعنت برگذشته ولعنت برخاطرات
ومن از ان گذشته نیستم
فردا شاید اینده ای دگر باشم
می خواهم ازاد باشم
میخواهم سراپا فریاد شوم
ومیخواهم ببینم فردا را
چه زیباست اشک ماهی
چه دل نواز است فریاد مورچه
وبا نگاه کرم ابریشم می پرستم خدا را
من بانفس شب زنده ام
ای اهالی دهکده خدا مینوازد بربام درخت صنوبر
ای اهالی شهر ببینید عقابها مردند
ودهکده پر شد از روباه فداکار
سگها برفراز بی وفایی هار شدند
سگ وفادار نیست
گرگ گوسفند یار شدند با تفکر گوسفندی
چوپان دروغی بیش نیست
کجایید ای عقابها
بمانیدبرفراز شهر
جغدها در کمینند
شیر علف نمیخورد
ودر کجا شغال به جای شیر فرمانده است
زندگی علف خوردن نیست
باید به باد داد دودمان سگ ولگرد را
ازاد است اما میفروشد خود را بحر تکه نانی
روزی رسد که مورچه رسم کرکس گیرد بدست
ومن عاشقم
او مرا نمی خواند
به او بگویید دوستش دارم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقاي کوچيک نواز بنده پرور
من هنوز در به در طره اون زلف سياتم
من هنوزم سبز سبزم ريشه دارم
يکي از پاپتي هاتم.
آقاي کوچيک نواز بنده پرور
من هنوزم صله گير چشم باروني و اون ابر نگاتم.
منو کشتي ، منو کشتي ، منو کشتي
کشته باشي خوش به حالم
من هنوزم که هنوزه يکي از کشته هاتم
من هنوز در به در طره اون زلف سياتم
من هنوزم سبز سبزم ريشه دارم
يکي از پاپتي هاتم



محمد صالح علا
 

Biomedical

عضو جدید
سفر کرده! بازم یادت ترم کرده!


شباهنگام از عادت، شوم دلتنگ آوازت


به روی قابت اندازم، نگاهی از غم یادت


سفر کرده......بدون من.....سفر.....کرده


سفر کرده! دلم نازت هوس کرده! نفس هایم تنم را بین من و تو قفس کرده!


سفر کرده فقط شبها اونم گاهی میون خواب به چشم خسته ی عشقش نظر کرده


چرا دستم نمیگیری...سفر کرده؟...که این عالم شده پرده شده نرده


دوباره عشق زیبایت، شب دلتنگی ما رو سحر کرده


دوباره بر هوای دل شرر کرده


درخت اشک واژه پرثمر کرده





بازم یادت ترم کرده!....سفر کرده!










مهر 87 - تقدیم به یک سفر کرده!​
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر اين نشد
اين نشد که من در پس گلدان گريه ها
هر شب نهال ناقص شعري را نشا کنم
و تو آنسوي ترانه ها
خواب لاله و افرا و ستاره ببيني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چندين هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وين کهنه آٍسياي گرانسنگ است
بي اعتنا به ناله قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول قرنها
فرياد دردناک اسيران خسته جان
بر ميشد از زمين
شايد که از دريچه زرين آفتاب
يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب
آيد بروي سري
اما
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خسته زندانيان خاک
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در که ره به سوي خدا داشت بسته بود
تنها دري که راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز اين اسير
انسان رنجديده و محکوم قرنها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دريچه خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دري به جهان هاي ديگري
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز

همه با آينه گفتم ، آری
همه با آينه گفتم ، که خموشانه مرا می پاييد ،
گفتم ای آينه با من تو بگو
چه کسی بال خيالم را چيد ؟
چه کسی صندوق جادويی انديشه من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رويايی گل های مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان :
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی ياری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هياهويی در شهر افتاد ؟!
آينه
اشک بر ديده به تاريکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد.
 

Biomedical

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اتــــــاقم را لاس وگــــاس مـــی بینــــم!!!


