abdolghani
عضو فعال داستان
عشق خاموش لیلا عبدی
تهران .نشر علی 1387
584 صفحه
فصل یک
پوشه پرونده را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و نگاهی سطحی روی میز کارم انداختم تا مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ام که تلفن همراهم زنگ خورد شماره نا اشنایی روی ان حک شده بود با خود گفتم :شاید یکی از موکلینم است و تماس را پاسخ گفتم چند ثانیه طول کشید تا صاحب صدا را شناختم با خوشحالی گفتم چه طوری شهروز؟ چه عجب یادی از ما کردی ؟صدایش بی قرار و عصبی بود و در حالی که بغض کرده بود گفت علی نجاتم بده گرفتارم اندازه همه دنیا . بی اختیار گفتم :پاشو بیا اینجا ببینم چی شده ادرس اینجا رو بلدی؟
پاسخش منفی بود ادرس را دادم گفت:تانیم ساعت دیگه اونجام .اخم هایم در هم گره خورده بود منشی ام با دق البابی وارد شدو گفت دکتر تشریف نمی برید منزل؟ گفتم خیر منتظر دوستی هستم شما تشریف ببرید. به خونه زنگ زدم و به همسرم اطلاع دادم کمی دیرتر می ام شهروز ... زندگی مادرم را مدیون او بودم دوستان دوران دبیرستان بودیم او در رشته ادبیات دانشگاه رفت و من در رشته حقوق .از خانواده متمولی بود اما به گونه ای صوفی مسلک بود مال دنیا برایش ارزشی نداشت .صمیمی ترین دوستم بود اما بعد از ازدواجم یعنی سه سال پیش رفت و آمدش را با من قطع کردو گفت درست نیست مرد متاهل دنبال رفیق بازی باشه و حالا.. نمیدانستم چه مشکلی برایش پیش امده که ارامش همیشگی او را اینگونه به هم زده و صدایش را لرزان کرده است با خو عهد کردم برای جبران همه خوبی هایش هر کاری ازدستم بر می اید برایش انجام دهم و
مقابلم نشسته بود درمانده و مستاصل به نظرمیرسید گفتم :ادیب میگفت نامزد کردی واسه نامزدیت که دعوتمون نکردی حداقل برای عروسی...
به میان حرفم امد و بی حوصله گفت: دیگه نمیتونست تحملم کنه برای همین ترکم کرد . خشکم زدو گفتم چرا؟ عصبی گفت واسه این اینجا نیومدم ببینن بعد از خدا همه امیدم به توئه احساس میکنم فقط تو میتونی دریا رو نجات بدی
فکرم به سالها قبل پر کشید دختر بچه ای با چشمان بی گفتم دختر عموت بود دیگه نه؟ یه دختر بچه فوق العاده خوشگل لبخندی زدو گفت:اره البته الان خیلی خوشگل تره منتهی دیگه دختر بچه نیست
هر دو دستم را روی میز تکیه دادم و گفتم چه کمکی ازم بر می اد؟
با صدای لرزانی گفت علی دریا متهم به قتل شده درحالی که اون ازارش به یک مورچه هم نمیرسه . گفتم :قتل کی؟
در حالی که میگریست حرف میزد وقتی که صحبتهاش تمام شد بلند شدمو به سمت او رفتم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم هرکاری ازم بر بیاد انجام میدم.
