عشق خاموش لیلا عبدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
عشق خاموش لیلا عبدی
تهران .نشر علی 1387
584 صفحه
فصل یک
پوشه پرونده را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و نگاهی سطحی روی میز کارم انداختم تا مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ام که تلفن همراهم زنگ خورد شماره نا اشنایی روی ان حک شده بود با خود گفتم :شاید یکی از موکلینم است و تماس را پاسخ گفتم چند ثانیه طول کشید تا صاحب صدا را شناختم با خوشحالی گفتم چه طوری شهروز؟ چه عجب یادی از ما کردی ؟صدایش بی قرار و عصبی بود و در حالی که بغض کرده بود گفت علی نجاتم بده گرفتارم اندازه همه دنیا . بی اختیار گفتم :پاشو بیا اینجا ببینم چی شده ادرس اینجا رو بلدی؟
پاسخش منفی بود ادرس را دادم گفت:تانیم ساعت دیگه اونجام .اخم هایم در هم گره خورده بود منشی ام با دق البابی وارد شدو گفت دکتر تشریف نمی برید منزل؟ گفتم خیر منتظر دوستی هستم شما تشریف ببرید. به خونه زنگ زدم و به همسرم اطلاع دادم کمی دیرتر می ام شهروز ... زندگی مادرم را مدیون او بودم دوستان دوران دبیرستان بودیم او در رشته ادبیات دانشگاه رفت و من در رشته حقوق .از خانواده متمولی بود اما به گونه ای صوفی مسلک بود مال دنیا برایش ارزشی نداشت .صمیمی ترین دوستم بود اما بعد از ازدواجم یعنی سه سال پیش رفت و آمدش را با من قطع کردو گفت درست نیست مرد متاهل دنبال رفیق بازی باشه و حالا.. نمیدانستم چه مشکلی برایش پیش امده که ارامش همیشگی او را اینگونه به هم زده و صدایش را لرزان کرده است با خو عهد کردم برای جبران همه خوبی هایش هر کاری ازدستم بر می اید برایش انجام دهم و
مقابلم نشسته بود درمانده و مستاصل به نظرمیرسید گفتم :ادیب میگفت نامزد کردی واسه نامزدیت که دعوتمون نکردی حداقل برای عروسی...
به میان حرفم امد و بی حوصله گفت: دیگه نمیتونست تحملم کنه برای همین ترکم کرد . خشکم زدو گفتم چرا؟ عصبی گفت واسه این اینجا نیومدم ببینن بعد از خدا همه امیدم به توئه احساس میکنم فقط تو میتونی دریا رو نجات بدی
فکرم به سالها قبل پر کشید دختر بچه ای با چشمان بی گفتم دختر عموت بود دیگه نه؟ یه دختر بچه فوق العاده خوشگل لبخندی زدو گفت:اره البته الان خیلی خوشگل تره منتهی دیگه دختر بچه نیست
هر دو دستم را روی میز تکیه دادم و گفتم چه کمکی ازم بر می اد؟
با صدای لرزانی گفت علی دریا متهم به قتل شده درحالی که اون ازارش به یک مورچه هم نمیرسه . گفتم :قتل کی؟
در حالی که میگریست حرف میزد وقتی که صحبتهاش تمام شد بلند شدمو به سمت او رفتم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم هرکاری ازم بر بیاد انجام میدم.
بلند شد دستم را بین دستانش فشرد و گفت ممنونم در ازاش هر چی بخوای حتی اگه زندگیم باشه دریغ نمی کنم
غم درون چشماش اجازه صحبت دیگری را به من نداد فقط پرسیدم کجاست؟
آهی کشید و گفت:به قید ضمانت ازاده ..اگه اشکال نداره بیا خونمون اونجا باهاش حرف بزن وضع روحیش مناسب نیست کنج اتاقش نشسته و به جز گریه کار دیگه ای نمی کنه
قول دادم فردا عصر به انجا بروم دوباره دستم را فشرد وفقط گفت : ممنونم ورفت با نگاهی به ساعتم سراسیمه کیفم را برداشته و از دفتر خارج شدم
****
خود شهروز در را برایم باز کرد ارام ومطمئن بود با شهروز دیروز زمین تا اسمان توفیر داشت پرسیدم خانواده اش در جریانند ؟شهروز سری تکان داد و گفت عمو منتظرته می خواد باهات حرف بزنه
پدر و دو برادر دریا در سالن نشسته بودن هرسه با دیدن من و شهروز بلند شدند . با انها دست دادم ونگاهم به سوی دیگر سالن چرخید پدر شهروز و برادرش شهاب هم درانجا حضور داشتند با هر دو دست دادم و احوالپرسی کردم تازه نشسته بودم که مادر دریا همراه همسر برادرش ا ز اشپزخانه خارج شدند هردو چادر گلدار به سر داشتند دوباره ایستادم و با انها هم احوالپرسی کردم
بعد از امضای وکالت نامه و صحبت کوتاهی با انها درخواست دیدن دریا را نمودم دوست داشتم زودتر او را ببینم اویی که همه مطئن از بیگناهی او بودند.
شهروز همراهم امد تا اتاق دریا را نشانم بدهد ولی وقتی تعجب را در صورتم دید لبخند تلخی زد و گفت :بجز من با کسی حرف نمی زنه
بعد از اینکه شهروز دریا را از حضور من مطلع ساخت وارد اتاقش شدیم با اینکه چشمهایش بخاطر گریه به خون افتاده و سرخ بود ولی چیزی از زیبایی غیر معمولش کم نکرده بود به قدری زیبا بود که برای لحظه ای فراموش کردم نباید در صورت او خیره شوم او دستپاچه از نگاه من چشم به شهروز دوخت .شهروز جلوتر امدو گفت دریا ایشون دوستم علی کمالی هستن وکیل دادگستری بهت گفته بودم دریاه اه عمیقی کشید و به نشانه تایید سرش را تکان داد روی صندلی کناز میزش نشستم و نگاهم را به تابلوی زیبایی که به دیوار اتاقش اویزان بود دوختم و گفتم من باید تمام ماجرای شما رو بدونم تا بتونم کمکتون کنم پس خواهش میکنم بدون کم و کاست همه چیز رو برام بگید تمام و کمال
زد زیر گریه حرفی نمی زد و فقط گریه میکرد با دست به شهروز اشاره کردم خارج شود اما همین که شهروز قصد خروج از اتاق را کرد دریا وحشت زده به او نگاه کردو گفت کجا میری؟
این اولین کلماتی بود که از دهان او درامد ان هم خطاب به شهروز نه من شهروز روی تخت کناز اونشت و گفت : من جایی نمیرم همین جا هستم اما تو هم باید همکاری کنی تا ثابت کنیم تو بیگناهی .حتی فرشته و استاد هم به بیگناهی تو اذعان دارن .. در حالی که اشکش بی صدا از چشمانش سرازیر بود گفت:چی بگم؟
گفتم میدونید من عقیده دارم اگه شما ماجرا رو جز به جز تعریف کنید و ما گوش بدیم میتوانیم خیلی سرنخ ها ازش بیرون بکشیم پس خواهش میکنم مسیر زندگیتون رو کنکاش کنید شاید به ردی از دشمنی توش باشه
صدای گریه اش بلند شد دیگه داشتم عصبی میشدم سعی کردم با ارامش حرف بزنم گفتم خانم کریمی اگه نمی تونید حرف بزنید و براتون سخته خوب برام بنویسید اینجوری بهتره... تک تک افراد رو بهم معرفی کنید تا بدونم چه طوری میشه به شما کمک کرد فقط یه سوال
با تردید نگاهم را به شهروز دوختم و بعد همه قدرتم را در زبانم جمع کردم و گفتم :ایا شما ایشون رو به قتل رسوندید؟
با این حرف هق هق گریه اش بلند شد و گفت : نه...نه... به خدا من اینکاررا نکردم
شهروز لیوان اب را بدستش داد وگت اروم باش من رو نگاه کن

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دریا نگاهش را درچشمان او گره زد وشهروز گفت :برای حرف من ارزش قائلی ؟ دریا سرش را به نشانه تایید حرف او تکان داد شهروز گفت من مطمئنم تو این کار رو نکردی وکیلت تو رو نمی شناسه که این سوال رو ازت می پرسه
دریا ارا م شد فقط هق هق خشکی سکوتش را میشکست بلند شدم و گفتم معذرت میخوام که ناراحتتون کردم من منتظر یادداشت های شما هستم اگه کاری باهام داشتید بهم زنگ بزنید هر موقع بود اشکال نداره کارتم را روی میز مطاله اش گذاشتم وشهروزهمراه من تا دم درامد گفتم:متاسفم شهروز نمیخواستم ناراحتش کنم شهروز سری تکان داد و گفت ممنونم که کمکم میکنی
گفتم: من بیشتر از این حرف ها بهت مدیونم فقط یک چیزی چقدر میشه به حرف های دریا خانوم شما اعتمادکرد؟
لبخندی زد و گفت دریا هر خصلتی که داشته باشه که بد محسوب بشه یه اخلاق خیلی خوب داره فوق العاده راستگوئه روی کاغذ مدارکی که لازم داشتم نوشتم و گفتم اینها رو برام بیار وقتی دادگاه کی هست؟
شهروز زیر لب گفت:سه ماه دیگه دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:توکلت به خدا باشه دریای تو رو هم به امید خدا نجات میدیم
نگاهش را به چشمانم دوخت و لبخندی بر لب اورد و گفتم خودشه درسته؟
هیچ نگفت اما من از نگاهش جوابم را گرفتم
هفت روز بعد شهروز به دفترم امد و از کیف سامسونتش دفتر قطوری را در اورد متعجب گفتم :این چیه ؟خوش تیپ؟
دفتر را روی میزم گذاشت و گفت مگه خودت به دریا نگفتی برات همه چیز رو بنویسه ؟سری تکان دادم و دفتر را گرفتم دستخط قشنگی داشت پرسیدم حالش چطوره؟ نفس عمیقی کشید و گفت :ارام ترشده نمیدونم شاید به خاطر نوشتن این بوده
به همراه شهروز از دفتر خارج شدم .گفت:زود تعطیل کردی گفتم امروز قرار ندارم همسرم خونه نیست می خوام برم خونه بخونمش
شهروز بعد از خداحافظی رفت عجله داشتم هر چه زودتر دست نوشته هایش را بخوانم همسرم به همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود و این فرصت خوبی بود تا بتوانم این دفتر را مطاله کنم پس از نوشیدن لیوانی اب روی کاناپه نشستم و دفت را گشودم:
فصل 1-2
سالها پیش در یک شب زمستانی در یک خانه قدیمی و بسیار بزرگ بدنیا امدم . در ان خانه علاوه بر پدر بزرگ و مادر بزرگ خانواده عمه بزرگم و دو عمویم و ما زندگی میکردیم
این خواسته پدربزرگ بود که تا وقتی او و همسرش زنده اند فرزندانش در کنار هم باشند ولی بعد از ان را خودشان می دانند به قول معروف می خواستند تا چشم به این دنیا باز می کنند همه انها را در اطراف خود ببینند .پدرم فرزند سوم و پسر دوم بود عموعلی رضا عموی بزرگم بود ان موقع که من به دنیا امدم طاهر چهارده ساله .تهمینه ده ساله .ترانه شش ساله و طاها چهار ساله بود .زن عمو عزت از همان ایام کودکی که بیاد دارم با ماها خیلی مهربان تر از فرزندانش بود اخلاق به خصوصی داشت انگار هیچ وقت ضرورتی نمی دید مهری را که در قلبش نسبت به کودکانش داشت را نمایان کند واقعا زن خاصی بود با وجود تمام حرف هایی که او باعث شد تا من مجبور به شنیدنش شوم هنوز هم دوستش داشتم عمه مهرانگیزم دوست داشتنی ترین زن در تمام دنیاست همیشه صدای خنده اش ترنم زندگی را یاد اورست خوش خنده و بسیار مهربان با همه
او هیچ وقت طعم مادر شدن را نچشید تا به جای ابراز ان عشق عظیم به ما فرزندان خود را از این مهر و عطوفت سیراب کند.همسرش اقا جواد معرفت مردی با یک دنیا مهربانی و به سخاوت یک انسان والاست چه با همسرش چه با دیگران .دبیر دبیرستان در رشته ادبیات بود خطاطی می کرد و گاهی هم نرم نرمک مضراب را بر سه تارش می کشید و ارام زیر لب زمزمه میکرد از دلتنگی حافظا و عاشقانه های سعدی همه احترام خاصی برای او قائل بودند و روی حرف این مرد کم حرف حرفی نمی زدند
پدر و مادرم در موقع به دنیا امدن من دانیال نه سالهو دنیای شش ساله را داشتند و اما پدرم اقا محمد رضا هشت سال از عمه مهرانگیز کوچک تر و دوسال از عمو غلام رضا بزرگ تر بود موقعی که من بدنیا امدم عمو شهروز هشت ساله و شیرین شش ساله و شهاب سه ساله را داشت
و اما ان شب
بعدازظهر پنج شنبه ای پرسوز و سرما پدربزرگ و مادر بزرگ خدابیامرزم به عادت هر پنجشنبه سر خاک رفته بودند و تا شب خبری از انها نمی شد زن عمو عزت با بچه هاش در منزل برادرش دعوت بودند و زن عمو اکرم هم در منزل پدر و مادرش لابد طبق معمول با عمو جر و بحث کرده وبه حالت قهر به منزل انها رفته بود
پدر هم درحجره مثل هر دو عمویم مشغول کسب و کار بود
تنها عمه مهرانگیز و مادر درخانه بودن .عمه مشغول با گذاشتن غذا و مادرم مشغول گردگیری وسایل خانه درد مادر دوباره شروع شده بود دست به دیوار گرفت و لب زیرینش را گزید دقایقی گذشت و درد ارام گرفت و او دوباره شروع کرد

منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
مشغول پاک کردن میز بود که درد تمام فضای شکمش را فرا گرفت و روی دو زانو افتاد و فریادی کشید و شکمش را چسبید .دنیا با دیدن مامان دران وضع به گریه افتاد صورت مادر سرخ شده و خیس عرق بود در همان وضع با دستش به دنیا اشاره کرد که به نزدش برود دانیال که مشغول نوشتن تکالیفش بود متوجه مادر شد و به سمت مادر امد و پرسید :مامان چی شده؟
مادر در حالی که سعی میکرد فریاد نکشد با صدایی خفه و دورگه گفت :برو عمه رو صدا کن
دانیال به سرعت از اتاق خارج شد دنیا همان طور نزدیک مادر ایستاده بود وارام ارام اشک می ریخت و مادر از درد به خود می پیچید عمه سراسیمه بدنبال دانیال وارد اتاق شد و با دیدن مادر با کف دست راست به گوشش زد و گفت :وا خاک عالم مریم چی شده؟وقتشه؟
مادر در حالی که عرق صورت و اشک چشمانش درهم ادغام شده بود سری تکان داد ان شب به کمک عمه در خانه پدر بزرگ بدون اینکه دکتر یا مامایی بالای سر مادر باش چشم به دنیایی گشودم که برایم برنامه ها و قصه های زیادی داشت عمه همیشه میگوید ان شب سخت ترین شب زندگیم بود
شاید به خاطر سختی ان شب بود که مهر عظیمی بین من وعمه مهرانگیز به وجود امد ان شب همه خانواده دور هم جمع بودند عضو کوچولوی جدیدی هم به انها پیوسته بود من کنار مادر ارام خوابیده بودم به گفته انها بدون گریه و سرو صدا ارام مشتم را در هوا میچرخاندم
مادربزرگ با شنیدن این خبر به سرعت خود را به اتاق مادر رساند مادر نیم خیز شد اما مادربزرگ فشار ملایمی به سر شانه او اورد و او را از این کار منع کرد و در حالی که می نشست پیشانی مارد را بوسید و گفت :مبارکه دخترم
سپس نگاهش را به من دوخت و گفت:خدایا شکرت چه غزال خوشگلی به دنیا اوردی
بعد دست به گردن برد و زنجیر ضخیمی را که به گردن داشت باز کرد و به دست مادر داد و گفت:برای این اهو کوچولو
مادر با خجالت گفت :وای نه حاج خانم خدا مرگم بده شما از گردن باز کنید و
مادر بزرگ گفت خدا نکنه مادر دوست دارم وقتی بزرگ شد دور گردن اهوی خوشگل بیاندازیش و بعد دوباره گفت:بده بغلم این خوشگل خانم رو
مادر مرا به اغوش او داد مادربزرگ برای لحظاتی بدون حرف مرا نگریست و گفت :فتبارک ا.. احسن الخالقین خدایا چقدر ناز است چه چشم هایی داره ببین چه جوری همه جا رو میپاد
ورود من به جمع خانوادگی ما مثل ورود هر عضو جدیدی با خوشحالی پذیرفته شد پدر و مادر به عنوان تشکر از عمه نام گذاری مرا به عهده او گذاشتند و او نام دریا را به واسطه چشمان ابی ام برای من انتخاب نمود و من شدم دریا
فردای ان شب مادربزرگ عمو غلام رضا را به دنبال زن عمو و بچه ها فرستاد تا به قول خودش کینه و کدورتی موقع به دنیا امدن من بین اعضای خانواده نباشد زن عمو اکرم باکلی اخم وتخم و فیس وافاده به خانه برگشت و مستقیم به قسمت خود رفت و در را بست .زن عمو عزت که کنار مادر نشسته بود با شنیدن صدای در به کنار پنجره رفت و بعد از دقیقه ای برگشت و سر جایش نشست و گفت:واه واه همچین قیافه گرفته انگار دختر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه است
مادر گفت: ول کن عزت جون دختربدی نیست
زن عمو عزت در حالی که نگاهی پر تغییر به مادر می انداخت گفت : هوم اره جون خودش
عمه مهر انگیز سینی به دست وارد اتاق شد و با خنده گفت: چی شده عزت جون؟باز حس جاری گری تو گل کرد؟
زن عمو عزت خندید و گفت: وا...آدم چی از یه زندگی و شوهر خوب می خواد؟که بگیم این نداره هر روز یک دعوا و جنگ جدید راه می اندازه و میگذاره و میره خونه پدرو مادرش به خدا من با چشم یک زن داداش و جاری به اون دو تا نگاه نمی کنم بلکه به چشم برادر و خواهر اینها رو می بینم باورکن دلم میسوزه که می گم
عمه مهرانگیز در حالی که مرا از دست مادر میگرفت گفت:چه میدونم دردش چیه خدا به راه راست هدایتش کنه دستت درد نکنه این کاسه سوپ رو بگذار جلوی مریم
زن عمو بعد ازدادن کاسه سوپ به دست مادر کنار عمه نشست و گفت: ببین تو رو به خدا چه صورت ملوسی داره چشماش رو ببین خدایا الهی من قربونت برم بلند شم برم برای عروس گلم یه اسفند دود کنم و بیارم
عمه با خنده به رفتن او نگاه کرد و ارام گفت:خواستگاری مدل جدید . حواست باشه
زن عمو در حالی که اسپند را در دست داشت و دود ان را به تمام قسمت های اتاق می رساند زیر لب صلوات می فرستاد .عمه با خنده گفت : عزت اگه تا یک ماه همین جوری بهش دود اسپند بدیم بچه ام یک افریقایی به تمام معنا میشه
زن عمو عزت گفت:بهتر مهری جون اون وقت بچم کمتر تو چشم می اید
وقتی زن عمو از اتاق خارج شد عمه متوجه بچه ها شد که مدام از گوشه در سرک می کشیدند وقتی عمه انها را به داخل دعوت کرد انها ارام وخجالتی وارد اتاق شدند و کنار عمه نشستند حتی دانیال و دنیا هم در سکوت مرا تماشا میکردندعمه در حالی که میخندید گفت: نمیخواهید ابجی کوچولوتون رو ببینید؟نگاه کنید انگار داره میخنده
بچه ها که یخ سکوتشان ارام ارام ذوب میشد دور عمه حلقه زدند تهمینه دست دراز کرد تا مرا در اغوش بگیرد عمه ارام مرا به اغوش او داد و گفت:مواظب باش
طاها متعجب پرسید عمه چرا دندون نداره ؟ دنیا که همشه نگاه و رفتارش گویای این بود که از دیگران بیشتر می داند گفت :بچه که دندون نداره بعدا دندون در می آره مگه نه عمه؟ عمه در حالی که سعی میکرد خنده اش را کنترل کند گفت :بله عزیزم
طاها چشمان قهوه ای اش را به من دوخت و گفت:اهان ! فهمیدم! مثل اقاجون که دندون نداره و به جاش تو دهنش دندون می گذاره
صدای زن عمو عزت بچه ها را از جایشان تکان داد :بلند شید ببینم اینجا چه کار میکنید:وا! از تو بعید مهرانگیز جون چرا بچه را دادی دست تهمینه ؟بلند شید بگذارید بچه بخوابه
طاها کمی مکث کرد و خواست حرفی بزند که زن عمو عزت با لحن تهدید امیزی گفت :گفتم بیرون
بچه ها همه با نارضایتی از اطراف من دور شدند و عمه مرا کنار مادر به اولم برگرداند.زن عمو اکرم همان موقع که رسیده بود به دیدنم نیامد بلکه غروب ان روز به همراه شیرین و به قول مادر با کلی افاده وارد اتاق شد و در قسمت بالای اتاق نشست و بدون سلام و هیچ حرف دیگری گفت :تبریک مریم جون ولی کاش پسر بود ما که دختر شدیم چه تاجی به سر پدر و مادرمون شدیم که! ان موقع فقط زن عمو عزت در اتاق بود عمه مهرانگیز به خاطر برگشتن همسرش به منزل خودش رفته بود میگفت :اقا جواد دوست داره هر وقت وارد خونه میشه من باشم
مادر با شنیدن حرف زن عمو لبخندی زد و گفت:اولا همین که سالم خدا رو شکر .در ثانی اکرم جون من از زندگیم راضیم اگه دخترم هم مثل من خوشبخت بشه خدا رو شکر میکنم
زن عمو اکرم گوشه چشمی نازک کرد و گفت:چه خوشبختی؟هنوز با داشتن سه تا بچه نمی تونم راحت تصمیم بگیرم چه کار باید بکنم و اجازه دارم کی رو واردخون کنم؟
زن عمو عزت که دیگر نتوانست طاقت بیاورد گفت ؟کی جلوت رو گرفته ؟زن عمو اکرم گفت: بعد از ده سال زندگی مشترک هنوز با مادر شوهر و پدر شوهرم زندگی میکنم
زن عمو عزت گفت:اول اینکه کجا با اون ها زندگی میکنی ؟دوم اینکه مگه ازاول نمیدونستی شرط ازدواج همه اینها زندگی با پدر و مادرشون بوده؟ لابد اون موقع گفتی بذار خرم از پل بگذره میگم خونه سوا زندگی سوا
خوبه سال به سال نه حاج خانم وارد خونه زندگیمون میشه نه حاج اقا . موقع زایمان تو سر شهاب و شیرین که اصلا پدر و مادرت و خانواده ات پیداشون نشد بازم این بنده های خدا بودند که از جون برات مایه گذاشتن سر شهروز هم که مامانت روز دوم اومد وگفت :من اعصاب بچه ها رو ندارم و بعد گذاشت و رفت خوبه خودم شاهد بودم که بنده خدا حاج خانم بغل دستت بود و همه کارات رو می کرد .سر کلاس ارایشگریت که میری .با دوستات که هستی تو خونه هم که پیدات نمی شه و بیست و چهار ساعته دعوا و جنگ و جدل داری . زن عمو اکرم که توقع شنیدن این حرف ها رو از طرف زن عمو عزت نداشت بلند شد و با ناراحتی گفت:من به خاطر همین فضولی ها می خوام برم مگه فقط نوه ی مادرم بوده که باید اون بیاد و به من برسه پس دیگران این وسط چه کاره اند؟به به شون مال بعضیا و اه اهشون مال پدر و مادرم؟ خوبه ارایشگاه رفتن من هم شده زخم چشم بعضی ها او وقتی وارد این خونه شدم تو چشم نداشتی منو ببینی چون از هر لحاظ از تو سرترم

منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان

فصل 1-3
مادر میان حرف او امد و گفت: اکرم جون خوبیت نداره عزت از تو بزرگ تر است . زن عمو عزت پوزخندی زد و گفت:نمردیم و معنی سرتر بودن رو فهمیدیم ولت کنن راه و بی راه خونه پدر و مادرتی
اکرم با تحقیر نگاهی به زن عمو انداخت و گفت : هر وقت اونجام به قدری عزیز هستم که منت دارن اومدنم رو و با گفتن این حرف از جا بلند شد تا از اتاق خارج شود که زن عمو عزن خود را به او رساند و از بیرون رفتن او ممانعت کرد و گفت:اول حرفم رو گوش کن و بعد برو!آدم ازهر کسی سرتر باشه یا نباشه هر کاره ای باشه یا نباشه مهم نیست هنر یک زن میدونی چیه؟این نیست که فقط با بزک دوزک قشنگ تری جلوی مردم راه بره هنز یک زن اینه که نگاه شوهرش با حسرت به روابط پر محبت یک زن و شوهر دیگه نباشه دیگه این که هیچ کس حتی پدر و مادرش از مشکل اون وشوهرش خبر نداشته باشن خونه پدر و مادر به قهر رفتن هنر نیست هنراینه که بدون شوهرت نری و چند روز منتظرش باشی تا با اون برگردی شوهرت رو دو دستی بچسب که به خدا نه اون رفیقای از ما بهترونت و نه پدر و مادرت تا اخر برات می مونند از ماگفتن و از تو نشنیدن
زن عمو اکرم که حسابی سرخ شده بود با عصبانیت نگاهی به زن عمو عزت انداخت و از اتاق خارج شد مادر با خنده گفت:بد گذاشتی تو کاسه بیچاره
زن عمو عزت امد و کنار مادر نشست و با شیطنت گفت:خب چی کار کنم از من سرتره نم چشم ندارم ببینمش وبعد هر دو زدند زیر خنده و مادر در میان خنده گفت:خب اخلاقش اینه تو ببخش
زن عمو عزت با نفرت گفت:ولم کن تو رو خدا
با صدای یاا.. پدر.زن عمو چادر به سر کشید و بلند شد پدر بعداز پاسخ سلام به انها با خوشرویی گفت: ببخشید زن داداش همه زحمت ما گردن شماست
زن عمو عزت گفت :این حرفها چیه مریم جاریم نیست خواهرمه. اگه کاری هم کردم وظیفه ام بوده .خوب مریم جون من برم یه سر به غذام بزنم اگه کاری داشتی بچه ها رو بفرست و با گفتن این حرف از اتاق خارج شد
پدر کنار مادر نشست و با نگاهی به من گفت:مریم فکر نمی کردم دختر به خوشگلی تو وجود داشته باشه اما این کوچولو بهم ثابت کرد اشتباه میکردم .مادر با خنده گفت :هی اقا مثل اینکه دخترم خودمه هاپدرهم با خنده گفت:اما از تو قشنگ تر است. مادر با شوخی گفت:محمد رضا واقعا که! نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار! پدر دست مادر را در دست گرفت و ان را به طرف لبش برد و بوسید و بعد ارام زمزمه کرد تو تنها عشق منی هیچ کسی نمی تونه جایگزین تو باشه مادر نگاهش را به صورت مهربان پدر گرداند و زمزمه کرد تو هم همین طوردوساله که شدم صدرا به خانواده ما و چند ماه بعد تورج به خانواده عمو علیرضا پیوست با به دنیا امدن صدرا بیشتر کنار عمه بودم ووابسته وجود مهربان او. از همان موقع هم با اشعار سعدی و حافظ اشنا شدم در پنج سالگی همه انها را از بر بودم همبازی های دوران کودکی من طاها و شهاب محسوب میشدند.
در خانواده ما کوتاه کردن موی دختران نوعی گناه محسوب میشد ان هم گناهی غیر قابل بخشش موهای سیاه و موج دار من هیچ وقت رنگ روبان به خود نمیدید چون شهاب پسر شلوغی بود و مرا خیلی اذیت می کرد بر عکس حمایت های دائم طاها. یادم می اید یک روز که کنار حوض نشسته بودم و به ماهی های قرمزی که عمه مهری خریده بود نگاه میکردم شهاب و طاها هم داشتند توپ بازی میکردند به یک باره شهاب به طرفم دوید و دست انداخت لای موهایم و ان را کشید با صدای بلندی جیغ زدم و از شدت درد اشکم درامد طاها داد زد و گفت: ولش کن اما او موهایم را رها نکرد در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم : ولم کن بعد فریاد زدم و مادر را صدا کردم .طاها خواست به طرفم بیاید که شهاب گفت: اگه جلو بیایی می اندازمش تو حوض . مادر که داشت کمد لباس را مرتب میکرد با تکه لباسی در دست بیرون امد و با دین ما چنگ به گونه زد و گفت: شهاب موهای بچه رو ول کن
شهاب که مادر را دید دست از موهایم کشید و یک قدم عقب تر رفت عمه مهری بی صدا ما را تماشا میکرد .طاها شهاب را به کناری هل داد و گفت :مگه اون هم قد توئه؟تازه اون یه دختره
من هم زدم زیر گریه و پشت طاها قایم شدم.عمه مهرانگیز گفت:شهاب جان پسرم تو دیگه بزرگ شدی باید مواظب دریا باشی نه اینکه بزنیش
شهاب که بق کرده بود به سرعت به سمت کوچه دوید. مادر سرم را نوازش کرد و گفت:چیزی که نشد؟ گفتم: نه ،طاها رو به من کرد و گفت: بیا بریم من میخوام مشق هام رو بنویسم بهت قلم و کاغذ می دم تا تو هم مشق بنویسی نگاهی به چشمان سیاهش کردم و با ذوق گفتم :من که بلند نیستم با مهربانی لبخندی به رویم زد و گفت:خب من بهت یاد میدم
ذوق زده فریادی کشیدم وگفتم: یعنی منم می تونم کتاب بخونم و مثل تو بنویسم ؟ جانمی جان
چشمانش مثل چشمان پدر مهربان بود و من چقدر این مهربانی را دوست داشتم با همان نگاه مهربان گفت: فقط هر چی من گفتم باید گوش بدی .خوب؟ سری به عنوان قبول حرفش تکان دادم مادر که ساکت ما را می نگریست با خنده گفت: طاها جان مواظبش باش طاها دستم را گرفت و گفت: چشم زن عمودر کنار طاها نشستم و طاها بریم سر مشق داد و گفت: عین من روی خطها از اینها بکش خب؟ سری تکان دادم و پرسیدم: این چیه:طاها با همان نگاه مهربانش گفت: مگه قرار نشد هر چی گفتم گوش کنی .اول اینها رو یاد بگیر بعدش می تونی نوشتن و خوندن رو یاد بگیری
مثل بچه های حرف گوش کن نشستم و مدادی که طاها به من داده بود در دست گرفتم و روی شکم دراز کشیدم طاها هم مشغول نوشتن تکالیفش شد با این که سعی می کردم خط ها را صاف بکشم ولی نمیدانم رچرا نمی شد حوصله ام از سکوت بین خودمو طاها سر رفت نگاهی به موهای بسیار کوتاه طاها انداختم و فکری مثل برق از مخیله ام گذشت پرسیدم : طاها چرا من نمی تونم موهام رو مثل شما کوتاه بکنم؟ طاها متعجب نگاهم کرد و گفت : چون تو دختری بلند شدم و نشستم و گفتم : خب دختر باشم دلم می خواد موهام کوتاه باشه این جوری شهاب هم موهام رو نمی کشه طاها گفت: اگه موهات کوتاه بشه زشت می شی
گفتم : تو زشتی
گفت: من پسرم .پسرها باید موهاشون اینجوری باشه
اهی کشیدم و گفتم: کاش من هم پسر بودم
طاها گفت: مشقت رو بنویس

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با نارضایتی لبم را غنچه کردم و گفتم: حوصله ام سر رفت می شه نقاشی بکشم : با همان نگاه خاموش گفت: باشه از تو کیفم مداد رنگیم رو بردار و بکش .ذوق زده به طرف کیفش دویدم و مداد رنگی ها رو برداشم مداد رنگی برایم مثل بزرگ ترین گنج های روی زمین می ماند و لمس کردن انها ولو برای چند لحظه همچون بزرگ ترین موهبت ها بود و طاها در نظرم به منزله فرشته ای بود که ان گنج بزرگ را برای چند دقیقه بدستم می داد نگاهم روی مداد بیست و چهار رنگش خشک شد وبا حیرت گفتم :بیست و چهار رنگ
خندید و گفت: آره تازه خریدم
با حسرت گفتم: خوش به حالت
روی زمین دراز کشیدم و مشغول نقاشی شدم دوست داشتم از تمام رنگ های مداد رنگی استفاده کنم آرزو کردم زودتر بزرگ شوم تا پدر برایم مداد رنگی بیست و چهار رنگه بخرد
فصل دوم
بالخره دعواهای وقت و بی وقت زن عمو اکرم و عمو غلامرضایم برای همیشه خاموش شد زن عمو درخواست طلاق کرد و از عمو جدا شد و چند ماه بعد از جدایی هم ازدواج کرد و با همسرش به خارج از ایران عزیمت کرد .با این کار او بیشترین ضربه را شهاب خورد او که پسر شر و شلوغی بود حالا تبدیل به پسری گوشه گیر و ارام شده بود دلم برایش می سوخت وقتی در کنارش می نشستم ارام نگاهم میکرد و حرفی نمی زد به گونه ای که معذب بودم یکبار هم که سعی کردم با او حرف بزنم سرم داد زد . قضیه از این قرار بود کهمن دهان باز کردم و گفتم: شهاب غصه نخور مامانت می اد و تو ور هم با خودش می بره ! شهاب مثل بمبی که فتیله اش روشن شده باشد سرپا ایستاد و با تنفر فریاد زد : اگه مادرم رو ببینم خودم می کشمش
ترسیدم و از اتاق بیرون دویدم نمیدانم ولی حالا که فکر می کنم می بینم شهاب حق داشت آخه اون تازه دوزاده سالش شده بود و پا به نوجوانی گذاشته بود که زن عمو بدون حتی نیم نگاهی به پشت سرش و فرزندانی که جا گذاشته بود رفت
مسئله طلاق عمو مقارن شد با ازدواج تهمینه او به جای فکر کردن به درس و ادامه تحصیل به کار خیاطی مشغول شد عاشق این کار بود. یه روز به همراه تهمینه برای خرید پارچه به بزازی آقای پورزند رفته بودیم قرار بود که اون برای من و ترانه پارچه بخرد آقای پورزند پیرمردی بود همسن و سال پدر بزرگ و سالیان سال بود که دران مغازه قدیمی بزازی می کرد . وقتی وارد مغازه شدیم مرد جوانی با آقای پورزند صحبت میکرد :نه حاجی جون با این مدل و این قیمت که شما می فرمایید نمی صرفه ! تهش باید برای ما یه چیزی بمونه یا نه؟ اون هم با این وضع درب و داغون بازار ! با کنجکاوی به مرد جوان نگریستم قد بلندش با ان اندام عضلانی و درشت که بیشتر رو به چاقی می رفت ترس را در دل می انداخت . سبزه بود و چشم و ابروی زیبایی داشت. سبیل نه چندان کلفتی هم بر روی لبش داشت که متناسب صورتش بود نگاهش که به صورت تهمینه افتاد ساکت شد و سر به زیر انداخت . آقای پورزند هم نگاهی به تهمینه انداخت و لبخندی زد با کنجکاوی نگاهم را به صورت تهمینه دوختم زیر پوست سفیدش سرخی ملایمی دویده بود و چشمان درشتش را به زیر دوخته بود و لب گوشتی و بزرگش را مدام با زبان لیس می زد بعد در حالی که صدایش می لرزید گفت: آقای پورزند ساتن ابی و زرشکی میخواستم دارید.
اقای پورزند با لبخندی بر لب گفت: سلام دخترم ! بابابزرگ خوبه
تهمینه که با این حرف آقای پورزند سرخ تر شده بود دستپاچه گفت: سلام ببخشید ! بله سلام دارن خدمتتون ! آقای پورزند با مهربانی خندید و گفت : سلام من رو هم بهش برسون و بگو یه سری به ما بزنه دلمون براش تنگ شده .تهمینه چشمی گفت و دوباره سر به زیر انداخت . مرد جوان هنوز حرکات تهمینه را زیر نظر داشت و من کنجکاو به او می نگریستم آقای پورزند وقتی توجه مرد جوان را به تهمینه دید گفت: آقا رضا ایشون نوه حاج آقا کریمی است
رضا که دوباره نگاهش را به طرف تهمینه دوخته بود گفت: کدوم حاج کریمی؟ بازار طلا؟ آقای پورزند آخرین طاقه را روی پیشخوان گذاشت و گفت؟ فرش فروش ها
رضا لبخندی زد و گفت: هر سه تا پسرشون تو این کار هستند درسته؟ آقای پورزند گفت: بله ایشون دختر پسر بزرگشون هستن
رضا گفت: ما خدمت پدر بزرگتون خیلی ارادت داریم سلام ما رو هم به خدمتشون برسونید
تهمینه زیر لب جوابش را داد و بعد رو به اقای پورزند گفت: از این دو تا طاقه هر کدوم یک متر ونیم
ترانه که از نگاه خیره آقا رضا صبرش به سرامده بود بی حوصله گفت: اگر سیر نشدید نون اضافه بدم خدمتتون
اقا رضا که توقع شنیدن این حرف تند وتیز را از زبان آن دختر نوجوان نداشت سر به زیر انداخت و سکوت کرد بعد ازدادن پول از مغازه که خارج شدیم تهمینه در راه برگشت به خانه ارام گفت:


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ترانه جون درست نیست یک دختر اون جوری صحبت کنه
ترانه بی حوصله گفت: ول کن بابا ! پسره ی پررو داشت با نگاهش تو رو می خورد انگار تا حالا دختر ندیده بود خاک برسر
ترانه از همان ابتدا بر خلاف تهمینه ی آرام و خجول فوق العاده تند و حاضر جواب بود با این که چهار سالی از تهمینه کوچک تر بود اما همیشه این تهمینه بود که کوتاه می امد. آقا رضا چند روز توسط پدر بزرگ پیام خواستگاری اش را به گوش تهمینه رساند و تهمینه با سکوتش فهماند که موافق آمدن آنها برای خواستگاری است.وقتی تهمینه مشغول گردگیری وسایل بود ترانه به سراغش رفت و گفت: یعنی می خوای زن اون غول بی شاخ و دم بشی که داشت با نگاهش تو رو می خورد؟ تهمینه آرام گفت: هنوز که چیزی معلوم نیست حالا بگذار بیان خواستگاری ببینم چی میشه ! شاید اصلا جوابم نه باشه ترانه دست به کمر زد و با حرص گفت: آره جون خودت
تهمینه جوابی بهش نداد و به کارش مشغول شد ترانه دوباره گفت: آخه دیوونه تو به این خوشگلی .نجیبی .هنرمندی چرا باید زن این سیبیلو بشی؟ تهمینه گفت: بابا اینها در موردش تحقیق کردن می گن پسر خوبیه . کاریه ! تهمینه نفس عمیقی کشید تا آرام شود بعد دوباره ادامه داد : ببین من نمی گم پسر بدیه می گم تو لیاقت بیشتر و بهتر از این رو داری تهمینه گفت: یادت باشه من بیست سالمه عقلم می رسه کی به دردم می خوره کی بدردم نمی خوره
ترانه با دندان های بهم فشرده از زور عصبانیت گفت: خدا کنه
و به سرعت از اتاق خارج شد با اینکه هنوز ده سالم نشده بود اما احساس می کردم او رضایت به این ازدواج دارد و دلم گواهی میداد که به زودی شاهد عروسی او خواهیم بود و از این فکر ذوق می کردم . من که عاشق جشن عروسی بودم خیلی از دست ترانه عصبانی بودم که از عروس شدن تهمینه ناراحت بود بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم و گفتم: تهمینه ؟ نگاهم کرد و گفت: جونم
لبخندی زدم و گفتم : ترانه از عروس شدنت عصبانی است؟ خندید و گفت: دقیقا . می گه آقا داماد خوشگل نیست و می تونم داماد خوشگل تری پیدا کنم
حرفش را باور کردم و گفتم: واقعا؟ سرم را بوسید و گفت: نه عزیزم دلم
ترانه فقط دوست نداره به این زودی از هم دور بشیم خب آخه من اگه عروس بشم از این جا میرم . بعض کردم اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم در حالی که اشکم سرازیر میشد گفتم : اما من دلم نمی خواد تو بری
بعد از اتاق بیرون دویدم و به نزد عمه رفتم. عمه مشغول گلدوزی بود با دیدن من وسایلش را روی عسلی بغل دستش گذاشت و عینکش را از چشم برداشت و گفت: چی شده عروسکم
گفتم : عمه ! راسته که تهمینه میخواد بره
اغوشش را به رویم باز نمود در کنارش روی مبل نشستم و سرم را روی سینه مهربانش گذاشتم . با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت: همه دخترها و پسره یه روزی یه وقتی و یه جایی بزرگ می شن و باید پدر و مادرشون رو ترک کنن و خودشون یک زندگی جدید رو تشکیل بدن همه اینطوری هستن یه روزی من هم مثل تهیمنه یه دختر جوون بودم تا اینکه آقا جواد اومد خواستگاری من و منم ازدواج کردم . یه روزی هم نوبیت تو میرسه که عروس بشی همین طور که تهمینه داره عروس می شه ! تهمینه هم بعد از ازدواج می ره و می آد برای همیشه که نمی ره
بیشتراز حرف های عمه مهری لحن مهربان او ارامم ساخت دوست داشتم تا قیامت در آغوش او باشم و او نوازشم کند و باصدای روح نوازش کنار گوشم زمزمه کند شب خواستگاری همه ما بچه ها در قسمت ما بودیم و بزرگ ترها در قسمت مادر بزرگ و پدر بزرگ در حالی که از کنجکاوی داشتم خفه می شدم کنار طاها نشستم و گفتم : چرا ما رو فرستادن اینجا؟ طاها گفت: خب ما هنوز جزء بزرگتر ها نیستم مثل بچه های خوب اینجا می نشینیم و منتظر می مونیم
با حرص گفتم : می دونی چیه؟ من اگه عروس بشم می گم همه بیان آخه بچه ها چه گناهی کردن
خندید و حرفی نزد گفتم: اصلا چرا شهروز هم اینجا نشسته ؟ اونکه بچه نیست
گفت: شهروز هم به وقت خودش می شینه
در حالی که به دقت به صدای او گوش می دادم که حالا دورگه و بم شده بود گفتم : یعنی چی
دوباره لبخندی زد و گفت: یعنی اینکه هر وقت داماد شد تو جلسه می نشینه و عروس خانم هم چای می اره
با سماجت گفتم : پس چرا طاهر نشسته اونجا
نگاه مهربانش را به صورتم دوخت و گفت: برای اینکه طاهر برادر بزرگ عروس خانم است
با حسادت نگاهم را به ترانه و دنیا و شیرین دوختم که بیخ گوش هم حرف میزدند و می خندیدند .شهاب آرام گوشت اتاق نشسته بود و کتاب درسی اش را در دستش سبک و سنگین می کرد و گاهی هم زیر چشمی نگاهی به من و طاها می انداخت . تورج و صدرا هم مشغول انجام تکالیفشان بودند شهروز هم داشت کتاب را قورت می داد چون میخواست در دانشگاه قبول شود . می دانستم که دنیا را دوست دارد و همه تلاشش را می کند تا بتواند مستقل شود به قول خودش نمی خواست شغل موروثی فرش فروشی را ادامه دهد. با صدای در طاها از کنارم بلند شد و از اتاق خارج شد و دقیقه ای بعد به همراه دانیال وارد شد بچه ها عاشق دانیال بودند با ورود او صدای همه بلند شد
سلام _ خسته نباشی
دانیال با خوشرویی همیشگی جوا ب همه رو داد و بعد با شهروز دست داد و کنار او نشست رو به دنیا گفت: یه لیوان آب بیار بخورم
دنیا پرسید : چای بیارم داداش
دانیال گفت: اره ! برای بچه ها هم بیار
دنیا که از اتاق خارج شد شهروز پرسید؟ کجا بودی
دانیال گفت:حاج رحیمی رو که می شناسی؟ شهروز سری تکان داد و دانیال ادامه داد : رفته بودم پیش اون تا فرش لاکی ها رو تحویلش بدم تو چی کار می کنی ؟ بابا فکر نون باش که خربزه ابه
شهروز گفت: از کار فرش و بازار خوشم نمی آد
دانیال با خنده گفت: از چه کاری خوشت می آد؟ بفرستم برات
شهروز گفت: بی خیال بابا ! از ما یکی بگذر
دانیال پرسید: پسره رو دیدی؟ شهروز گفت: کدوم پسره؟ دانیال دستی لای موهایش کشید و گفت: خواستگار رو می گم
شهروز سرش را به نشانه پاسخ منقی تکان داد ولی در عوض ترانه گفت: من دیدمش
دانیال پرسید؟ کجا
ترانه در حالی که با نفرت لب هایش را جمع کرد ماجرای مغازه بزازی را تعریف کرد دانیال با خنده گفت: یه صنف جدید به جمع بازاری های خانواده اضافه شد خوب شد آخه تو راسته پارچه فروش ها کسی رو نداشتیم
دنیا که با سینی چای وارد شد دانیال با خنده گفت: حالا که ما رو تو اون اتاق راه نمی دن ما هم اینج برای خودمون تیپ خواستگار بر میداریم و بعد دوباره با خنده گفت: دنیا داماد به این خوشگلی کجای دنیا می خوای پیدا کنی
همه خندیدند و دنیا گفت: وا ... هیچ جا داداش
دانیال سینی چای را که ظرف شیرینی درونش بود را از دست دنیا گرفت و به سمت طاها برگرداند و گفت: قربون داداش این رو دور بچرخون
دنیا در کنار تران نشست دانیال گفت: جون خودم الان داره قند تو دل تهمینه آب میشه و می گه آخ جون دارم شوهر می کنم . نه
ترانه با تنفر گفت: با اون شاهکار خلفت که رل داما رو بازی می کنه
دانیال اخمی کرد و گفت: علف باید به دهن بزی شیرین بیاد . شما حرصشون رو می زنید؟ اگه تو قسمتش باشه که همینه اگه نه خدا هر دوشون رو خوشبخت کنه شما هم لازم نکرده کاسه داغ تر از آش بشید .مثلا شما می خواهید زن کی بشید؟ لابد پسر شاه پریون
پسرها همه خندیدند اما ترانه گوشه چشمی نازک کرد و گفت : مگه ما چه مون است؟ چیه فکر کردی ماها همه تو صف ایستادیم تا اولین سیبیل تاب خورده بیاد و ما هم با تمام سرعت به طرفش بدویم که از دستمون فرار نکنه
دانیال با خنده گفت: دقیقا
دوباره که صدای خنده پسرها بلند شد ترانه نگاه کینه توزانه ای به دانیال انداخت
شیرین که خیلی کم حرف میزد اما وقتی دهان باز می کرد با کوتاه ترین جمله حال طرف مقابل را می گرفت با خنده تمسخر آمیزی گفت: لابد بخاطر همین که مرد پنجاه با می ره و می آد تا جواب بله رو از زبون زن بشنوه تازه اولین جمله ای هم که به عنوان خواستگار به زبون می آرن اینه که ما رو به نوکری قبول می کنید . مهم تر از همه این که مادر و پدر خود پسره یعنی شازده دامادمون این حرف رو و این انگ رو به پیشونی طرف می چسبونن
دنیا در ادامه حرف شیرین گفت: تازه بعد از عروسی هم همیشه وقتی که دعواشون می شه این آقا داماده که میدوه و منت کشی می کنه نه دختر خانم
شهروز نگاه رنجیده ای به دنیا انداخت . دانیال گفت: این جوری میخوان کارهاشون عقب نمونه بالخره شکم غذا می خواد
ترانه گوشه چشمی نازک کرد و گفت: مردی که نتونه یک لقمه غذا برای شکم خودش درست کنه به چه دردی می خوره
شهاب گفت: مرد باید کار کنه
دانیال با خنده نگاهی به شهاب انداخت و گفت: ایول ! منم می خواستم همین رو بگم وظیفه مرد پول در اوردنه
شیرین پوزخندی زد و گفت: خیلی زن ها هم بیرون کار می کنن هم کار منزل روانجام میدن
قبل از این که دانیال حرفی بزند شهروز گفت: بابا شما خانم ها جنس برتر ! حالا رضایت بدین و دیگه بس کنید


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

دانیال به جانب او برگشت و با خنده گفت: خاک برسرت ! جلوی چند تا دختر بچه کم اوردی و گند زدی به جامه ما آقایون
شهروز خندید و هیچ نگفت
بعد از رفتن مهمان ها به صورت تهمینه نگاه کردم گونه هایش سرخی لطیفی داشت اما چشمانش می درخشیدند خانواده عمو دو هفته وقت خواسته بودند تا فکر کنند و جواب دهند اما طبق عادتم که به صورت همه زل می زدم تا بفهمم در چه فکری هستند در صورت هیچکدام انها علامتی بر پاسخ منفی نبود همون لحظه فهمیدم که بزودی شاهد عروسی تهمینه خواهیم بود
دو سه ماهی از نامزدی رضا و تهمینه می گذشت که زمزمه تجدید فراش عمو غلامرضا در جمع خانوادگی پیچید عمو غلامرضا مرد تودار و ساکتی بود و زندگی بدون همسر و تنها بودنش او را از قبل هم ساکت تر نموده بود به طوری که شاید در یک یا دو ساعتی که در کنار جمع خانواده بود یکی دو کلمه تک سیلابی به زبان نمی اورد آن هم به حکم اجبار ! قضیه مطرح
شدن ازدواج عمو را به خوبی به یاد می اورم شب های جمعه همیشه در منزل مادر بزرگ و پدر بزرگ جمع بودیم و دور یک سفره بزرگ می نشستیم و شام مهیمان آن دو وجود مهربان می شدیم
ان شب جمعه رضا هم بود و در جمع خانوادگی حضور داشت پدر بزرگ بالای سفره نشسته بود .سمت راستش عمو علیرضا و در سمت چپش مادر بزرگ نشسته بودند. پدر در کنار مادر بزرگ و عمه مهرانگیز در کنار پدر و به ترتیب زن عمو عزت و مادر و تهمینه و ترانه و شیرین و دنیا و من! صدرا و تورج در انتهای سفره نشسته بودند در کنار عمو علیرضا هم به ترتیب آقا جواد و عمو غلامرضا .رضا .طاهر .دانیال و شهروز و طاها و شهاب نشسته بودند رضا سر به زیر داشت اما گاهی نگاه دزدانه ای به طرف تهمینه می انداخت سر همان سفره بود که متوجه نگاه دزدانه طاهر به طرف دنیا شدم و فهمیدم او هم نسبت به دنیا تمایل دارد . پیش خودم فکر کردم اگر قرار باشد دنیا بین او شهروز یکی را انتخاب کند کدام را انتخاب می کند؟ به شهروز نگاهی انداختم قد بلند و باریک .موهایش هم همیشه کوتاه کوتاه بود کم حرف ترین پسر فامیل بود و پوست گندمگون زیبایی داشت جذابیت صورتش شاعرانه بود با آنکه برخورد آنچنانی با او نداشتم اما خیلی دوستش داشتم .نگاهم را به سمت طاهر چرخاندم او هم قد بلندی داشت اصلا قد بلند در بین اعضای فامیل ما موروثی بود . چهارشانه و درشت بود.چشم و ابروی زیبایی داشت به قول دانیال چشمان عسلی دختر کشی داشت .پر صدا مثل دانیال و خیلی زیباتر از شهروز بود از طرز نگاه و برخورد دنیا حدس می زدم که انتخابش کدام است و دلم برای شهروز می سوخت .صدای عمه مهری مرا از عالم تفکرات کودکانه ام خارج نمود: عسل عمه ! چرا غذات رو نمی خوری ؟ تو که شیرین پلو دوست داشتی
نگاهم در نگاه طاها گره خورد .در چشمانش دنیایی سوال بود گفتم: می خورم عمه و قاشق غذا را به طرف دهان بردم .حرف مادر توجه همه را به طرف عمو غلامرضا کشاند .داداش شما چرا نمی خورید
عمو غلامرضا سر به زیر انداخت و گفت: اشتها ندارم
عمه مهری به شوخی گفت: غلامرضا یکی رو میخواد که خودش رو برای اون لوس کنه اون وقت ببین چه اشتهایی باز می کنه!
عمو غلامرضا حرفی نزد ولی در عوض اون زن عمو عزت گفت: ان شا الله به زودی زود
عمو غلامرضا بدون اینکه سرش رو بلند کند گفت: اگر هوس بود همون یه بار بس بود
عمو علیرضا گفت: تنهایی فقط زیبنده خداست
عمو غلامرضا گفت: من تنها نیستم خانواده ام رو دارم شما هستید. خدا پدر و مادرم رو حفظ کنه
پدر بزرگ عینکش را روی صورت جا به جا کردو گفت: من وحاج خانم که افتاب لب بومیم. برادهات و خواهرت هم که سرشون به زندگی خودشونه بچه ها هم بزرگ می شن و می رن سر خونه و زندگی خودشون! مگه تو چند سالته که اینجور فرم نا امیدی به خودت کرفتی؟ مصلحت خدا اینجور حکم می کرد که شما بعد از چند سال زندگی در کنار هم وقتی نتونستید همدیگر رو تحمل کنید از هم جدا شید خدا هر دوتون رو توی زندگی خوشبخت کنه
عمو غلامرضا بدون اینکه سرش رو بلند کند همان طور که با غذایش بازی می کرد گفت: از کجا معلوم نفر بعدی که وارد زندگی من بشه از اون اولی بدتر نباشه ! به خدا من دیگه نه اعصاب برام مونده نه حوصله که بخوام باز با یکی دیگه سر و کله بزنم
پدر بزرگ اهی کشید و گفت: ببین پسرم قبل از همه چیز توکلت به خدا باشه و از اون بخواه کسی رو به تو بشناسونه که ارامش رو با خودش به زندگی تو بیاره ، بعد هم عزیز دلم تو الان چهل و دوسالته ! ماشا الله عقلت می رسه که کی به دردت می خوره ، کی به دردت نمی خوره
مادر بزرگ دستهایش را به سمت بالا بلند کرد و گفت: خدایا کسی رو سر راه بچم قرار بده که دلم آرام بگیره
تهمینه بدون اینکه مثل همیشه اجازه بگیرد و از بزرگ ترها عذرخواهی کند که در حضور آنها صحبت می کند گفت:مامان، دختر عمه آقا رضا
زن عمو عزت لحظه ای تامل کرد و بعد لبخندی زد و گفت: چرا به فکر خودم نرسید
مادر بزرگ نگاهی به زن عمو عزت انداخت و گفت: تهمینه کی رو می گه
زن عمو عزت گفت؟ دختر عمه اقا رضا! و بعد هم نگاهی به عمه مهری و مادر انداخت و گفت: بابا شما هم دیدینش ! تو ختم انعام
مادر گفت: همون خانم چشم و ابرو مشکی که چادر سرش بود و داشت پذیرایی می کرد
عمه مهری هم کمی فکر کرد و گفت:همسر شهیده است نه؟ زن عمو عزت گفت: آره ! چقدر هم خانم و با شخصیت است. مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: خیر است انشا الله
عمه مهری خندید و گفت: مامان فکر کنم دعای شما باعث شد ایشون معرفی بشن ! آقا رضا اطلاعات کامل رو در مورد ایشون به ما می دهند
اقا رضا خندید و گفت: چشم بنده اطلاعات کامل رو میدم ! اما فکر نمی کنم اییشون تمایلی به ازدواج داشته باشن