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بدنمـــ خیســــ عـــرق استــــ[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وُدکــــ ــا، شــــامــ ـپاین یا مــــــ ــارتـــیـــنـــی[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمــی دانم چــــه بود...![/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هــــرچه بود، این بـــــدن وحــــشیـِ مــــن را، برای مدتـــی رام کــــرده ...[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنقدر مســـتم کـــه سیـــاهی هـــای چشـــم هـــایم پشـــت پلکــــ هـــای بــالایی ام پنهان شده اند[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif].... و هــــ ـــ ـــ ـــای هــــ ـــ ـــ ـــای گریه می کنند!![/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بـــــوی مســــتناک نفـــس هــــایمـــــــ از هـــــــــــــوس نیستـــــــ[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]راهــــی جـــــز فراموشی دردم نــــدارم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مســـــتی اجـــبــاری...[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قطـــراتـــــ آبــــــ ســـــوار بـــــر فـــــواره ها...[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فـــکر ایـــن را هـــم نخواهند کـــرد که چند لحظه ی بعد زمان سقوطشان فرا می رسد[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لطفا کمربند های ایمنی خود را ببنید!![/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هــــواپیما در حال سقــــوط استـــــــــــ ...[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فــــــاز و نــــــول مغــــــــز مــــــن بـــــاز قاطی شده است[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کسی است به من فــــــاز دهد آیــــــا؟؟[/FONT]




/ اردیبهشت 89 /
[/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي ابربرادر
بر بام ما مبار
بر بام کاگلي چه گلي سبز مي شود ؟
اي بر زمين غمزده ام چشم دوخته
پرگير و بگذر از سر اين دشت بي نفس
باران چه کرد خواهد با کشت سوخته ؟
اي ابر خيره سر
پر باز کن بپر
وان سينه ريز گوهر باران کشيده را
از دشت ما بگير و به منقار خود ببر
بر آظچمان وحشي مردان کشتکار
رو آشيانه کن
بر چشم سبز جنگل بيدار لانه کن
آنجا ببار يکسره کاندر پناه تو
خشم از ميان مهلکه تن مي کند رها
آنجا که با نوازش انگشتهاي تو
سر سبز مي شود گل سرخي همه صفا
اي ابر تيره رنگ
بشتاب بي درنگ
دست از سرم بدار و پي کار خويش گير
راه دريا دلشدگان را به پيش گير
بگذار خود ببارم و بر بام و دشت خويش
بگذار خود بگيرم بر سرگذشت خويش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فريدون مشيري **مهر مي ورزيم ...

فريدون مشيري **مهر مي ورزيم ...

من فكر مي كنم پس هستم . « دكارت »
من طغيان مي كنم پس هستم . « كامو »
***
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خيال انگيز !
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستيم !
****
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز
روزی است گرامی
چون دیگر روزها
و امروز
روزی است زودگذر
چون دیگر روزها
و امروز
روزی است دیرپا
چون دیگر روزها
و امروز
روزی است
که باید او را به فراموشی سپرد
چون دیگر روزها


بيژن جلالي


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فريدون مشيري

فريدون مشيري

جزر و مد


ماه، دريا را به خود مي خواند و،
آب،
با كمندي، در فضاها ناپديد؛
دم به دم خود را به بالا مي كشيد .
جا به جا در راه اين دلدادگان
اختران آويخته فانوس ها .
***
گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !
مي رساند عاقبت خود را به ماه !
من، چه مي گويم، جدا از ماه خويش
بين ما،
افسوس،
اقيانوسها ...
***
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی توانی باران
کز جای برکنی
یا بر تن زمین
با تار و پود سست
پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
با دانه دانه های پراکنده
با ریزشی سبک
با خاکه بارشی که نه پی گیر
نه نه نمی توانی باران
هرگز نمی توان .
باران ! تو را سزد
کاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
حرف نگفته باشی و نجوای همدلی
باران !‌ تو را سزد
کز من ملال دوری یک دوست کم کنی
می ایدت همین که بشویی
گرمای خون
از تیغ چاقویی که بریده است
نای نحیف مرغک خوشخوان کنار سنگ
یا برکنی به بام
آشفته کاکلی ز علف های هرزه روی
اما نمی توانی زیر و زبر کنی
نه نه نمی توانی زین بیشتر کنی
این سنگ و صخره های سخت را
سیلی درشت باید و انبوه
سیلی مهیب خاسته از کوه
" سیاوش كسرایی"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگرتو بازنگردی
قناريان قفس ،‌ قاريان غمگين را
كه آب خواهد داد؟
كه دانه خواهد داد ؟