بلند شد دستم را بین دستانش فشرد و گفت ممنونم در ازاش هر چی بخوای حتی اگه زندگیم باشه دریغ نمی کنم
غم درون چشماش اجازه صحبت دیگری را به من نداد فقط پرسیدم کجاست؟
آهی کشید و گفت:به قید ضمانت ازاده ..اگه اشکال نداره بیا خونمون اونجا باهاش حرف بزن وضع روحیش مناسب نیست کنج اتاقش نشسته و به جز گریه کار دیگه ای نمی کنه
قول دادم فردا عصر به انجا بروم دوباره دستم را فشرد وفقط گفت : ممنونم ورفت با نگاهی به ساعتم سراسیمه کیفم را برداشته و از دفتر خارج شدم
****
خود شهروز در را برایم باز کرد ارام ومطمئن بود با شهروز دیروز زمین تا اسمان توفیر داشت پرسیدم خانواده اش در جریانند ؟شهروز سری تکان داد و گفت عمو منتظرته می خواد باهات حرف بزنه
پدر و دو برادر دریا در سالن نشسته بودن هرسه با دیدن من و شهروز بلند شدند . با انها دست دادم ونگاهم به سوی دیگر سالن چرخید پدر شهروز و برادرش شهاب هم درانجا حضور داشتند با هر دو دست دادم و احوالپرسی کردم تازه نشسته بودم که مادر دریا همراه همسر برادرش ا ز اشپزخانه خارج شدند هردو چادر گلدار به سر داشتند دوباره ایستادم و با انها هم احوالپرسی کردم
بعد از امضای وکالت نامه و صحبت کوتاهی با انها درخواست دیدن دریا را نمودم دوست داشتم زودتر او را ببینم اویی که همه مطئن از بیگناهی او بودند.
شهروز همراهم امد تا اتاق دریا را نشانم بدهد ولی وقتی تعجب را در صورتم دید لبخند تلخی زد و گفت :بجز من با کسی حرف نمی زنه
بعد از اینکه شهروز دریا را از حضور من مطلع ساخت وارد اتاقش شدیم با اینکه چشمهایش بخاطر گریه به خون افتاده و سرخ بود ولی چیزی از زیبایی غیر معمولش کم نکرده بود به قدری زیبا بود که برای لحظه ای فراموش کردم نباید در صورت او خیره شوم او دستپاچه از نگاه من چشم به شهروز دوخت .شهروز جلوتر امدو گفت دریا ایشون دوستم علی کمالی هستن وکیل دادگستری بهت گفته بودم دریاه اه عمیقی کشید و به نشانه تایید سرش را تکان داد روی صندلی کناز میزش نشستم و نگاهم را به تابلوی زیبایی که به دیوار اتاقش اویزان بود دوختم و گفتم من باید تمام ماجرای شما رو بدونم تا بتونم کمکتون کنم پس خواهش میکنم بدون کم و کاست همه چیز رو برام بگید تمام و کمال
زد زیر گریه حرفی نمی زد و فقط گریه میکرد با دست به شهروز اشاره کردم خارج شود اما همین که شهروز قصد خروج از اتاق را کرد دریا وحشت زده به او نگاه کردو گفت کجا میری؟
این اولین کلماتی بود که از دهان او درامد ان هم خطاب به شهروز نه من شهروز روی تخت کناز اونشت و گفت : من جایی نمیرم همین جا هستم اما تو هم باید همکاری کنی تا ثابت کنیم تو بیگناهی .حتی فرشته و استاد هم به بیگناهی تو اذعان دارن .. در حالی که اشکش بی صدا از چشمانش سرازیر بود گفت:چی بگم؟
گفتم میدونید من عقیده دارم اگه شما ماجرا رو جز به جز تعریف کنید و ما گوش بدیم میتوانیم خیلی سرنخ ها ازش بیرون بکشیم پس خواهش میکنم مسیر زندگیتون رو کنکاش کنید شاید به ردی از دشمنی توش باشه