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

عمه مهری گفت: اونش با من
اقا رضا گفت: سی و دوسالشه اوایل ازدواجش شوهرش شهید شد ، خیلی صبور و کم حرف است تا اونجا که میدونم عاشق شوهرش بوده بعد از اون هم هر چقدر که خواستگار داشته قبول نکرده استاده خط ، از شوهر شهیدش یاد گرفته بود ، الان هم به خواهرهای تو مسجد درس می ده ، دختر کوچک عمه ام است دو تا برادر داره و یک خواهر که همشون سر خونه و زندگی خودشون هستن ! اینهم همه اطلاعات مورد نظر شما اما باز هم میگم تا الان که به هیچ کس جواب مثبت نداده حالا توکل به خدا
نگاهم را به طرف شیرین چرخاندم ،رنگش پریده بود و داشت با غذایش بازی می کرد اما شهاب بی تفاوت غذایش را می خورد، شهروز هم در این وسط نگاهش را به طرف پدرش چرخاند و منتظر چشم به دهان او دوخت
عمه نگاهی به عمو غلامرضا انداخت و گفت: توکل به خدا! غذاتون رو بخورید یخ کرد
شیرین ارا دست از غذا کشید ، مادر که متوجه شد ارام گفت: چی شده عزیزم ؟ چرا غذا نمی خوری
شیرین در حالی که به خاطر بغض صدایش دورگه شده بود گفت: مرسی سیر شدمو بعد با گفتن ببخشید از جایش بلند شد و از اتاق نشیمن بیرون رفت
مادر نگاهش را در نگاه عمه و زن عمو عزت دوخت و سری تکان داد ، عمه مهری هم نگاهش را به چشمان عمو غلامرضا که داشت شیرین را می نگریست دوخت و گفت: خودم باهاش حرف می زنم
کنجکاو بودم بدانم که عمه به شیرین چه خواهد گفت، با خودم عهد کردم که حتما از این موضوع سر در بیارم و به همین خاطر هم از کنار عمه جنب نمی خوردم
فصل سوم
ماجرای صحبت کردن عمه با شیرین تا بعدازظهر شنبه مسکون ماند ، آن روز من پیش عمه بودم و داشتم تکالیفم را انجام می دادم که عمه به من گفت: عزیز دلم ! برو شیرین رو صدا کن بگو بیاد اینجا
بلند شدم و به طرف خونه عمو غلامرضا دویدم در آن ساعت به جز شیرین کسی منزل نبود، با این حال دق الباب کردم و منتظر جواب شیرین شدم
صدایش را شنیدم : بله
گفتم :شیرین منم
گفت: بیا تو
وارد که شدم شیرین داشت گردگیری می کرد ، برعکس مادرش که از کار خانه نفرت داشت، شیرین عاشق خانه و خانه داری بود، گفتم: سلام
لبخندی زد و گفت: سلام خانم ! چیزی می خوری بیارم
گفتم: نه
با تعجب نگاه کرد و گغت: چرا نمی شینی
گفتم : عمه گفت بهت بگم بری پیشش کارت داره
دستمال را در دستش مچاله کرد و گره ای میان ابروهای باریکش انداخت و گفت: تنهاست
گفتم: اره ، گفت زود بیای پیشش
لب زیرینش را برای لحظه ای به دندان گرفت و گفت: باشه ! بگو گردگیریم تموم بشه می آم
گفتم : باشه و از در بیرون دویدم
قسمت عمو غلامرضا طبقه سوم ساختمان بود ، در طبقه وسط عمو علیرضا زندگی می کرد و طبقه همکف از ان پدر بزرگ که آن هم با دو پله پهن و بزرگ از حیاط جدا می شد ،حیاط بزرگی هم در وسط بود و ساختمان دو طبقه ای در انتهای حیاط که طبقه همکف از آن ما بود و طبقه دوم از آن عمه مهر انگیز ، پله ها را به دو طی کردم و خودم را به سرعت به قسمت عمه رساندم ، در حالی که نفس نفس می زدم عمه با خنده گفت: خوشگلم اونقدر عجله نداشتم که این پیام به این سرعت بره برسه، ارومتر می اومدی ! گفتی بهش
نفسم که کمی جا امد بریده بریده گفتم : بله...! گفت : گرد گیری کنه ... می آد
می دانستم به قدری مرا دوست دارد که دلش نمی اید بگوید بروم به خاطر همین گفت: دخترم برو توی اون اتاق مشقات رو بنویس من میخوام باشیرین تنها صحبت کنم
گفتم: چشم
خوشحال بودم ، می دانستم از انجا صدایشان را به وضوح میشنوم دفترهایم را جمع کردم و به اتاق کناری رفتم ، دقیقه ای بیشتر طول نکشید که صدای شیرین آمد ، عمه مهری می تونم بیام تو؟ صدای مهربان عمه امد ، عزیز عمه بیا تو
پس ورود او ، عمه حالش رو پرسید و شیرین فقط گفت: خوبم
عمه لحظه ایی تامل کرد و سپس گفت: طوری شده عزیز دلم
شیرین به سردی جوابش را داد: نمیدونم شما کارم داشتید
عمه گفت: بنشین
اینبار صدای عمه جدی بود: اونقدر بزرگ شدی که بشه با تو منطقی حرف زد
شیرین با همان لحن گفت: امیدوارم واقعا این طور فکر کنید
عمه گفت: نظرت در مورد ازدواج مجدد پدرت چیه
شیرین پوزخندی زد و گفت: مگه مهم است؟ مگه اون یکی که اسم مادر رو یدک می کشید با تمام عواطف و احساسات یک مادر چه قدر برای نظر ما اهمیت قائل شد که برای پدرم مهم باشه مادری که حتی قبل از قضیه طلاقش از ماها نفرت داشت چه برسه به بعدش
عمه میان حرف او آمد و گفت: این حرف حقیقت نداره آ هیچ مادری از بچه اش متنفر نمی شه
صدای شیرین می لرزید معلوم بود دارد گریه می کند، گفت: ولی مادر من بود تازه هیچوقت هم برای جلسه انجمن نمی اومد، می دونید همیشه می گفت: کنار شما که می ایستم احساس می کنم باید ادای پیرها رو درآرم ، مگه من چند سالمه ! اونی که از گوشت و خونش بودم برام مادری نکرد حال یک غریبه می اد برام مادری کنه ؟ انگار دارم جک می شنوم ! همیشه حسرت محبتی که زن عمو به دنیا و دریا می کرد رو می خوردم ، اون برام بیشتر مادری کرده تا مادر خودم
عمه لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: اولا همه ادمها بد نمی شن ، تو باید دست کم یه فرصت بدی تا طرفت خودش رو بهت بشناسونه ، تو تا چند سال دیگه ازدواج می کنی و به امید خدا میری سر خونه و زندگیت ، به این موضوع فکر کردی؟ شیرین میان حرف عمه امد و گفت: من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ! همه ی کارهای خونه رو هم خودم انجام می دم
عمه آ رام گفت: برای حل یک مسئله که نباید صورت مسئله رو پاک کرد . به فرض که تو هیچ وقت ازدواج نکردی و همه مسئولیت خونه رو به عهده گرفتی اما به این فکر کردی که یک مرد زن رو برای انجام کارهای خونه اش لازم نداره، بلکه برای این می خواد که همدمش باشه، مونسش باشه بهش آرامش بده؟ به نظرت پدرت الان واقعا آرومه
شیرین سکوت کرد و عمه دوباره گفت: شهروز و شهاب با این قضیه مشکلی ندارند ، پدرت هم گفته این کار رو به شرطی می کنه که تو راضی باشی! خوب نظرت چیه
شیرین بعد از چند دقیقه ای سکوت گفت: از کجا معلوم که مثل مادرم نباشه
عمه گفت: توکلت به خدا باشه دخترم ، از خدا بخواه ادم خوبی باشه ، پدرت واقعا به این خوبی احتیاج داره ، اون خیلی تنهاست
شیرین ارام گفت: مقصر مادرمه ،یادمه که همیشه پدرم سعی در حفظ آرامش زندگی داشت ولی مادرم همیشه آتیشی بیار معرکه بود! باشه من حرفی ندارم
ریحانه اول اصلا رضایت نمی داد ولی بعد از چندین بار رفت و آمد عمه مهری و مادر و زن عمو عزت رضایت داد تا حداقل یک بار عمو غلامرضا را نه به عنوان خواستگار بلکه به اسم مهمانی ببیند ، ریحانه و عمو همدیگر را دیدند و پسندیدند البته او گفته بود که قبل از قبول کردن پیشنهاد عمو باید با شیرین را ببیند ، صحبتش با شیرین به قدری روی شیرین اثر گذاشت که مخالفتش با ریحانه را برای همیشه کنار گذاشت. من برای اولین بار او را روزی دیدم که به محضر رفتند و عقد هم شدند، خانواده دو طرف برای شام در منزل مادر بزرگ دعوت بودند، روسری سفیدی به سر داشت و چادر گلدار کیپ صورتش را گرفته بود ، چشمان درشت سیاهش واقعا زیبا بود ، خیلی جوانتر از چیزی بود که انتظار داشتم اما به عمو می امد، بعد از خوردن شام عمه مهری زن عمو ریحانه را صدا کردو در کنار خودش و مادرم نشاند من هم کنار عمه مهری نشسته بودم و بالطبع حرف های انها را می شنیدم ، هر چند که آن موقع برایم بی معنا بود، عمه مهری آرام گفت: ریحانه جون امشب بچه ها رو می برم تو ساختمان ما بخوابن تا یواش یواش عادت کنن
ریحانه با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اول اینکه اتاق ها همشون جدا هستند . دوم اینکه دوست ندارم با این کار این حس بهشون القا بشه که با اومدن من اونها از خونشون رونده شدن ، پس اجازه بدید مثل همیشه باشند به اضافه بنده که همسر پدرشون هستم و اگه لایق بدونن مادرشون
عمه مهری و مادر با هم لبخندی رد و بدل کردند اما من در این فکر بودم که زن عمو ریحانه چه گفت که باعث شد این دو با هم لبخند بر لب بیاورند . یک یا دو هفته بعد از عقد عمو بود که ترانه و شیرین و دنیا از طرف مدرسه به اردو رفته بودند .طاها و شهاب بعد ازظهری بودند ، یعنی همیشه بعد ازظهری بودند و من هم که چرخشی صبح و بعد ازظهر می رفتم، تورج و صدرا هم بعدازظهری بودند و هنوز نخوابیده بودن ، حوصله ام سررفته بود و خوابم نمی امد بلند شدم و از پله ها پایین آمدم ، مادر هم خواب بود، رفتم و کنار حوض نشستم نزدیک عید بود، همیشه ذوق عید را داشتم به خاطر ماهی های قرمز داخل تنگ ، به خاطر لباس های تازه ای که می پوشیدم و از همه بیشتر عیدی هایی که از بزرگ ترها می گرفتم.در حالی که نگاهم به آب حوض بود این شعر حافظ بر لبم نقش بست
ساقیا امدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرود از یادت
در شگفتم که درین مدت ایام فراق
بر گرفتی زحریفان دل و دل میدارت
برسان...
وجود کسی را در پشت سرم حس کردم و برگشتم . زن عمو ریحانه با لبخندی بر لب مرا می نگریست ، بلند شدم و دستپاچه سلام کردم ، با مهربانی گفت: سلام عزیز دلم ، چرا شعرت را قطع کردی
گفتم: شعر من نیست شعر حضرت حافظ است
متعجب گفت: بازیکلا ! اهل ادبیات هم هستی،حضرت حافظ
گفتم : بله ! عمو جواد و عمه مهری می گن بدون لفظ حضرت نباید اسم این شاعر بزرگ رو ببری
صورتم را نوازش کرد و گفت: شعر دیگه ای هم از حضرت حافظ می دونی
گفتم : بله ، من همه اشعارش رو حفظ هستم ، همین طور اشعار حضرت سعدی رو
خندید و گفت: خوبه ! منهم خوابم نمی اد بیا بریم پیش من ! تو برام شعر می خونی و من هم ...ام...آهان بهت خط یاد می دم
ذوق زده گفتم: واقعا
لبخندی زد و گفت: دوست داری ؟ دستش را گرفتم و گفتم : بله
به همراه او وارد خانه عمو شدم کمی دکور را تغییر داده بود، سجاده اش روی زمین بود و رحل قران در کنار ان که قران بسته ای روی ان خودنمایی میکرد ، روسری اش را باز کرد و تاکرد و درون سجاده در کنار چادر نمازش گذاشت و به سرعت انها را جمع کرد و درون اتاق خوابشان برد، من همان طور سرپا ایستاده بودم و به او می نگریستم
خیلی جوان و خوشگل بود، موهایش را بافته بود و پشت سرش انداخته بود ، موهای مشکلی و پرکلاغی
نگاهم کرد و گفت: چرا نمی نشینی خوشگلم؟ با خجالت گفتم: چشم ! داخل اتاق خوابش رفت و با تخه شاسی که روی ان یک تکه چرم اندازه کل صفحه تخته شاسی و چند برگه براق و قلمدانی پر از قلم و یک ظرف مرکب برگشت و آنها را مقابلم گذاشت کنجکاو و مشتاق بودم تا بیاموزم ، من سریع عاشق هر چیز زیبایی که می دیدم میشدم زن عمو وارد آشپزخانه شد و موقع برگشتن ظرف میوه ای به همراه دو استکان چای که درون سینی گذاشته بود در دستش داشت . با خجالت گفتم: لازم نبود زحمت بکشید
در حالی که خنده اش گرفته بود گفت: چه زحمتی؟ با هم یه چای می خوریم و کارمون رو شروع می کنیم ! روسریت رو بردار کسی خونه نیست ! روسری ام رو که برداشتم ! لبخندی زد و گفت: فتبارک ا.. احسن خالقین ! متعجب گفتم : با من بودید
گفت: نه جان دلم ! با خدای تو بودم که چنین مخلوق زیبایی رو در حد کمال خلق کرده
با این که متوجه نشدم چه گفت ولی رویم نشد که دوباره بپرسم منظورش چه بوده است ، گفت: چه طور اشعار حافظ و سعدی رو ازبر شدی؟ گفتم: از عمه مهری یاد گرفتم! الان هم بعضی موقع ها عمه مهری نیت می کند و من یکی از غزلیات رو براشون میخونم ! چای را مقابلم گذاشت و گفت: چایت رو بخور تا من هم یک نیت کنم و تو یک غزل برام بخون ! چای را که خوردم میوه را مقابلم گذاشت، گفتم : نیت کنید . خندید و گفت: چشم
بعد چشمش را بست و زیر لب چیزی گفت: دوباره چشمش را باز کرد و گفت: نیت کردم
بسم ا.. الرحمن الرحیمی گفتم و این شعر حافظ به زبانم جاری شد :
سینه از اتش دل در غم جانانه بسوخت
اتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از اتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که زبس اتش اشکم دل شمع
دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت
اشنایی نه غریبست که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا اب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و میخانه بسوخت
ماجرا کم کن وبازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسخوت
نگاهش حال غریبی داشت لبخندی زد وگفت: ممنونم ! دلم اروم گرفت،حالا می خواهی اول میوه بخور بعد شروع کنیم
گفتم: نه میوه میل ندارم اگه اشکال نداره می خوام خطاطی یاد بگیرم
خندید و گفت: بله ! چشم


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

از صدای کشیده شدن قلم بروی کاغذ گلاسه خوشم می امد اشتباهاتم را با حوصله توضیح میداد، نزدیک به دو ساعت در کنار او بودم ونفهمیدم وقت چگونه گذشت .قلمی را که با آن می نوشتم به خودم داد ، علاوه بر ان چند برگه گلاسه را هم به سمتم گرفت و گفت: تا وقتی وسایلش رو نخریدی روی اینها بنویس و بعد دوباره پرسید: تخته شاسی داری
گفتم: خواهرم داره ازش می گیرم
بلند شد و از اتاق خوابش تکه چرمی هم برای من آورد و گفت: این رو بگذار روی تخته شاسی و بعد ورق رو بگذار روش ، زیر قلم نباید سفت باشه
ذوق زده گفتم:چشم ، کی دوباره بیام پیشتون
خندید و گفت: من بعد ازظهرها نمیخوابم، فردا این موقع خوبه؟ البته به شرطی که درست رو بخونی
گفتم: واقعا ، مزاحمتون نمی شم؟ پیشانی ام رو بوسید و گفت: نه عزیز دلم ! تو خطاط بزرگی می شی به جز خطاطی چه چیزی رو دوست داری
گفتم : من عاشق نقاشی کردنم ! حالا اجازه می دید برم مشق هام مونده
سری تکان داد و گفت: برو عزیزم
از او خوشم اومده بود تا کنار در رفتم و دوباره به دو برگشتم و گفتم: اجازه می دید شما رو ببوسم
خندید و سرش را خم کرد، گونه اش رو بوسیدم و دوباره برگشتم .
مادر نگاهی به من و ورق ها و قلم و مرکب درون دستم انداخت وگفت: کجا بودی
گفتم پیش زن عمو ریحانه! چقدر ماهه مامان، ازش خیلی خوشم اومد
مادر با خنده گفت: وروجک اونجا چیکار می کردی
با مظلومیت گفتم: زن عم ازم خواست برم تا بهم خطاطی یاد بده، تازه اینها رو هم داد تا فعلا ازشون استقاده کنم
مادر گفت: زشت بود اینها رو گرفتی . اینها مال زن عمو بود
گفتم: خودش گفت تا وسایل خطاطی رو بخرم از اینها استفاده کنم
مارد پرسید : یعنی تو از خطاطی خوشت می آد
گفتم : بله تازه زن عمو گفت که من استعداد این کار رو دارم و خوشنویس خوبی میشم
مادر سری تکان داد و گفت: درست رو چکار می کنی
گفتم : مامانی ! خب فقط روی یک ساعت است ! تازه به زن عمو هم قول دادم درسم رو هم خوب خوب بخونم
مادر سری تکان داد و گفت: بگذار ازش بپرسم ببینم چی باید برات بخرم
از ذوقم مادر را بغل کردم و گفتم :مرسی مامان خوبم!
مادر با دست ضربه ملایمی به بازویم زد و گفت: خب دیگه برو سر درست ! خودت رو بیشتر از این لوس نکن
خندیدم و گفتم: چشم
دو روز بعد مادر برایم چند بسته کاغذ گلاسه خرید.زن عمو گفته بود خودش باید قلم و مرکب را بخرد، هیچ کدام از بچه ها تمایلی به یادگیری خط نداشتند به جز من . یک هفته از شروع آموزش من میگذشت ان روز شهروز برای بردن جزوه اش به منزل آمده بود که با گفتن یاا.. هم من و هم زن عموروسری به سر کردیم ، داخل شد و سلام کرد با دیدن من و وسایل خطاطی ام لبخندی زد و گفت: همیشه عاشق خط زیبا بودم
زن عمو گفت: تا حالا اموزش ندیدید؟ شهروز سری تکان داد و گفت: تا حالا وقتش را نداشتم
زن عمو سر به زیر انداخت و گفت: من نمی گم استاد بزرگی توی این فن هستم اما خوشحال میشم اون چیزی رو که میدونم بهتون یاد بدم
شهروز گفت: من اصلا روزها وقت ندارم ، دارم برای کنکور اماده می شم ، شب ها هم اونقدر خسته ام که حتی نمی تونم چهارکلمه درس بخونم
زن عمو گفت: پس شب ها بهترین وقت برای خطاطی کردن شماست می دونید قلم بهترین دوست برای خطاط ، هم خستگی رو ازش می گیره هم تنهایی رو ، اون بهترین همزبون برای کسی که خط می نویسه
شهروز با نوک پا گلهای قالی را لمس کرد و گفت: اما شب ها پدرم خونه است و شما باید به اون برسید
زن عمو لبخندی زود و گفت: پدرتون بعد ازشام تلویزیون تماشا می کنه که ما اون موقع خط کار می کنیم
شهروز لبخندی زد و گفت: پس لطف کنید تمام وسایل مورد نیاز این هنر رو بنویسید تا بخرم
زن عمو گفت: خب وسایل من هست
شهروز گفت: نه دیگه نشد، شما لطف کنید بنویسید من خودم می خرم
زن عمو گفت: چشم
و بعد مداد مرا برداشت و روی ورق نام تک تک وسایل را نوشت و ورق را به طرف شهروز گرفت و گفت: فراموش نکنید
شهروز لبخندی زد و گفت: نه ، متشکرم
زن عمو گفت: چای یا میوه می خوری برات بیارم؟ شهروز جزوه اش روبرداشت و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: ممنون ، هنوز غذا نخوردم که بخوام چیزی از روش بخورم
زن عمو گفت: الهی بمیرم ! بشین مادر ، بزار برات غذا بیارم
شهروز دستپاچه پا به پا شد و گفت: نه ! با بچه ها ساندویچی چیزی می خرم و می خورم! الان باید برم کتابخونه
زن عمو به طرف آشپزخونه رفت و گفت: گفتم بشین ناهارت رو بخور و برو ! اصلا برای چی نهار نمی ای خونه؟ از این به بعد شما نهارت رو بخور وبرو کتابخونه . اگه برای نهار سر موقع نیای مجبورت می کنم تا ساعت دو بعد از نیمه شب تمرین کنی
شهروز خندید و نشست و از من پرسید: شیرین کو؟ گفتم: هم اون ، هم دنیا رفتن خونه عمو اینا
شهروز با بردن اسم دنیا سرخ شد ، دلم برایش می سوخت میدانستم دنیا دوستش ندارد ، گفتم : اقا شهروز شما دانشگاه قبول شدید چه درسی می خونید
شهروز خندید و گفت: منظورت اینه چه رشته ای میخوام شرکت کنم؟ ادبیات
گفتم: مثل عمو جواد؟ لبخندی زد و گفت: اگه مثل ایشون بشم که دیگه از خدا چیزی نمی خوام
گفتم: ان شاءا... که قبول می شید
دوباره خندید و گفت: مثل مادر بزرگ ها حرف می زنی
زن عمو درون اتاق برایش سفره ای انداخت و بعد غذا را برایش داخل دیس کشید و آورد، شهروز سر به زیر انداخت و گفت: دستتون درد نکنه می اومدم تو آشپزخونه میخوردم
زن عم لبخندی زد وگفت: بس کن تعارف رو ، تا یخ نکرده بیا بخور
شهروز تشکر دوباره ای کرد و سر سفره نشست و نهارش رو خورد وقتی می خواست ظرف غذایش را جمع کند زن عمو ماننع شد و گفت: برو سر درست پسرم خودم جمعش می کنم
شهروز دهان باز کرد تا حرفی بزند اما زن عمو نگذاشت و گفت: برو سر درست ! چای می خوری
شهروز گفت: خودم می ریزم دستتون درد نکنه
زن عمو بشقاب خالی رو از او گرفت و به طرف آشپزخونه رفت، شهروز بی صدا سرجایش نشست وزن عمو با لیوانی از چای برگشت هم خرما آورده بود هم قند، با خنده گفت: نیمدونستم چای رو با کدوم میخوری ، پدرتون که با خرما میخوره
شهروز لبخندی زد وگفت: بجز شیرین ما هممون با خرما چای میخوریم
زن عمو لبخندی زد و گفت: ممنون که راهنمایی ام کردید، برای یک مادر خوب شدن خیلی چیزها رو باید یاد بگیرم و بعد به جانب من برگشت و گفت: خانم خوشگله نوشتی
تخته شاسی را که به طرف زن عمو گرفتم ، زن عمو با لبخند سری تکان داد و گفت:هنر تو خون توئه ! خیلی خوب نوشتی فقط ب بزرگ کمتر از این حدی که شما کشیدی باید کشیده بشه
گفتم : چشم و دوباره شروع به نوشتن کردم ،زن عمو عم مشغول جمع کردن سفره شد. شهروز هم بعد از نوشیدن چای لیوان را برداشت و به طرف اشپزخونه رفت ، زن عمو لیوان را گرفت و گفت: میخوری ؟شهروز با خجالت گفت: نه ! می خواستم بشورمش
زن عمو گفت: تا وقتی امتحا کنکورت رو ندادی هیچ کاری انجام نمیدی ! فهمیدی حال برو سر درس و مشقت
شهروز دوباره تشکر کرد و گفت: من تا ساعت هفت کتابخونه ام بعد می ام خونه ! خداحافظ
زن عمو گفت: به خدا سپردمت