اگر تو بازنگردی
بهار رفته ،
- در اين دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل ، غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را
به سر نمی بندد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنداشتند خام
کز سرگشتگان که پي ببرند و سوختند
من آخرين درختم از سلاله جنگل
آنان که بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستني
قانون رشد و رويش را از ريشه کنده اند
خون از شقيقه هاي کوچه روان است
در پنجه هاي باز خيابان
گل گل شکوفه شکوفه
قلب است انفجار آتشي قلب
بر گور ناشناخته اما
کس گل نمي نهد
ليکن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار مي روند
و شهر هر غروب
در دکه هاي همهمه گر مست ميکند
و مست ها به کوچه ي مبهوت مي زنند
و شعرهاي مبتذل آواز مي دهند
در زير سقف ننگ
در پشت ميز نو
سرخوردگي سلاحش را
تسليم مي کند
سرخوردگي نجابت قلبش را
که تير مي کشد و مي تراشدش
تخدير مي کند
سرخوردگي به فلسفه اي تازه مي رسد
آن گاه من به صورت من چنگ مي زتند
در کوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعيت است
و عاشقان تيزتک ترس ناشناس
بنهاده کوله بار تن جست مي زنند
پرواز مي کنند
آري
اين شبروان ستاره روزند
که مرگهايشان
در اين ظلام روزني به رهايي است
و خون پاکشان
در اين کنام کحل بصرهاي کورزا است
اينان تبارشان
سر مي کشد به قلعه ي دور فداييان
آري عقاب هاي سياهکل
کوچيدگان قله الموتند و بي گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پيوند جويبار نازک الماسهاي سرخ
شطي است سيل ساز
کز آن تمام پست و بلند حيات ما
سيراب مي شوند
و ريشه اي سرکش در خاک خفته باز
بيدار مي شوند
اينک که تيغههاي تبرهاي مست را
دارم به جان و تن
مي بينم از فراز
بر سرزمين سوختگي يورش بهار
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دشت هايی چه فراخ!
کوههايی چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در اين آبادی ، پی چيزی می گشتم :
پی خوابی شايد ،
پی نوری ، ريگی ، لبخندی .
پشت تبريزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدايم می زد .
پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزيد
راه افتادم .
يونجه زاری سر راه ،
بعد جاليز خيار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

در پي هر گريه


من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار
اشك بارد زار زار
دل نمي‌سوزانم اي ياران، كه فردا بي‌گمان
در پي اين گريه مي‌خندد بهار.

ارغوان مي‌رقصد، از شوق گل‌افشاني
نسترن مي‌تابد و باغ است نوراني
بيد، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گريه كن! اي ابر پربار زمستاني
گريه كن زين بيشتر، تا باغ را فردا بخنداني!

گفته بودند از پس هر گريه آخر خنده‌اي‌ست
اين سخن بيهوده نيست
زندگي مجموعه‌اي از اشك و لبخند است
خنده شيرين فروردين
بازتاب گريه پربار اسفند است.

اي زمستان! اي بهار
بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار:
گريه امروز ما هم، ارغوان خنده مي‌آرد به بار
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایکاش

هزار تیغ برهنه

بر اندوه تو می نشست

تابتوانم

بشارت روشنی فردا را

بر فراز پلک هایت

نگاهکنم

اینک

صدای آن یار بی دریغ

گل می کند در سبزترینسکوت

و گلهای هرزه را

در بارش مداوم خویش

درو میکند

جنگل

در اندیشه های سبز تو

جاری ست


خسرو گلسرخی
 

Similar threads

بالا