صدای گریه اش بلند شد دیگه داشتم عصبی میشدم سعی کردم با ارامش حرف بزنم گفتم خانم کریمی اگه نمی تونید حرف بزنید و براتون سخته خوب برام بنویسید اینجوری بهتره... تک تک افراد رو بهم معرفی کنید تا بدونم چه طوری میشه به شما کمک کرد فقط یه سوال
با تردید نگاهم را به شهروز دوختم و بعد همه قدرتم را در زبانم جمع کردم و گفتم :ایا شما ایشون رو به قتل رسوندید؟
با این حرف هق هق گریه اش بلند شد و گفت : نه...نه... به خدا من اینکاررا نکردم
شهروز لیوان اب را بدستش داد وگت اروم باش من رو نگاه کن
منبع: www.forum.98ia.com
تهران .نشر علی 1387
584 صفحه
فصل یک
پوشه پرونده را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و نگاهی سطحی روی میز کارم انداختم تا مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ام که تلفن همراهم زنگ خورد شماره نا اشنایی روی ان حک شده بود با خود گفتم :شاید یکی از موکلینم است و تماس را پاسخ گفتم چند ثانیه طول کشید تا صاحب صدا را شناختم با خوشحالی گفتم چه طوری شهروز؟ چه عجب یادی از ما کردی ؟صدایش بی قرار و عصبی بود و در حالی که بغض کرده بود گفت علی نجاتم بده گرفتارم اندازه همه دنیا . بی اختیار گفتم :پاشو بیا اینجا ببینم چی شده ادرس اینجا رو بلدی؟
پاسخش منفی بود ادرس را دادم گفت:تانیم ساعت دیگه اونجام .اخم هایم در هم گره خورده بود منشی ام با دق البابی وارد شدو گفت دکتر تشریف نمی برید منزل؟ گفتم خیر منتظر دوستی هستم شما تشریف ببرید. به خونه زنگ زدم و به همسرم اطلاع دادم کمی دیرتر می ام شهروز ... زندگی مادرم را مدیون او بودم دوستان دوران دبیرستان بودیم او در رشته ادبیات دانشگاه رفت و من در رشته حقوق .از خانواده متمولی بود اما به گونه ای صوفی مسلک بود مال دنیا برایش ارزشی نداشت .صمیمی ترین دوستم بود اما بعد از ازدواجم یعنی سه سال پیش رفت و آمدش را با من قطع کردو گفت درست نیست مرد متاهل دنبال رفیق بازی باشه و حالا.. نمیدانستم چه مشکلی برایش پیش امده که ارامش همیشگی او را اینگونه به هم زده و صدایش را لرزان کرده است با خو عهد کردم برای جبران همه خوبی هایش هر کاری ازدستم بر می اید برایش انجام دهم و
مقابلم نشسته بود درمانده و مستاصل به نظرمیرسید گفتم :ادیب میگفت نامزد کردی واسه نامزدیت که دعوتمون نکردی حداقل برای عروسی...
به میان حرفم امد و بی حوصله گفت: دیگه نمیتونست تحملم کنه برای همین ترکم کرد . خشکم زدو گفتم چرا؟ عصبی گفت واسه این اینجا نیومدم ببینن بعد از خدا همه امیدم به توئه احساس میکنم فقط تو میتونی دریا رو نجات بدی
فکرم به سالها قبل پر کشید دختر بچه ای با چشمان بی گفتم دختر عموت بود دیگه نه؟ یه دختر بچه فوق العاده خوشگل لبخندی زدو گفت:اره البته الان خیلی خوشگل تره منتهی دیگه دختر بچه نیست
هر دو دستم را روی میز تکیه دادم و گفتم چه کمکی ازم بر می اد؟
با صدای لرزانی گفت علی دریا متهم به قتل شده درحالی که اون ازارش به یک مورچه هم نمیرسه . گفتم :قتل کی؟
در حالی که میگریست حرف میزد وقتی که صحبتهاش تمام شد بلند شدمو به سمت او رفتم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم هرکاری ازم بر بیاد انجام میدم.