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

وقتی به مادر برخورد زن عموبا شهروز را تعریف کردم گفت: باید دو بار خدا رو شکر کرد ، اول برای اینکه زن خوبیه، دوم اینکه بچه های غلامرضا به پدرشون رفتن نه به مادرشون
گفتم: زن عمو ریحانه خیلی مهربون است
سری تکان داد و گفت: خدا رو شکر این بچه ها هم رنگ محبت رو دیدن ! برو سر درست
گفتم: چشم ! مادر خوب می دانست که چگونه حرف را قیچی کند و فرد را به دنبال کاری که دوست دارد بفرستد
کیفم را برداشتم بساطم را در مهتابی جلوی خانه مان پهن کردم، مشغول نوشتن تکالیفم بود که طاها و شهاب از مدرسه امدند، سلام کردم ، طاها مثل همیشه با خوشرویی جوابم را داد و امد روی پله بالایی مهتابی مان نشست و گفت: هنوز تموم نشده درست؟ گفتم: نه
شهاب مثل همیشه عبوس، به سمت خانه شان رفت، گفتم: این بار چشه
طاها شانه ای بالا انداخت و گفت: تا دم خونهکه خوب بود! خیلی مونده تموم بشه ؟ گفتم : نه ، یک دونه تمرین ریاضی مونده، کاری داری
گفت: آره میخوام برم ماهی بخرم ! تو نمی آیی؟ ذوق زده گفتم: چرا! اما حالا که زوده ، سه هفته مونده به عید
گفت: خوب مونده باشه ! اخه میدونی ماهی های آقا کریم بزرگ و قشنگ بود گفتم : بریم بخریم! تا من برم لباسهای مدرسه ام رو عوض کنم ، تو تمرینت رو حل کن
بعد بلند شد و گفت: زود باش ها
گفتم : شهاب نمی اید . مردد شد و گفت: بگذار از اون هم بپرسمَ، شاید بخواد بیاد
صدای مادر حرف او را برید: کجا میخواید برید؟ طاها سلام کرد و گفت: می خوایم بریم ماهی بخریم
مادر گفت: شما الان ماهی نمی خرید اول بگذارید خونه عمو غلامرضا روتموم کنیم بعد! اینجوری شگون نداره ! طاها سر به زیر انداخت و گفت: چشم
مادر گفت: بیا تو تا یه میوه ای چیزی بیارم بخوری
طاها گفت: نه زن عمو ، دستت درد نکنه ، باید برم لباسهام رو عوض کنم
مادر گفت: برو لباسهات رو عوض کن بعد بیا اینجا
طاها چشمی گفت و رفت، با رفتم طاها نگاهم به ایوان خانه عمو غلامرضا افتاد شهاب انجا ایستاده بود و مرامی نگریست آن هم به طور جدی وعصبانی ، یعنی از چه چیزی انهمه عصبانی بود! نکند به زن عمو حرفی زده باشد؟ نکنه با شیرین حرفش شده باشد
اینها همه فکرهایی بود که در یک ثانیه از ذهنم گذشت .برایش دستی تکان دادم که پایین بیاید اما او نگاهش را به طرف دیگری چرخاند، فکر کردم مرا ندیده است! اما امکان نداشت فاصله آنچنان دور نبود، در ضمن رد نگاهش به من بود، حالا که او به من بی محلی می کند من هم رویم را بر می گردانم .اخلاقش همیشه همین طور بود بی دلیل قهر می کرد و بعد خودش منت کشی می آمد و آشتی می کرد.طاها با پرسیدن امروز چه کارها کردی؟ روی پله نشست ، دفترم را بستم ودرون کیفم گذاشتم و شروع به حرف زدن کردم و اصلا شهاب فراموشم شد
موضوع صحبت به امتحان ثلث دوم کشیده شد، امتحان های طاها و شهاب شروع شده بود، طاها ان موقع سوم راهنمایی و شهاب دوم راهنمایی و من چهارم دبستان ، مادرم برای طاها و من میوه اورد تا بخوریم طاها تشکر کرد و ساکت شد، مادرم لبخندی زد و رفت.گفتم: چرا وقتی مادرم امد ساکت شدی؟ نگاهش را به روبرو دوخت و گفت: هیچی
در همان موقع شهروز وارد خانه شد با دیدن تخته شاسی وورق های گلاسه درون پلاستیک مشکی لبخند زدم و سلام کردم ( بچه ها من یکی که نفهمیدم چه جوری توی پلاستیک مشکی رو این دریا خانوم دید) او هم با لبخند سلامم را پاسخ گفت و بعد به سمت ساختمان خودشان رفت، طاها با اخم گفت: قضیه این خنده چیه؟ گفتم : شهروز دومین شاگرد زن عمو ریحانه است . فکر کنم یواش یواش هممون خوشنویس بشیم . طاها گفت: هر کسی بشه من یکی که نمی شم ، اصلا خوشم نمی اد ، خطاطی هم شد کار
از حرفش رنجیدم ، بلند شدم و گفتم: من می رم پیش زن عمو کارش دارم
دوباره اخم هایش در هم رفت و بلند شد و گفت: اصلا به من چه برو ! و به حالت قهر پشتش را به من کرد و رفت، با دلخوری گفتم : این هم که مثل شهاب شده
زیر دستی ها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم و به مادرم گفتم که به منزل عمو غلامرضا می روم ، بعد تخته شاسی و وسایلم رو برداشتم و به سمت منزل عمو غلامرضا رفتم طاها به درخت پرتقال درون حیاط تکیه داده بود و با غضب مرا می نگریست ، بی توجه به او راهم را پیش گرفتم .عمو غلامرضا طبق معمول جلوی تلویزیوننشسته و فوتبال تماشا می کرد ، سلام کردم و وارد شدم عمو با خنده گفت: چطوری خوشگل خطاطها؟ لبخندی زدم و تشکر کردم
شیرین با خنده گفت: فکر کنم یه کم که بگذره یواش یواش هممون وسایل خطاطی این ور اون ور کنیم و بعد به من اشاره کرد و گفت: استادتون و شاگرد جدید کلاس تو اون اتاقن
در چشمان شهروز چنان شیفتگی نسبت به خطاطی بود که در دل گفتم: اون خیلی زود همه چیز رویاد می گیره
زن عمو بعد از سرمشق به شهروز و دیدن تمرین های من به شهروز گفت: برم ببینم بابات چیزی لازم نداره ؟ شهروز نگاه دقیقی به صورت من انداخت و گفت: دوباره چی شده ؟ اخم هات تو همه
با دلخوری گفتم : می خواستم بیام اینجا ..... حرفم را خوردم ، گفت: حرفت رو تموم کن خانم کوچولو!
نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم : با طاها حرفم شد
متعجب پرسید: چرا
وقتی ماجرا را تعریف کردم صدای خنده اش بلند شد ، گفتم : برای چی می خندی
نگاه پر شیطنتی به من انداخت و گفت: وقتی بزرگ شدی خودت می فهمی . حالا تمرین هات رو بنویس خانم کوچولو، نگاهم را به او دوختم ، در حالی که زیر لب شعری را زمزمه می کرد غرق نوشتن بود

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

فصل چهارم
تاریخ عروسی رضا و تهمینه برای روز دوم اردیبهشت تعییین شد ، زن عمو و بقیه هم مشغول تهیه بقیه وسایل جهیزیه تهمینه بودند . دنیا و ترانه و شیرین مشغول منجوق دوزی ساتن روی لحاق عروسی بودند و خود تهمینه هم همراه دو زن عمو و مادر و عمه برای خرید به بازار رفته بودند . من هم در کنار آنها نشسته بودم و داشتم علوم می خواندم که طاهر وارد حیاط شد . همه سسلام کردیم و طاهر جواب سلام ما را داد و گفت: ان شا ا... قسمت خودتون
شیرین و ترانه تشکر کردند و گفتند: قسمت شما . اما دنیا پاسخی نداد ، طاهر با شیطنت گفت: دنیا خانم جواب ما رو نمی دید
دنیا در حالی که سرخ شده بود گفت: جواب چی رو
طاهر گفت: عرض کردم قسمت شما
دنیا که بیشتر سرخ شده بود گفت: مرسی ، نوبت شما
طاهر با شیطنت بیشتر و لبخند گوشه لبش که او را خوشگلتر می کرد گفت: ان شا ا... قسمت شما و نوبت من یک موقع باشه! با شنیدن این حرف دنیا بیشتر سرخ شد و سر به زیر انداخت و حرفی نزد ، ترانه با خنده گفت انشا الله
طاهر اکه از ظاهر دنیا جوابش را گرفته بود و خیلی شنگول بود، گفت : مامان اینا نیستن
ترانه گفت: نه داداش ، رفتن بازار
طاهر گفت: پس بدو اون دفتر حساب طوسی بابا رو تو یه پلاستیک بزار و بیار
ترانه به سرعت از پله ها بالا دوید ، همه حواس من به دنیا و طاهر بود که شیرین با شیطنت نگاهی به ان دو کرد و سرش را پایین انداخت. دنیا سر به زیر داشت و از نگاه خیره طاهر به رویش رنگ به رنگ میشد! دنیا دختر قشنگی بود ، پوست سفیدش را از مادر و چشمان درشت و سیاهش را که حالت مخموری داشت از پدر به ارث برده بود .بینی قلمی و خوش حالتی داشت که بروی لب گوشتی و پرش خودنمایی می کرد با اینکه هنوز پا به هفده سالگی نگذاشته بوداما خواستگاران زیادی داشت .ترانه با دفتری که درون پلاستیکی گذاشته بود امد و آن را به دست طاهر داد و گفت: چیزی می خوری برات بیارم داداش؟ طاهر نگاهی پر معنا و با شیطنت به دنیا انداخت و گفت: نه ! صرف شد ! خانم ها خداحافظ
بعد از رفتن او ترانه با خنده گفت: دنیا اصلا پایین بری بالا بیای زن داداش خودمی ! پاک داداش ما رو خل کردی
دنیا هم با ناز خندید و گفت: بس کن
اما نه در خنده اش و نه در جمله کوتاهی که گفت: معنای جلوگیری از حرف ترانه وجود داشت .شیرین با طعنه گفت: صرف شد و بعد هر سه زدند زیر خنده ! دلم برای شهروز سوخت
ترانه گفت: پریشب مامانم داشت با طاهر حرف می زد و می گفت دیگه وقتشه که زن بگیره ! طاهر هم نه گذاشت و نه برداشت برگشت و گفت: همه می دونن دل من دنبال کیه ،اگر وقت شوهر دادنه اونه ،پس وقت زن گرفتنه منم هست
دنیا که حالا گونه هایش سرخ سرخ شده بود گفت: این چه ربطی به من داره
شیرین با خنده گفت: ببین چه فیلمی است این ! ببین چه فیلمی است این ! بابا بعد از یک عمر زغال فروشی حالا تو میخوای ما رو سیاه کنی
ترانه هم با شیطنت گفت: راستی بهت گفتم وقتی که قضیه خواستگاری فامیل اقا رضا اینا رو شنید چی شد؟ دنیا با هما نیمه باز گفت: مگه بهش گفتی
ترانه دوباره سوزنش را نخ کرد و گفت: من که نگفتم ، سر شام بودیم که یکدفعه مامان برگشت و گفت: این آقا رضا انگار قصد کرده همه دختر پسرهای مجرد ما رو با فامیلش جور کنه ! طاهر هم برگشت و گفت: چطور مامان؟ طفلی فکر نمی کرد صحبت تو باشه ! مامان هم که از دل طاها خبر نداشت گفت: برای دنیا اومدن خواستگاری ، الهی بمیرم بس که داداشم تو رو دوست داره ! غاشق غذا از دستش افتاد زمین ، بهت زده گفت: دینا چی گفته؟ مامانم گفت: دنیا گفته : نه ! فعلا قصد ازدواج ندارم
داداشم عصبانی شد و گفت: آقا رضا غلط کرده خواستگار فرستاده حالا خودش خواهرم رو ببره خوشبختش کنه بعد به فکر یکی دیگه بیفته، مامانم برگشت و گفت: به بنده خدا آقا رضا چه ربطی داره ؟ اون روحش هم خبر نداره ! تو چرا اینقدر جوش می زنی؟ فکر می کنی داداشم چی بگه خوبه؟ شیرین با شیطنت نگاهی به دنیا انداخت و گفت: برای من که مهم نیست می خوای اصلا تعریف نکن
دنیا با حرص نگاهی به شیرین انداخت و گفت: نوبت ما هم میشه
شیرین دوباره با خنده گفت: نه جونم! من طالب وصلت عاقلانه ام نه ازدواج عاشقانه ! تازه اونم چی ؟ تو فامیل ! اه اه حالم بد می شه
دنیا گفت: خدا رو چه دیدی شاید اومدی و زن داداش من شدی
شیرین گفت: تو رو به جد بزرگمون از این نفرین ها نکن ! دانیال ...! بدترین زندگی با اعمال شاقه
ترانه با خنده گفت: چه زندگی؟ گیس و گیس کشون ، عین سگ و گربه می مونن
دنیا گفت: خیلی هم دلت بخواد
شیرین با تمسخر گفت: آره چقدر هم دلم میخواد ! بی خیال این بحث شو ، که یکدفعه حالم بد میشه و کهیر می زنم
دنیا رو به ترانه کرد وگفت: داشتی می گفتی
شیرین و ترانه نگاهی به هم کردند و زدند زیر خنده .دنیا گفت: زهر مار ! اصلا دیگه لازم نکرده با من حرف بزنید
ترانه گفت: باشه زن داداش جون می گم ! داداشم یهو برگشت و گفت: مامان اگه دنیا به یکی از خواستگاراش جواب مثبت بده من می میرم ! آخه من دوستش دارم ! مامانم هم گفت: خدا رو شکر که یک انتخاب خوب کردی ، کلی با تهمینه سر این موضوع سر به سرش گذاشتیم
دنیا با ترس گفت: عمو هم بود ؟ ترانه گفت: نه بابا ! خونه حاج عزتی برای ولیمه حج رفته بود ! قرار شد این موضوع تا ازدواج تهمینه مسکوت بمونه تا بعد حرفش رو بزنن

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دنیا سر به زیر انداخت و سکوت کرد،ترانه دست از دوختن کشید و گفت: دنیا یه سوال بپرسم رک جوابش رو میدی؟ دنیا سری به نشانه تایید تکان داد، ترانه پرسید: تو هم داداشم رو می خوای
دنیا سر به زیر انداخت و حرفی نزد ، شیرین با شیطنت گفت: از قدیم گفتن سکوت علامت رضایت است
دنیا خنده پر نازی کرد و گفت: دیگه چی ؟ ترانه هم با خنده گفت: دیگه اینکه عقد دختر عمو و پسر عمو رو تو آسمونها بستن! پس مبارکه ! البته نه همشون ها ! اونهایی که همدیگر رو دوست دارن
دنیا مثل همیشه باز ناز گفت: وا؟ من کی گفتم که داداشت رو دوست دارم
ترانه گوشه لبش را گاز گرفت تا مانع خندیدنش شود و بعد گفت: پس من به داداشم بگم عشق دنیا رو از قلبت بیرون کن چون دوستت نداره
دنیا با ناز رویش را برگرداند و حرفی نزد ، اما شیرین و ترانه زدند زیر خنده ، چون حوصله ام از شنیدن حرف های اونها سر رفته بود بلند شدم و به درون اتاق رفتم ، طاهر و شهروز هر دو را دوست داشتم اما به نظرم شهروز خیلی بهتر بود
تهمینه در لباس عروسی به قدری عوض شده بود که نشناختمش ، دنیا و شیرین و ترانه هم به همراه او به آرایشگاه رفته بودند .پیراهن ساتن بنفش کم رنگی به تن داشتم و موهای بلندم را دورم ریخته بودم ، به قدری خوشگل شده بودم که هر کسی با مادر سلام و علیک می کرد لپم را در دست می گرفت و می کشید و می گفت: وای خدا چقدر خوشگله ! چه نازه ؟ دخترته
دنیا پیراهن سبز خوش رنگی پوشیده بود که زیبایی اش را صد چندان می کرد ، طرح زیبای موهایش هم که غوغا کرده بود ان شب هر کس پسر داشت هوس کرده بود دنیا عروسش شود .شیرین گاهی سر در گوش دنیا می کرد و با خنده میگفت : طاهر اگر بفهمد یا تو را می کشد یا اونها رو یا خودش رو
دنیا با ناز می گفت: لازم نکرده هیچکدوم رو بکشه ، بهش بگو زودتر پا جلو بگذاره
از اواسط شب تب کردم به قدری داغ شده بودم که احساس می کردم رو به سوختنم ، به عمه مهری پناه بردم و با بیحالی گفتم: عمه ...! دستی به صورتم کشید و گفت: جون عمه ...! چرا اینقدر داغی ؟ با بیحالی سرم را به شانه او تکیه دادم و در کنارش جا گرفتم و گفتم: نمیدونم دارم می سوزم
عمه و ان یکادی خواند و به صورتم فوت کرد و بعد خانمی را که منقل اسپند در دستش بود و داشت بیرون می رفت رو صدا کرد که او با صلوات مقداری اسفند درون زغال ها ریخت و دود انها را به صورتم فوت کرد خنده ام گرفت و گفتم : یعنی اینجوری خوب می شم ؟ عمه اخمی کرد و گفت: تو رو چشم کردن
و بعد از ان خانم تشکر کرد واز درون کیفش که مادر می گفت: جعبه ابزار و مایحتاج است قرصی در اورد و به من داد و گفت: بیا اینرو بخور
بعد لیوانی شربت به دستم داد و دوباره گفت: بخورش و دیگه هم از پیش من جم نخور
حاج رضایی پدر شوهر تهمینه به عنوان هدیه عروسی هزینه رفتن به مکه برای حج عمره را به ان دو هدیه داد و هفته بعد از جشن عروسی آن دو راهی شدند
فردای رفتن انها پدر بزرگ هم راهی شد ، منتهی به سویی دیگر و به مقصدی دیگر و آن هم چه ارام
مادر بزرگ همیشه نماز نافله صبحش را اول می خواند و بعد از ان هم نماز صبحش را و بعد پدر بزرگ را برای نماز بیدار می کرد ، آن روز هم برای بیدار کردن پدر بزرگ رفته بود که وقتی صدای خرناس آرام او نشنید گمان کرد بیدار شده است
ارام به عادت همیشگی صدایش کرد : حاج آقا بیدارید؟ وقتی صدایی نشنید ،کنارش زانو زد و آرام دستش را به شانه او گذاشت و تکانش داد : حاج آقا چرا اینطوری خوابیدی؟ پاشو وقته نماز صبح است
در حالی که دلشوره به جانش افتاده بود با صدای لرزانی گفت: حاج آقا تو رو خدا پاشو ! دلم را آشوب کردی
بعد بلند شد و با قدم های نا منظم خودش را به کلید برق رساند و چراغ را روشن کرد.پدر بزرگ پیراهن پاک و تمیز سفید رنگی پوشیده بود به همراه شلوار تمیز و مرتب ،موهایش را هم شانه کرده بود و رو به قبله دراز کشیده بود . قران در کنارش بود و این نشان می داد که در لحظات آخر قران خوانده است، عینکش هم روی جلد قران بود مادر بزرگ در حالی که دستی به صورت و محاسن سفید پدر بزرگ می کشید آرام میگریست .نمی دانم در ان لحظات چه می گفت و چه زمزمه می کرد اما مطمئنم تا خود صبح با او حرف زده . با طلوع خورشید ارام بلند شد و به سوی منزل عمو علیرضا رفت و دق الباب کرد. زن عمو در را گشود و با دیدن مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: بفرمایید حاج خانم
مادر بزرگ به زور لبخندی زد و گفت: دخترم به شوهرت وبرادر شوهرهات و زناشون و مهری و جواد بگو همین الان بیاین پایین
زن عمو عزت که با دیدن چشم های سرخ مادر بزرگ ترسیده بود گفت: مادر طوری شده ؟ مادر بزرگ گفت: نه دخترم ! اگه زودتر بیایید خودتون می فهمین ! فقط سریع تر بجنبید
زن عمو چشمی گفت و داخل رفت ، مادر بزرگ هم در اتاق خوابشان را بست و درون نشیمن روی مبل نشست و نگاهی به دستان پر چروکش انداخت. دستانش به شدت می لرزید ، درست مثل پاهایش ، بغض داشت خفه اش می کرد
من که آن شب خانه عمه مهری خوابیده بودم با صدای دق الباب از خواب بیدارم شدم ، زن عمو رو به عمه مهری گفت: مهری جون نمیدنم چی شده اما حاج خانم گفت با آقا جواد بیاید اونجا
عمه مهری متعجب پرسید : فقط ما دو تا؟ زن عمو گفت: نه با داداشها و زناشون
عمه مهری مضطرب گفت: اقا جواد زود باش
اقا جواد که می خواست کتش را به تن کند گفت: کجا؟ عمه با بی تابی گفت: مادرم کارمون داره ! وای ... وای دلم شور افتاده ...زود باش
آقا جواد خود را به عمه رساند و گفت: ارام باش خانمم .بریم انشا ا... که خیر است
بلند شدم و در جا نشستم یعنی چه اتفاقی افتاده بود . دلشوره داشتم روسری ام را سر کردم و از اتاق خارج شده و به سرعت از پله ها سرازیر شدم . عمه و آقا جواد و زن عمو آخرین نفراتی بودند که وارد نشیمن مادر بزرگ شدند. عمه مهری بی تاب بود. پرسید مامان بابا کجاست؟ مادر بزرگ که تا ان موقع سکوت کرده بود زد زیر گریه و گفت: رفت ... واسه همیشه رفت
عمه مهری با همه وجود فریاد کشید : یا حسین .. یا حسین آتیش گرفتم
صدای گریه همشان بلند شده اما حواس من فقط پیش عمه مهری بود ، به صدای فریاد عمه مهری بچه ها به قسمت مادر بزرگ سرازیر شدند . من با دیدن بچه ها جرات کردم و داخل شدم البته هنوز در شوک بودم و فقط مثل ادم های منگ به گریستن کوچک و بزرگ می نگریستم . عمه مهری دست پدر بزرگ را در دست گرفته بود و زار می زد: بابا ی گلم ، بابای نازم پا شو فدات شم ! بابا پاشو بگو که میخواستم خودم رو شیرین تر کنم ! پاشو تو که طوریت نبود ! تو که طاقت کوچک ترین ناراحتی من رو نداشتی حالا چطور دلت می اد اینجوری اذیتم کنی پاشو تو رو خدا ، جیگرم رو بیشتر از این آتیش نزن
در بهشت زهرا قیامتی بود وصف ناکردنی ! مادر بزرگ به قدر چند سال شکسته تر شده بود موقع آخرین دیدارش با پدر بزرگ آرام گفت: منتظرم باش اگه معرفت داشته باشم نمی گذارم تنها بمونی و بعد از حال رفت ، هر دو دستم می لرزید و رنگم پریده بود.طاها دستم را در دستش گرفت و گفت: بیا
همراه او رفتم و پشت به جماعت ایستادم ، پرسید : اب می خوری؟ سری به نشانه نه تکان دادم ، بهت زده به روبرو می نگریستم که طاها گفت: گریه کن اروم میشی
انگار این حرف او تلنگری بود بر شیشه بغضم ، اشکم سرازیر شد و های های زد زیر گریه بر خلاف سکوتی که قبلا به آن دچار شده بودم گریه پر صدایی را شروع کردم . دنیا خودش را به من رساند و بغلم کرد و بعد هر دو در آغوش هم گریستیم . چقدر از دست دادن او درد داشت که با هر قطره گریستن و فریاد از ته دلم باز دردش کمتر نمی شد . آنقدر گریستم تا در آغوش دنیا از حال رفتم . وقتی به هوش آمدم در ماشین طاهر نشسته بودم و سرم در آغوش دنیا بود . در حالی که صورتم خیس آب بود و لباسم هم دست کمی از صورتم نداشت احساس لرز کردم . صدای مادر اولین صدایی بود که شنیدم
اروم باش قربونت برم اینجوری پدر بزرگ هم ناراحت میشه
چانه ام به شدت می لرزید و در حالی که کلمات را پس و پیش می کردم گفتم : یعنمی .. دیگه ... پدر بزرگ رو نمی بینم ؟ مادر جواب حرفم را نداد و گفت: سردت است؟ در حالی که همه بدنم می لرزید سرم را به نشانه مثبت تکان دادم . مادر کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت و چادرش را دورم کشید . اما انگار گرمای بدنش فقط تا پوستم را گرم می کرد و از ان عمیق تر نمی رفت . به شدت می لرزیدم ، مادر با ترس گفت: یا حضرت عباس ! طاهر بدو عموت رو صدا کن
و این آخرین جمله ای بود که شنیدم و دوباره در آغوش مادر از حال رفتم . وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم و سرمی به دستم وصل بود .خواستم بلند شوم که مادر نگذاشت و با مهربانی گفت: آرام باش عزیر دلم ! دراز بکش
با بیحالی پرسیدم : من کجام
موهایم را با دستش نوازش کرد ئ گفت: بیمارستان ! حالت خوبه
گفتم : اره

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خواستم بپرسم چند ساعت است که دانیال وارد اتاق شد و گفت: سلام خانم ! ساعت خواب لباس سیاه و موهای نامرتبش کمتر از چشمان سرخش به چشم می آمد . گفتم : میخوام برم خونه مادرودانیال نگاهی به هم کردند . در حالی که تردید در چشمان دانیال موج می زد گفت: اول باید حالت بهتر بشه بعد گریستم ارام و بی صدا ، مادر گفت : چته مادر ؟ خونه هم میریم ، اصلا تو گرسنه ات نیست؟ گفتم : نه
دانیال گفت: یعنی چی نه؟ الان ساعت نه ، از صبح هم چیزی نخوردی بعد نگاهش را به سوی مادر برگرداند و گفت: برم برایش غذا بگیرم
مادر گفت: اره
دانیال گفت: شما چی میخوری؟ مادر که چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود با بی تفاوتی نگاهی به دانیال انداخت و گفت: فرقی نمی کنه ! برای خودت هم بگیردانیال گفت: اصلا اشتها ندارم ، انگار یه چیزی راه گلوم رو بسته مادر گفت: یعنی چی ؟ آدم برای عزاداری هم باید جون داشته باشه برای خودت نگیری ناراحت می شم ! زود باش تا این بچه نخوابیده دانیال سری تکان داد و رفت مادر نگاهی به سرمم کرد و از اتاق خارج شد و دقیقه ایی بعد با پرستاری برگشت ، پرستار سوزن سرم را از دستم کشید ، دردم امد اما انقدر برایم بی تفاوت بود که حتی صدایم درنیامد ، پنبه ای رابه وسیله چسب روی دستم چسباند و لبخندی به رویم زد و گفت: خوشگل خانم کلاس چندمی؟ با بی تفاوتی گفتم : چهارم
تنها چیزی که از ان پرستار به ذهنم مانده صورت چاق و گوشتالوی او بود که هنگام خنده دو چال قشنگ روی گونه اش می افتاد بعد از رفتن پرستار پرسیدم : مامان بابا کجاست
متعجب نگاهم کرد وگفت: خونه ، اخر شب میاد بهت سر می زنه
نشستم و گفتم : مامان میشه بغلم کنی
خندید و گفت: کوچولو شدی ؟ زشته تو دیگه دختر بزرگی هستی
به صورت بغض کرده من نگریست و روی تخت نشست ، سرم را روی سینه پر از عشقش گذاشتم می خواستم احساس کنم که در کنارم است ترس از دست دادن انها در جانم افتاده بود .مادر تا وقتی دانیال بیاید مرا در اغوش گرفته و نوازشم می کرد . دانیال با پلاستیکی که ظرف های یکبار مصرف غذا در آن بود وارد شد . غذا را در سکوت مطلق خوردیم .بعد از خوردن غذا دانیال ظرف ها را داخل همان کیسه ریخت و از اتاق خارج شد ، چند لحظه پس از رفتن او بود که پدربه همراه زن عمو ریحانه وارد شدند .با تشنگی سیری ناپذیری پدر را می نگریستم پدرکه متوجه نگاهم شد با لبخندی به سویم آمد و گفت: خوبی بابا ؟ و بعد سرم را بوسید ، هیکل سیاه پوش پدر چقدر غم داشت ،مادر رو به زن عمو کرد و گفت: چرا زحمت کشیدید ؟ زن عمودستم را در دستش گرفت و گفت: چه زحمتی ؟ دریا فقط شاگردم و بچه برادر شوهرم نیست ، دخترم است! شما از صبح اینجا اسیر شدی ! برو خونه من پیش دریا می مونم
مادر گفت: نه بابا این حرفها چیه
زن عمو گفت: من به خاطر همین اومدم ، شما برو خونه یک استراحت بکن! فردا صبح هم می ایید دنبال ما بر می گردیم خونه
نگران پرسیدم : فردا صبح می ایید؟ مادر خندید و گفت: پس چی؟ فکر کردی دختر خوشگلم رو یادم میره؟ مادر که در صورتش بیخوابی و خستگی داد میزد ، نگاه قدرشناسی به زن عمو انداخت وگفت: خدا خیرت بده ! شرمنده ام به خدا
زن عمو دستی به شانه مادر زد و گفت : به سلامت
مادر پیشانی ام را بوسید و گفت: زنه عمو رو اذیت نکن
پدر هم سرم را بوسید و گفت: چیزی نمی خوای بابا ؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم و گفتم : نه بابا ! شما هم فردا می آیی دنبالم
پدر نگاه متعجبی به مادر انداخت و گفت: اگه بتونم حتما خودم میام خانم شما یک دقیقه وایستا الان می آم
هنگام خروج پدر دانیال وارد شد و سلام کرد ، پدر پاسخ سلامش را داد و خارج شد ، دانیال بعد از خوش وبش با زن عمو رو به مادر کرد و گفت: بابا کجا رفت؟ مادر گفت: نمیدانم ولی گفت الان می ام دانیال این بار رو کرد به زن عمو پرسید : از خونه چه خبر
زن عمو گفت: با این که خیلی از مهمونا رفتن اما باز خونه پره ! خدا کنه رختخواب کم نیاد
مادر لبخند بی رمقی زد و گفت: حالا اگه رختخواب های ماها رو هم حساب نکنی مال حاج خانم اونقدر هست که سه برابر اون مهمونارو را بندازه
پدر چند دقیقه بعد با کیسه پلاستیکی بدست آمد ، چند تا پاکت آب میوه و کیک خریده بود .کیسه را روی تختم گذاشت و گفت: مریم خانم اگر کاری ندارید دیگه بریم
مادر دوباره سرم را بوسید و گفت: زن عمو رو اذیت نکنی
بعد از رفتن انها گفتم: زن عمو ! وقتی که اون خاک ها رو روی پدر بزرگ ریختن ترسیدش
زن عمو برعکس مادر که میخواست قضیه رو فراموش کنم گفت: کی عزیزم ؟ گفتم : پدر بزرگ
چادرش را از سر برداشت و روی تختم گذاشت و گفت: واقعا دوست داری بدونی
سرم را به نشانه پاسخ مثبتش تکان دادم ، گفت: باشه ! شما یک دونه از این آب میوه ها بخور تا با هم این قضیه رو بشکافیم و بعد نی را درون پاکت کرد و بدستم داد و خودش روی تخت نشست و با دقت چشم به صورت من دوخت . بعد از نوشیدن آبمیوه زن عمو گفت: به نظرت پدر بزرگ آدم خوبی بود یا نه؟ بدون گریه و زاری
آرام گفتم : پدر بزرگ مهربون ترین آدم در کل دنیاست
اینبار لبخندی زد و گفت: آدم ها دو جور هستند یا خوبند یا بدد ! خوش به حال ادم هایی که خوب هستند .چون بعد از مرگ جایی می رن که همه ارزوش رو دارن ! ماها فکر می کنیم چون ما نمی تونیم بعد از مرگ با مرده حرف بزنیم باهاش راه بریم و ببینیمش اونها هم ما رو نمی بینند
آهی کشیدم و گفتم : یعنی پدر بزرگ الان یه جای خوبه ؟ زن عمو لبخندی در پاسخم زد و گفت : آره عزیزم
آهی کشیدم و گفتم: پس چرا همه دارن گریه می کنن
زن عمو دستی به سرم کشید و گفت: چون دلشون تنگ می شه ! بیشترشون هم نمیدونن وقتی حرف میزنن پدر بزرگ صداشون رو میشنوه
زن عمو با همان چند جمله کوتاه و نه چندان واقعی ارامم کرد و هضم ان قضیه رابرایم ممکن ساخت ، از موضوع مرگ پدر بزرگ حرفی به تهمینه و شوهرش نزدند تا از سفر برگردند البته مثل اینکه پدر آقا رضا در فرودگاه موضوع را به آقا رضا گفته بود او هم در بین راه به تهمینه
تهمینه به خانه خودش رفته وبعد از تعویض لباس برگشته بود، با دیدن مادر بزرگ که در این دوهفته تا حد زیادی پیر و خمیده شده بود فریاد ی از ته دل کشید ، مادر بزرگ با آرامش او را در آغوش گرفت درست مثل این که کودکی را در اغوش کشیده است و می خواهد او را ارام کند کنار گوشش را بوسید و گفت: بس کن تازه عروسم ! حاجی هم راضی نیست تو اینجوری بی تابی کنی ! تهمینه در حالی که هق هق گریه اش بلند شده بود گفت : چرا خبرم نکردید
مادر بزرگ گفت: که چه کار کنی؟ مرگ حقه! هر چیز این دنیا هم که ناحق باشه مطمئن باش مرگ حق حقه ! می خواستی بیای و با حق بجنگی ؟


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

تهمینه در حالی که ناله می کرد زمزمه کرد: می خواستم باهاش خداحافظی کنم
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: وقتی آخر خط همه ما این دیگه چه خداحافظی وبعد اوراازآغوشش بیرون کشید و گفت: اشک هات رو پاک کن سپس رو به آقا رضا کرد و گفت: خوش اومدم پسرم ! ان شا الله مکر الحاجی بشی
آقا رضا جلو امد و گفت:سلام حاج خانم ! تسلیت می گم ! به خدا خبردار نشدم اگر می دونستم زودتر بر می گشتم ! مادر بزرگ گفت: آدم خونه خدا رو ول نمی کنه برای یه مراسم ... حس کردم بغض گلوی مادر بزرگ را گرفت چون جمله اش را نیمه تمام رها کرد و بعد رو به پدر شوهر و مادر شوهر تهمینه تعارف کرد تا داخل شوند ، من هم به دنبال انها وارد شدم و در کنار زن عمو ریحانه نشستم مادر اشاره ای به دنیا کرد که دنیا به همان اشاره به سمت آشپزخانه رفت قبل از این که کسی حرفی بزند همین که همه نشستند پدر شوهرتهمینه گفت: برای شادی روح اون مرحوم فاتحه هم الصلوات ! چشم به اطرافیان دوختم میدانستم اول صلوات بلندی قرائت می کنند و بعد از ان لبهایشان شروع به جنبیدن می کند نگاهم روی صورت تهمینه که سرخ سرخ شده بود خیره ماند ، نمیدانم فاتحه میخواند یا نه چون لبش نمی جنبید و فقط اشک میریخت
فصل پنجم