بلند شد دستم را بین دستانش فشرد و گفت ممنونم در ازاش هر چی بخوای حتی اگه زندگیم باشه دریغ نمی کنم
غم درون چشماش اجازه صحبت دیگری را به من نداد فقط پرسیدم کجاست؟
آهی کشید و گفت:به قید ضمانت ازاده ..اگه اشکال نداره بیا خونمون اونجا باهاش حرف بزن وضع روحیش مناسب نیست کنج اتاقش نشسته و به جز گریه کار دیگه ای نمی کنه
قول دادم فردا عصر به انجا بروم دوباره دستم را فشرد وفقط گفت : ممنونم ورفت با نگاهی به ساعتم سراسیمه کیفم را برداشته و از دفتر خارج شدم
****
خود شهروز در را برایم باز کرد ارام ومطمئن بود با شهروز دیروز زمین تا اسمان توفیر داشت پرسیدم خانواده اش در جریانند ؟شهروز سری تکان داد و گفت عمو منتظرته می خواد باهات حرف بزنه
پدر و دو برادر دریا در سالن نشسته بودن هرسه با دیدن من و شهروز بلند شدند . با انها دست دادم ونگاهم به سوی دیگر سالن چرخید پدر شهروز و برادرش شهاب هم درانجا حضور داشتند با هر دو دست دادم و احوالپرسی کردم تازه نشسته بودم که مادر دریا همراه همسر برادرش ا ز اشپزخانه خارج شدند هردو چادر گلدار به سر داشتند دوباره ایستادم و با انها هم احوالپرسی کردم
بعد از امضای وکالت نامه و صحبت کوتاهی با انها درخواست دیدن دریا را نمودم دوست داشتم زودتر او را ببینم اویی که همه مطئن از بیگناهی او بودند.
شهروز همراهم امد تا اتاق دریا را نشانم بدهد ولی وقتی تعجب را در صورتم دید لبخند تلخی زد و گفت :بجز من با کسی حرف نمی زنه
بعد از اینکه شهروز دریا را از حضور من مطلع ساخت وارد اتاقش شدیم با اینکه چشمهایش بخاطر گریه به خون افتاده و سرخ بود ولی چیزی از زیبایی غیر معمولش کم نکرده بود به قدری زیبا بود که برای لحظه ای فراموش کردم نباید در صورت او خیره شوم او دستپاچه از نگاه من چشم به شهروز دوخت .شهروز جلوتر امدو گفت دریا ایشون دوستم علی کمالی هستن وکیل دادگستری بهت گفته بودم دریاه اه عمیقی کشید و به نشانه تایید سرش را تکان داد روی صندلی کناز میزش نشستم و نگاهم را به تابلوی زیبایی که به دیوار اتاقش اویزان بود دوختم و گفتم من باید تمام ماجرای شما رو بدونم تا بتونم کمکتون کنم پس خواهش میکنم بدون کم و کاست همه چیز رو برام بگید تمام و کمال
زد زیر گریه حرفی نمی زد و فقط گریه میکرد با دست به شهروز اشاره کردم خارج شود اما همین که شهروز قصد خروج از اتاق را کرد دریا وحشت زده به او نگاه کردو گفت کجا میری؟
این اولین کلماتی بود که از دهان او درامد ان هم خطاب به شهروز نه من شهروز روی تخت کناز اونشت و گفت : من جایی نمیرم همین جا هستم اما تو هم باید همکاری کنی تا ثابت کنیم تو بیگناهی .حتی فرشته و استاد هم به بیگناهی تو اذعان دارن .. در حالی که اشکش بی صدا از چشمانش سرازیر بود گفت:چی بگم؟
گفتم میدونید من عقیده دارم اگه شما ماجرا رو جز به جز تعریف کنید و ما گوش بدیم میتوانیم خیلی سرنخ ها ازش بیرون بکشیم پس خواهش میکنم مسیر زندگیتون رو کنکاش کنید شاید به ردی از دشمنی توش باشه
صدای گریه اش بلند شد دیگه داشتم عصبی میشدم سعی کردم با ارامش حرف بزنم گفتم خانم کریمی اگه نمی تونید حرف بزنید و براتون سخته خوب برام بنویسید اینجوری بهتره... تک تک افراد رو بهم معرفی کنید تا بدونم چه طوری میشه به شما کمک کرد فقط یه سوال
با تردید نگاهم را به شهروز دوختم و بعد همه قدرتم را در زبانم جمع کردم و گفتم :ایا شما ایشون رو به قتل رسوندید؟
با این حرف هق هق گریه اش بلند شد و گفت : نه...نه... به خدا من اینکاررا نکردم
شهروز لیوان اب را بدستش داد وگت اروم باش من رو نگاه کن
منبع: www.forum.98ia.com