عمه توران خواهر کوچک تر مادر بزرگ و عمو منوچهر برادر پدر بزرگ به همراه همسرش زرین دخت بعد از چهلم پدر بزرگ به همراه بسته کادو پیچ شده ای به منزل مادربزرگ آمدند تا به اصطلاح او را از عزا در اورند .مادر بزرگ تا وقتی زنده بود به جز یک شب لباس سیاه را از تن در نیاورد اما از همه فامیل و پسرها و دخترش خواست تا سیاه را از تن به در کنند و از همه آنها به خاطر نگه داشتن عزا تشکر کرد آرام آرام به روال عادی زندگی برگشتیم . من و شهروز هم از زن عمو خط یاد می گرفتیم . بعد از امتحان کنکور شهروز وقت بیشتری به خطاطی اختصاص می داد و اکثر اوقاتش در خانه میگذشت و با زن عمو رابطه خوبی داشت بر عکس شهاب که بودن و نبودن او علی السویه بود ، بیشتر وقتم در کنار زن عمو می گذشت یا با عمه مهرانگیز ، به خاطر همین از خیلی از اتفاقاتی که در کنارم میگذشت غافل بودم . آن شب از خانه عمه مهرانگیز می امدم که صدای صحبت دنیا و طاهر را شنیدم . نمیدانم چه حسی باعث شد که روی پله ها بنشینم ، شاید کنجکاوی و شاید هم علاقه به کشف این موضوع که بالاخره تصمیم دنیا چه خواهد شد و کدام را انتخاب خواهد کرد هر چند... حدس می زدم انتخاب او چه کسی است .صدای طاهر محکم و با اعتماد به نفس کامل بود: دختر عمو چند لحظه صبر کنید تا بنده حرفم رو بزنم بعد تشریف ببرید دنیا با صدای لرزانی گفت: فکر می کنم اگر شما حرفی دارید باید با حضور پدر و مادرم به بنده بگید قلبم با شدت به قفسه سینه ام می کوبید نه انها می توانستند مرا ببیند و نه من آنها را اما از این می ترسیدم که کسی مچم را بگیرد . طاهر پس از لحظه ای سکوت گفت: من فقط می خوام نظر تو رو در مورد خودم بدونم ! دنیا میان حرف او امد و گفت: اون رو هم از طریق پدر ومادرامون اگه مطرح کنید فکرمی کنم بهتر باشه ، اینبار طاهر با صدای لرزان و آهسته ای که به زور می شنیدمش گفت: ببین دنیا ! تو اگر نظرت نسبت به من مثبت باشه قضیه خیلی فرق می کنه دنیا با سماجت گفت: چرا؟ طاهر گفت: چون اون موقع دیگه نمی تونم اینطور ساکت و بی سر وصدا بمونم و چیزی نگم ، اونم وقتی این همه خواستگارهای رنگ و وارنگ می ان و میرن و اخرش هم ... دنیا میان حرف او امد و سریع گفت: اگه نمی خوای کسی ازم خواستگاری کنه خوب خودت پا جلو بگذار و کار رو تموم کن صدای تماس دمپایی دنیا به روی سنگفرش حیاط نشان از این داشت که او به سرعت از طاهر دور میشود و صدای خنده طاهر می گفت که جواب مطلوبش را گرفته است. صبر کردم تا صدای پای هر دو قطع شد سپس بلند شدم و بعد راهی خانه خودمان گشتم .آن شب همه حواسم به دنیا بود که در عالم خود سبر می کرد و گاهی لبخندی بروی لبش نقش می بست ، مادر هم که متوجه حواس پرتی او شده بود بیش از یک بار به او تذکر داد طوری که دنیا آن شب زودتر از شب های دیگر به تختخواب پناه برد ، مادر نگاهی متعجب به من انداخت وگفت: وروجک می دونی این امشب چشه؟ با حرص گفتم: از آقا طاهر بپرسید.مادر نگاهی زیر چشمی به پدر و دانیال انداخت تا مطمون شود که انها حرفم را نشنیده اند و بعد آرام مرا به آشپزخانه کشاند و گفت: از اول قضیه رو برام تعریف کن من هم به اجبار از اول برایش تعریف کردم ، مادر گره ای میان ابروهایش انداخت و لبش را غنچه کرد ، این نشانه این بود که مشغول فکر کردن است ، خودم را لعن و نفرین می کردم که چرا حرف در دهانم نمی ماند اما در ذهن کودکانه ام این میگذشت که شاید مادر مخالف قضیه باشد و این موضوع به نفع شهروز تمام شود ، اما از ظاهر امر دقیقا بر عکس این قضیه مشهود بود چون مادر اصلا برویش نیاورد که این موضوع را فهمیده است ، باید این جریان را حتما به شهروز می گفتم نمیدانم شاید عقلم نمی رسید وقتی دو طرف راضیند شخص سوم این وسط چه کاره است ان روز در منزل عمو غلامرضا من بودم و شهروز و زن عمو ریحانه ، زن عمو که سرمشق ها را داد و به آشپزخانه رفت تا تدارک شام را ببیند نگاهی به شهروز انداختم تمام حواسش به برگه سفید مقابلش بود و قلم را با صدای قیژقیژش روی کاغذ گلاسه می کشید .دوباره سرم را به طرف آشپزخانه چرخاندم ، زن عمو مشغول کارش بود وقتی مطمئن شدم که صدای مرا نمی شنود گفتم: میدونی چی شده آقا شهروز؟ متعجب نگاهم کرد وگفت: درموردچی؟ گفتم : در مورد دنیا دیگه ! دیدم که رنگش پرید ، سکوتش باعث
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شد تا من تمام قضایای آن شب را برایش بگویم حتی رضایت مادر از این اتفاق را شهروز نگاه عمیقی به من انداخت وگفت: دریا من نیت کردم یه تفالی به حضرت حافظ بزن، متعجب بسم ا..الرحمن الرحیمی گفتم و این شعر حافظ بر زبانم جاری شد
زلف اشفته و خوی کرده و خندان ولب و مست
پیرهن چاک وغزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسون کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من اورد به آواز حزین
گفت: ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود و باده پرست
برو ای زاهد و بردردکشان خرده مگیر
که ندارند جز این تحفه به ما روز الست
انچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

نگاه او به قدری درد داشت که قلب کوچک مرا به در میاورد اما در صورتش دنیایی از ارامش بود ، لبخندی زد و گفت: گل راضی بلبل راضی گور پدر ناراضی ! ان شا ا... خوشبخت بشن . حواست رو بده به تمرینت الان استادمون می آد نه تو چیزی نوشتی و نه من
متعجب از رفتار او فکر کردم که الان که این حرف را به او بگویم به سرعت به خواستگاری دنیا می رود و با او ازدواج میکند .اما درست بر عکس دیگر نه نگاه خاصی به دنیا انداخت ونه حرف خاصی در این مورد زد
یک هفته بعد ازمطرح شدن خواسته طاهر و شنیدن جواب دنیا در خانه مادربزرگ موضوع خواستگاری به صورت رسمی مطرح شد . بعد از مرگ پدر بزرگ کماکان جمعه شب ها باز در منزل مادر بزرگ دور هم جمع میشدیم بعد از خوردن شام هر کسی مشغول صحبت با دیگری بود ، من هم داشتم نوشته های جدیدم را به عمو جواد نشان میدادم که در این فن استاد بود . عمو علیرضا کنار گوش مادر بزرگ زمزمه ای کرد وبا تایید او رو به جمع کرد و گفت: چند لحظه اجازه بدهید و همه متعجب و ساکت او را نگریستند . عمو علیرضا رو به مادربزرگ کرد و گفت: مادر باز هم ببخشید
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: این حرف ها چیه پسرم ! پدرت ارزوی دیدن این اتفاق رو داشت
من بجای اینکه به حرف مادربزرگ گوش دهم به این فکر می کردم که مادربزرگ ظرف این چند ماه چقدر پیر تره شده! عمو علیرضا رو به پدر کرد و گفت: داداش اگه اجازه بدی و راضی باشید دنیا رو برای طاهر خواستگاری کنم
شهروز سر به زیر داشت متوجه لبخند کنار لبش شدم، نگاهم به سوی طاهر چرخید ، سرش را کاملا پایین انداخته بود وهر دو دستش را در هم قلاب کرده بود نگاهم را از او گرفتم و زیر چشمی به دنیا نگاهی انداختم که کاملا سرخ شده بود وگلهای قالی را مینگریست ،ترانه و شیرین در کنار گوشش چیزی زمزمه می کردند که باعث شد دینا لبش را گاز بگیرد تا نخندد .درهمان لحظه بود که پدرم نگاهی به سوی مادرم انداخت و گفت: طاهر مثل پسر خودم می مونه هیچ فرقی نمی کنه! من از خدامه خان داداش منتهی باید خودش راضی باشه اجازه بدید من باهاش صحبت کنم به اطلاعتون میرسونم
حالم حسابی گرفته شد از کنار عمو جواد بلند شدم و رفتم سر جایم نشستم که بین شیرین و زن عمو ریحانه بود . صدای زمزمه شان را واضح می شنیدم ترانه با اشاره به دنیا گفت: بابا تو که راضی هستی بگو و قال قضیه رو بکن و اینهمه همه داداش ما رو خون به جیگر نکن
دنیا با ناز همیشگی اش گفت: وا؟ کی گفته من راضی ام ؟ اصلا شاید جوابم نه باشه
شیرین با شیطنت زمزمه کرد : اره جون خودت ! چشمات داره از ذوق مثل چشمهای تازه دامادمون دو دو میزنه
حرف مادربزرگ همه را ساکت کرد ،پاشوطاهر جان تو هم بلند شو دنیا ! پاشید حرفاتون رو بزنید برید بلکه با هم کنار بیاید ، بالخره جنگ اول به از صلح آخر
صورت هر دو سرخ شده بود. عمه مهری بعد از مدت ها خندید و گفت: پاشید دیگه
طاهر بلند شد و ایستاد همین که دنیا میخواست بلند شود، دانیال صدایش را بلند کرد وگفت: تو بشین ! خودم به جات میرم و بعد بلند شد و دستش را دور بازوی طاهر حلقه کرد ، همه زدند زیر خنده، عمه مهری گفت: نوبت تو هم میشه
دانیال گفت: من غلط بکنم برای خواستگاریم اینها رو ور دارم و با خودم ببرم
عمو غلامرضا گفت: ولش کن بیا بشین سر جات
دانیال در جواب گفت: نمیدونم چرا دستم بهش چسبیده ! خب چه اشکالی داره هر جا این بره منم باهاش برم
طاهر دستش را کشید و گفت: بشین سر جات بچه
دانیال با خنده گفت: بابا... بزرگ ...گنده .... داری زن می گیری دیگه
عمو جواد گفت: آقا دانیال
دانیال هر دو دستش را به نشانه تسلیم بلند کرد و رو به عمو جواد گفت: چشم نوکرت هم هستم عمو
زن عمو عزت با چشمانی که از خوشحالی می درخشید رو به دنیا گفت: پاشو دخترم
دنیا نگاهش را به مادر دوخت که مادر با تکان سر کارش را تایید کرد دنیا هم بلند شد و در کنار طاهر هر دو بیرون رفتند . با اینکه دنیا دختر بلند قدی بود اما باز از سرشانه طاهر می شد .بعد از خروج آنها پدر و عمو علیرضا و عمو غلامرضا مشغول صحبت شدند دانیال با شوخی به مادر گفت: حالا که بحث ازدواج داغه زود باشید یکی برای من پیدا کنید یکی هم برای شهروز
شهروز با خنده گفت: خدا امواتت رو بیامرزه ، بی خیال ما شو
مادر هم خندید و گفت: چه خبره؟ هولی ؟ دانیال با همان لحن گفت: دقیقا مادر من ! دیدی موندم و ترشیدم ها
شیرین به شوخی گفت:زن عمو هوس انگ نوکری کرده
دانیال که به یاد بحث آن شبشان در منزل ما افتاده بود با خنده گفت: تا وقتی خائن زن زلیلی مثل شهروز در کنار من است ! بی خیال بحث با شما میشیم
ترانه با خنده گفت: کم اوردی سوت بزن
دانیال گفت: پیش کی؟ پیش شما؟ بابا برو کنار پارک کن بزار باد بیاد
شیرین گفت: می چایی
دانیال هم با همان لحن گفت: قرص سرماخوردگی می خورم
زن عمو ریحانه در حالی که خنده فروخورده ای روی لب داشت گفت: شیرین جون! دخترم بسه
دانیال گفت: خدا رو شکر که یه شیر پاک خورده ای پیدا شد و ما رو از شریکیشون راحت کرد و موندن این دوتا! بعد دستش رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا یه مغز خر خورده ... نه دوتا مغز خر خورده رو بهمون نشون بده که این دوتارو برداره و ببره ! شیرین و ترانه با اعتراض رو به مادر گفتند: زن عموووو
عمه مهری با خنده گفت: از کسی کمک نگیرید خودتون باید از پس این زبون دراز بر بیایید


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شیرین گفت: حالا که اینطوره اصلا من نمی خوام شوهر کنم ، میخوام عین اینه دق وایستم جلوی تو یکی
دانیال آهی کشید و با لحن با مزه ای گفت: اون وقت مجبورم میکنی من زودتر زن بگیرم تا چشمم به تو یکی نیفته
در چشمان شیرین چیزی مثل رنجیدگی از حرف دانیال بود اما در حالی که با لبخند تمسخر امیزی سعی در پنهان کردن ان داشت گفت: آخی نه اینکه دخترا تو صفند به خاطر تو! کدوم مغز خر خورده ای میخواد بیاد زن تو بشه
اینبار همان رنجش در چشمان دانیال پدیدار شد اما برای پنهان کردن رنجشش با خنده گفت: یکی مثل توالبته خیلی بهتر ازتو، چون میدونم توذهن همه دخترا از جمله خود تو ارزوی وصال با پسری مثل من هستن
شهروز گفت: آی بچه حواست باشه ، آبجی من رو اذیت نکن
دانیال رو به شهروز کرد و گفت: صوفی زن ذلیل تو بی خیال بحث شو زن عمو ریحانه گفت: ای آقا دانیال ! شاه بیاد با لشکرش آیا بدم ؟ آیا ندم ؟
دانیال با طعنه گفت: فعلا گخ شاه رو از کشور انداختنش بیرون ، پس دخترتون بیخ ریشتون می مونه
ترانه با دهان باز گفت: إ إ ...إ ! این چقدر رو داره
شیرین گفت: دختر مثل قالی کرمون می مونه ، قالی کرمون هر چی پا بخوره قیمتش می ره بالاتر
دانیال در حالی که که چشماش از این بحث برق می زد گفت: ته این قضیه که دوباره پسر باید بیاد و بگیرتش
شیرین گفت: قدم سر چشم پسر بگذاره
دانیال گفت: شیرین خانم ! این کری خونی ها مال خونه پدره ! ببینم تو خونه شوهر هم از این حرف ها میزنی
شیرین لبخندی زد و هیچ نگفت ولی در عوض عمه مهری گفت: ان شا الله بحثتون تموم شد
تقریبا نیم ساعتی گذشت ولی از آنهاخبری نشد همه مشغول صحبت های خود بودند که دانیال با خنده گفت: پاشم آبی ، چایی چیزی ببرم این دو تا گلشون خشک شد
همه خندیدند ، از جاش بلند شد و رفت دم در و با صدای بلند گفت: طاهر جون اگر از زیاد حرف زدن احیانا ضعف اوردی ، تشنه شدی یا چیزی خواستی جون داداش رو در بایستی نکن
حتی مادر بزرگ هم این شیطنت او خندید ، دقیقه ایی بعد طاهر و دنیا با صورت های سرخ شده وارد شدند ، طاهر آرام سلام کرد ودانیال با شیطنت گفت : علیک سلام ! بابا چقدر مشکل لاینحل تو زندگیت داشتی ؟ به امید خدا که مشکلاتت حل شد؟ طاهر چشم غره ای به او رفت و گفت: زشته
دانیال گفت: کی ؟ ابجی من؟ این رگ غیرت داره بدرجور اذیتمون می کنه جون داداش
عمو غلامرضابا خنده گفت: جون دانیال پوستی ازت بکنن موقع خواستگاری خودت که حظ کنی
دانیال لبخندی زد و گفت: چاکرتم عمو ! گردن ما از مو هم باریکتره
بالخره قرار بر این شدکه دنیا فکرش را بکند و جواب دهد ، عمو برای اینکه دنیا مغذب نباشد گفت: جوابت چه مثبت باشه و چه منفی خاطرت همیشه برام عزیزه و هیچ فرقی نمی کنه !پس بشین دقیق فکرات رو بکن ببین طاهر ما به دردت می خوره یا نه
مادر یک هفته بعد جواب مثبت دنیا را به اطلاع زن عمو عزت رساند که جمعه همان هفته در منزل مادر بزرگ حلقه نامزدی را به دست دنیا انداختند ، طاهر آسمانها را سیر می کرد و صورتش از خوشحالی برق میزد! مادر بزرگ رافقط در ان شب با لباس و روسری روشن دیدم به قول خودش شگون نداشتدر مراسم نامزد ی دو جوان با لباس مشکی عزا بیاید
زن دایی شکوه که زن دایی بزرگم بود و برای پسرش حمید به خواستگاری دنیا آمده و پاسخ منفی شنیده بود مدام گوشه چشم نازک می کرد ، زن عمو زنجیرسنگین وبلندی را از کیفش دراورد و همانجا دور گردن دنیا انداخت و گفت: تو برامون خیلی بیشتر از طاهر عزیزی ! خوشبخت باشید
صیغه محرمیتی بین ان دو به مدت یک سال خوانده شد که هم سال پدر بزرگ بگذرد و هم دنیا دیپلمش را بگیرد
نامزدی ان دو بدون موسیقی وسر و صدا و رقصی بر پا شد و قرار بر این شد که جشن بعد از مراسم سالگرد پدر بزرگ برگزارشود
دانیال که برای تبریک و دست دادن به ان دو نزدشان رفته بود پیشانی دنیا را بوسید و برایش آرزوی خوشبختی کرد ، وقتی با طاهر دست داد و تبریک گفت، طاهر در جوابش گفت نوکرتم داداش! قسمت خودت
با بردن کلمه نوکر خنده بروی لب شیرین که کککنار دنیا ایستاده بود نشست ، نگاه دانیال در چشمان زیبای شیرین گره خورد و او هم لبخندی زد و سر به زیر انداخت ، مادر کنار گوشم گفت برو به خواهرت و طاهر تبریک بگو
وقتی مادر حرفی میزد مجبور به گوش کردنش بودم آخه اخلاقم طوری نبودکه روی حرف پدر و مادر حرفی بزنم ، بالاجبار رفتم و با یک قدم فاصله گفتم: مبارک باشه
وقتی برگشتم مادر چشم غره ای به من رفت ، میدانستم برای چه اما به روی مبارکم نیاوردم ،انقدر در این مدت کم حرف شده بودم که طاها چندین و چند بار از من پرسیده بود طوری شده ؟ باهام قهری ؟ ان شب دوباره به مطلب دیگری پی بردم ، دانیال و شهروز در کنار هم نشسته بودند که شهروز برای انجام کاری بلند شد و از اتاق خارج شد. شیرین داشت چای تعارف میکرد که با خروج شهروز من وارد اتاق شدم در همان لحظه شیرین خم شد و برای دانیال چای گرفت و با شیطنت گفت: انشاا.. نوبت نوکری شما! دانیال با صدای آهسته ای گفت: اگه برای تو باشه ان شا الله
شیرین تا داخل چشمانش سرخ شد و دانیال با لبخندی لیوان چای را از درون سینی برداشت و تشکرکرد .ان شب دیگر شیرین با دانیال حرفی نزد بلکه برعکس سعی میکرد از نگاه دانیال بگریزد اصلا انتظار دیدن چنین چیزی رونداشتم ، علاقه دانیال به شیرین برایم چیز عجیبی بود ! بعد از پایان مراسم آن شب وقتی وارد خانه شدیم دانیال به شوخی با اشاره به دنیا گفت: بیچاره طاهر ! چه جوری میخواد با این خواهر غیر قابل تحمل من سر کنه
دنیا هم با شیطنت گفت:آخی بیچاره شیرین ...! چه طوری میخواد این برادر غیر قابل تحمل من سر کنه
دانیال که زیر نگاه پدر و مادر رنگ به رنگ میشد گفت: هیچ کس هم نه شیرین ! ما چهار کلمه بدون دعوا نمی تونیم به هم بگیم ! ازت خواهش می کنم این تخیلات رو برای خودت نگه داری
دنیا با شیطنت گفت
اگر با دیگرانش هست میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی
دانیال در حالی که به سمت اتاقش فرار می کرد گفت: خواب دیدی خیر باشه
پدر با خنده گفت پدر سوخته چه فیلمی باز می کنه تو گفتی فکر کردی ما هم میگیم حق با توئه
مادر آهی کشید و گفت: محمد رضا داریم پیر میشیم
پدر اخمی تصنعی کرد وگفت: ما تازه اول جونیمونه و بعد نگاهش را به سمت من که با دقت انها را نگاه میکردم چرخاند و گفت: مگه نه خوشگله من ؟ لبخندی زدم و گفتم : بله
مادر لبخندی زد و چادر گلدارش را روی رخت اویز کنار در اویزان نمود و گفت: چقدر می تونیم فرار کنیم از پیری ! پیر شدیم رفت پی کارش ! کسی که داره عروس دار و داماد دار میشه یعنی اینکه پیر شد
پدر که حسابی کیفش کوک بود ، گفت : خانم نکنه تو سن بالا بودی و قالبت کردن ؟ من نه حس پیری دارم نه پیر شدم
مادر روی مبل در کنار پدر نشست و با ناز گفت: واقعا که ! نمی گم حس پیری می کنم بلکه میگم ، مگه ما چند سالمونه که از الان باید عروس و داماد داشته باشیم ، من تازه سی و هشت سالمه
پدر خندید و ضربه ای روی زانوی مادر زد و گفت : اینجوری که بهتر است می دونی چرا؟ حالا تفاوت سنیمون با نوه هامون کم میشه و حوصله سر و کله زدن با اونها رو داریم
مادر قهقه ای زد و گفت: بذار برن بعد برنامه ریزی کن
دنیا با خجالت سر به زیر انداخت و وارد اتاق شد .صدرا هم که مدام خمیازه میکشید برای خوابیدن رفت اما من خوابم نمی امد ، آرام وسایل خطاطی ام را که قبل از رفتن به قسمت مادر بزرگ روی زمین گذاشته بودم برداشتم و کنار مبل روی زمین نشستم .مادر متعجب نگاهم کرد و گفت: دریا ؟ نمی خوای بخوابی
گفتم : خوابم نمی آد ! یکم خط کار میکنم بعد می خوابم
مادر رو به پدر کرد وگفت: این بچه از اول هم خواب درست و حسابی نداشت برعکس دنیا که اره برقی میخواد تا از جاش جداش کنن
پدر خندید و گفت: هر چقدر خواب لازم داشته باشه می خوابه ، خواب که با تو سری سراغ آدم نمی آد

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
البته مادر دوباره نگاهی به من که مشغول نوشتن و سیاه کردن ورق بودم انداخت و آرام گفت: وقتی داره خط کار میکنه انگار نه گوشش حرفی رو میشنوه نه حواسش به چیزی جز نوشتن است
مادر اشتباه میکرد ، حواس من همه جا بود بجز قلم و خطاطی و نوشتن! پدر گفت: خیلی کم حرفه! دنیا تو سن و سال این به قدری حرف میزد که سردرد می گرفتم
مادر لبخندی زد و گفت: محمد رضا چه زود بزرگ شدن، باورم نمی شه دنیا کوچولومون داره حالا خودش صاحب خونه و زندگی و شوهر میشه
پدر آهی کشید و گفت: رسم زندگی اینه خانم ! خوبیش اینه که طاهر پسر خوبیه ، می شناسیمش
مادر که طبق معمول موقع فکر کردن لبش را غنچه می کرد و گره ای میان ابرو می انداخت برای لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت ، پدر گفت: به چی فکر می کنی؟ مادر نگاهش را در نگاه پدر گره زد و گفت: یعنی قضیه دانیال جدی است ؟ پدر متعجب پرسید : کدوم قضیه ؟ مادر بی حوصله گفت: محمد رضا چقدر حواس جمعی داری! بابا شیرین رو میگم دیگه
پدر لبخندی زد و گفت: تو مشکلی با شیرین داری؟ مادر در جایش جا به جا شد و گفت: نه ! شیرین خیلی ماه ، درست برعکس مادرش خانومه ، خوشگل و مهربون و نجیب ، منتهی باورم نمیشه این پسره دوستش داره ! آخه همیشه با هم مثل سگ و گربه بودن
پدر خندید و گفت: خودمون یادت رفته؟ هر وقت من می اومدم خونه خونه خاله اینا یا تو می اومدی اینجا اونقدر با هم کل کل می کردیم که خاله و مامان دادشون می رفت هوا! در حالی که من عاشقت بودم ، همه میگفتن بعد از عروسی کار اینها فقط دعوا و مرافعه است اما خدارو شکر مشکلی پیدا نکردیم
مادر آهی کشید و گفت: زمان چقدر زود میگذره
پدر خمیازه ای کشید و گفت: بریم بخوابیم خانه که من دیگه چشمام باز نمیشه . مادر هم بلند شد و رو به من گفت: بذار این بچه رو ... پدر میان حرفش آمد و گفت:بذار هر وقت خودش می خواد بخوابه ، چه کارش داری
دلم گرفته بود ، آن شب چقدر از طاهر بدم امد ، آرزو داشتم وقتی از پله ها پایین می آمد بیفتد و پایش بشکند ، داشت دنیا تنها خواهرم را از من میگرفت، نمیدانم چرا در مورد شهروز این فکر را نمیکردم شاید چون شهروز را خیلی دوست داشتم ، اشکم سرازیر شد حس میکردم تنهاترین دختر روی کره زمینم ، دنیا از اتاق خوابمان خارج شد و نگاهش را دور اتاق چرخاند وقتی نگاهش به صورت خیس از اشک من افتاد به سرعت به طرفم آمد و گفت: الهی من بمیرم جایی از بدنت در می کنه
سرم را به نشانه نه تکان دادم و باز گریستم ، بیتاب گفت: مگه من مردم که تو داری اینجوری گریه می کنی؟ چی شده فدای اون چشمهای خوشگلت بشم
تخته شاسی را به کناری گذاشتم و دستم را دور گردنش کردم و زدم زیر گریه و فقط بریده بریده گفتم: از طاهر بدم می آد ! نمیخوام از پیشم بری
اینبار او هم زد زیرگریه برعکس من که بیصدا و آرام میگریستم او بلند بلند گریه میکرد، حس کردم گوشه در اتاق خواب پدرو مادر باز و بسته شد. دقیقه ای همین طور در آغوش هم بدون حرف میگریستیم که چند لحظه دانیال از اتاقشان خارج شد و گفت: چی شده ؟ و در را بست تا صدرا بیدار نشود ، دنیا آرام مرا رها کرد و به طرف دانیال رفت و دستش را دورن گردن او حلقه کرد و گریست .دانیال یک دستش را دور کمر دنیا حلقه کرد و با دست دیگرش آرام به پشت او ضربه زد ، چشمان دانیال هم پر از اشک بود! دانیال در همان حال نگاهش را به طرف سقف چرخاند و نفس عمیقی کشید تا اشکش سرازیر نشود و بعد آرام دنیا را از خود جدا کرد و گفت: بس کن بابا ! مگه چی شده ؟ دینا زمزمه کرد : دانیال نمیخوام شوهر کنم
دانیال گفت: شما بسیار غلط می کنید . تازه یک بدختی رو خر کردیم تو رو برداره ببر . یعنی چی نمی خوام شوهر کنم
اشک دنیا سرازیر شد ، دانیال رو به من کرد و گفت: برو ... با دیدن من گفت: به این که وضعش بدتر از توئه ، بذار خودم برم
به مست آشپزخانه رفت اما برگشتش طول کشید ،دنیا و بعد از او من به سمت آشپزخانه سرازیر شدیم . دانیال پشت به در آشپزخانه به کابینت ظرفشویی تکیه داده بود و شانه اش میلرزید . دنیا زد زیر گریه و به طرف دانیال رفت و گفت: درد و بلای تو به جون من بخوره، من بمیرم تو چرا گریه میکنی من هم به چارچوب در آشپزخانه تکیه زده بودم و آرام اشک می ریختم ، دانیال دنیا را آ رام به کنار زد و به سمت من آمد و جلوی من خم شد و با مهربانی گفت: خوشگلم گریه نکن! داریم از شر دنیا راحت میشیم . در حالی که هق هق میزدم گفتم : پس تو چرا گریه میکنی ؟ خندید و گفت: مغز خر خورده ام ، تو هم خوردی در میان گریه خندیدم ، دانیال رو به دنیا کرد و گفت: تو یه چایی بگذار ما الان می آییم ! یادت باشه با آب شیر چای بگذاری نه اشک چشات چون من چای شور دوست ندارم دنیا هم خندید و گفت: چشم وقتی صورتم را شستم و از دستشویی خارج شدم ، دانیال آرام گفت: برای دنیا ترک کردن ما به اندازه کافی سخت هست ما باید کمکش کنیم نه اینکه کارو براش سخت تر کنیم ، می فهمی؟ آرام گفتم : بله
مرا بوسید و گفت: تو دختر عاقلی هستی و بعد وارد دستشویی شد . من هم دوباره به آشپزخانه برگشتم ، دنیا در فکر بود از پهلو ا را بغل کردم و گفتم : می دونم تو خوشبخت میشی آهی کشید و گفت: تو که میگفتی از طاهر بدت می آد لبم را غنچه کردم و گفتم : فکر کردم تو فقط اون رو دوست داری . خندید و بعد محکم بغلم کرد و گفت: تو همیشه آبجی کوچولوی من هستی و من عاشقتم و سپس به سمت دستشویی رفت تا آّبی به صورتش بزند .دانیال آرام آمد و پشت میز نشست و گفت: بیا بشین یه چایی بخوریم که امشب بی خوابی زده به سر ما صدای سوت کتری نشان از این داشت که آب جوش آمده است ،چای را داخل قوری ریختم و روی کتری گذاشتم تا دم بکشد و بعد نشستم . دنیا وارد آشپزخانه شد و نگاهی به کتری و قوری روی آن انداخت وبا لبخند گفت: دستت درد نکنه دانیال با خنده گفت: چای رو دم گذاشت تا بهت بگه دیگه بدردمون نمی خوری
دنیا با ناز گفت: داداش ! واقعا که دانیال به شوخی گفت: خوب شد طاهر تو رو با این شکل و قیافه ندید . دنیا گفت: چطور؟ دانیال خیلی جدی گفت: آخه بدبخت پشیمون میشد از تریپ عاشقی برداشتن برای تو و دیگه با این ریختت لاو نمی ترکوند برات هر سه زدیم زیر خنده ، دنیا هم بلند شدو سه لیوان چای ریخت و آورد و بعد از نشستن گفت: داداش واقعا شیرین رو دوست داری دانیال سکوت کرد و من گفتم: چون یازده سالمه و اگه به نظرتون بچه ام حرف نزنم دنیا خندید و گفت: نه عزیزم ! بگونگاه شیطنت باری به دانیال انداختم و گفتم: بله که دوستش داره ! تازه گفتن فقط مهر نوکری ایشون رو به پیشونی می زنن چشمان دانیال گرد شد و با خنده گفت: فتنه ، تو از کجا این ها رو فهمیدی ؟ با خنده گفتم: حالا ! فتنه یعنی چی ؟ خندید و گفت: فتنه یعنی این که اگه تو به سن دنیا برسی از خوشگلیت شهر پر آشوب میشه
دنیا گفت: خیلی وقته دوستش داری؟ دانیال سر به زیر انداخت و در حالی که با لیوانش بازی بازی میکرد گفت: نمیدونم ! اما وقتی میدیدم پسر دایی هاش باهاش حرف میزنن یا یک خواستگار براش می اومد از زور حسودی می خواستم خودم رو خفه کنم . از بچگی دوست داشتم اذیتش کنم ، اما وقتی یکی از بچه ها اذیتش می کرد به خاطرش پاک قاطی می کردم ،وقتی یکی از خوشگلیش تعریف میکرد می خواستم طرف رو خفه کنم . چه زن و چه مرد ! مشکلم اینه که اصلا نمیشه فهمید احساسش چیه، برعکس تو وترانه توداره ، یه جورایی مثل دریا می مونه تا وقتی سر به سرش نگذاری باهات حرف نمی زنه ، به خاطر همین مجبور شدم از این طریق بهش نزدیک بشم
دنیا آهی کشید وگفت: می دونی چیه ؟ شیرین برای آینده اش خیلی برنامه داره می خواد صد در صد بره دانشگاه
دانیال میان حرف او آمد و گفت: میدونم ! الان ازدواج برای منم خیلی زوده چون فقط بیست سالمه و این برای شروع سن خیلی پایینیه ، می خوایم فقط مطمئن بشم من رو دوست داره ! اون وقت تا وقتی درسش تموم بشه ، من منتظرش می مونم من که تا آن موقع ساکت نشسته بودم و به برادر خودش قد و بالا و زیبایم نگاه می کردم و گفتم : داداش می خواهید یه تفال به حضرت حافظ بزنیم ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
من مطمئنم شیرین شما رو دوست داره ! چشماش وقتی با شما حرف میزنه همون برقی رو داره که چشمای دنیا موقع صحبت با آقا طاهر داره ! دانیال لبخند پر مهری به من زد وگفت: نیت کردم چشمم را بستم واین شعر بر زبانم جاری شد
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیک از لطف لبت صورت جان میبستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهیست کزین جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که بجور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت زندان زده ام تا هستم
درره عشق از آن سوی فنا صد خطراست
تا نگویی که چو عمرم بسرآمد رستم
بعد از این ام چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عمیق ت حلا لست مرا
که به افسوس و جفا و مهروفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دین کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخاری شمشاد بلندت پستم

چشم دانیال در حالی که از شادی دو دو میزد گفت: چاکرتم حضرت حافظ دنیا خندید وگفت: چاییتون یخ کرد ، بدید یکم آّب جوش بریزم روش . بلند شد و لیوان هر دویمان را برداشت ، دانیال نگاه عمیقی به چشمانم کرد و گفت: چرا هیچ چیز رو نمیشه از چشات خوندسر به زیر انداختم و گفتم: چی میخوای از تو چشمام بخونی داداش دانیال لیوان رااز دنیا گرفت و گفت: چیزی که توی اون کله کوچولوت می گذره خندیدم و گفتم :تا مرد سخن نگفته باش عیب و هنرش نهفته باشد
دنیا لبخندی زد و گفت: همیشه بزرگ تر از سنش بوده وهست
سرخ شدم و خودم را به خوردن چای مشغول کردم ، دنیا گفت: میخوای از زیر زبون شیرین حرف بکشم ، ببینم مزه دهنش چیه
دانیال سر به زیر انداخت و گفت: فقط بین خودمون سه تا ها
دنیا گفت: یعنی به ترانه هم نگم ؟ دانیال گفت: نه
گفتم خب من فردا شیرین رو میکشونم اینجا ، دو تایی با هم حرف میزنید . همین الان که میخواد ازدواج کنه می خواد فقط بدونه دوستش داره یا نه
دانیال با ژست خاصی گفت: بفرما، قربون آبجی چیز فهم ، ببینم شما دو تا آبجی چی کار میکنید
دنیا خندید وگفت: بجون خودم این زبل تر از منه! بسپاریمش دست این !حله
لبخندی زدم و لیوان چای را سرجایش گذاشتم و گفتم : ترانه صبح ها میره استخر ، تو فردا نرو ، شیرین هم که هیچ وقت استخر نمیره
دنیا لحظه ای تحمل کرد وگفت : راست می که
بلند شدم و لیوان دانیال را هم برداشتم و به طرف ظرفشویی رفتم و شستم . در حالی که سنگینی نگاه آنها را روی خود حس میکردم . دانیال بلند شد و روی موهایم را بوسید وگفت: شب بخیر من دیگه برم بخوابم . دنیا هم بلند شد و لیوانش را شست و بعد دستم را گرفت و گفت: بیا بریم ما هم بخوابیم که همه تنم درد میکنه
وقتی سرم را روی بالش گذاشتم فکرم حول این موضوع میچرخید که اگر شیرین هم دانیال را قبول کند با رفتن دنیا شیرین جای او را خواهد گرفت و چون من شیرین را دوست داشتم دیگه از رفتن دنیا احساس دلتنگی نمی کردم ، لبخندی زدم و با خودم گفتم: یعنی وقتی منم بزرگ شدم با طاها یا شهاب عروسی میکنم ؟ واقعا که خنده داره
چشم هایم از بیخوابی میسوخت ، پلک هایم را روی هم قرار دادم و خیلی زود خوابم برد
فصل ششم

ساعت ده صبح بود .ترانه بعد از اینکه از آمدن دنیا به استخر ناامید شد با عصبانیت رفت، مادر هم برای خرید به همراه زن عمو عزت و زن عمو ریحانه بیرون رفته بودند. دنیا اشاره ای به من کرد که معنی آن را خوب فهمیدم صدرا با تورج در اتاقشان مشغول بازی بودند آخه پدر فوتبال دستی بزرگ و مجهزی برای صدرا گرفته بود . به سرعت به طرف منزل عمو می رفتم که در حیاط به طاها و شهاب برخوردم . سلام کردم و بی توجه به سمت منزل عمو غلامرضا رفتم .طاها گفت: کجا میروی؟ ایستادم و گفتم: خونه عمو غلامرضا
طاها گفت: زن عمو خونه نیست
ولی بعد وقتی ابروهای گره خورده ام را دید گفت: با کی داری ؟ جواب ندادم واز پله ها بالا رفتم ، صدای خنده شهاب را شنیدم اما برنگشتم تا نگاهی به آنها بیاندازم .شهروز نشسته بود و خطاطی می کرد سلام کردم .نگاهی به من انداخت و با خوشرویی جوابم را داد و گفت: یاد ما کردید
لبخندی زدم و گفتم: اختیار دارید! شما که هرروز من مزاحم رو میبینید
خندید و گفت: بیا بشین بلبل زبون
گفتم : نه ، مرسی با شیرین کار دارم
اشاره ای به آشپزخانه کرد و گفت: کوزت امروز تو آشپزخانه مشغوله
به طرف آشپزخانه رفتم و سلام کردم .شیرین با خوشرویی همیشگی ایش جواب سلامم را داد ، گفتم : شیرین کارت خیلی طول میکشه ؟ گفت: یه دقیقه وایستا
آب را داخل قابلمه ریخت و در آن را گذاشت و با دست عرق روی پیشانی اش را گرفت و گفت: جونم
گفتم : وقت داری یه نیم ساعتی بیای خونه ما؟ با شک نگاهم کرد و گفت: خیر است
خندیدم و گفتم : مطمئن باش که خیر است! دنیا گفت: تنهاست ،منو فرستاد تا بیام دنبالت بریم خونه ما
لبخندی زد وگفت: بگذار یکم دیگه آب بریزم تو خورش بعد بریم خدمت عروس خانم که سایه اش سنگین شده و نمی تونه پا تو خونه عموش بذاره
لبخندی زدم و منتظرش ماندم ، او حرارت زیر خورش را کم کرد و در حالی که برنج را می شست گفت: خوشگلم یه چای واسه شهروز می ریزی؟ سری تکان دادم و یک لیوان چای برای شهروز ریختم وظرف خرما را برداشتم و درون پیش دستی مقداری خرما ریختم . وقتی سینی کوچک چای را مقابل شهروز گرفتم نگاهش را در چشمانم دوخت ،لبخندی زد و گفت: کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم ، گفتم : چطور؟ خندید وگفت : آخه الان تو دلم گفتم کاش یه فرشته از آسمون می اومد پایین و یه لیوان چای برام می اورد
سینی چای را در مقابلش گذاشتم و گفتم : از بابت فرشته خانم شرمنده اما چای نوش جونتون
لبخند مهربانی زد و گفت: شما از اون فرشته خانم ها هم فرشته ترید خانم کوچولو
احساس کردم سرخ شده ام ، در همان موقع شیرین از آشپزخانه خارج شد ، دست به چادر برد و گفت: بریم دریا جون ، رو به شهروز گفتم : فعلا خداحافظ
شیرین دم چارچوب آشپزخانه ایستاد و گفت: سلام به عروس سایه سنگین ، بابا صدر رحمت به غریبه ها ، غریبه ها این همه قیافه نمی گیرن که تومی گیری
دنیا برگشت وبا خنده گفت: سلام ! بیا بنشین
شیرین گفت: چشات چه پفی کرده ، آدم عروس میشه چشاش پف می آره؟ وقتی دنیا ماجرای شب گذشته رو تعریف کرد و هرسه خندیدیم ، گفتم چای می خورید
شیرین در جوابم گفت: نیکی و پرسش؟ اگه شیرینی هم دارید بیار که خیلی گشنمه، آخه صبحونه نخوردم
سه لیوان چای ریختم و با بشقابی پر از شیرینی برگشتمو مردد پرسیدم : دنیا جون اگه حرف خصوصی دارید من برم تو اتاق . دنیا سرم را بوسید و گفت: نه خوشگلم! تو که از همه جریان خبر داری پس بگیر بنشین
شیرین یکی از شیرینی ها را برداشت و گفت: شما امروز فاز مشکوک میزنید . خبریه ؟ دنیا در حالیکه سیب زمینی ها رو پوست می گرفت گفت: نه ! حالا شیرینی و چایت رو میل کن تا بعد
شیرین پکی زد زیر خنده و گفت: نه بابا ! شوهر کردن برای تو هیچی هم نداشته فاز مودب شدن رو داشته
دنیا با ناز گفت غلط اضافه نکن !من همیشه مودب و خانم بودم
شیرین با خنده گفت: آره واقعا ! لابد منم بی ادب و آقا بودم
دنیا با حالت قهر گفت: شیرین آدم باش
شیرین خنده اش را کنترل کرد و گفت: چشم سعی می کنم و بعد دومین شیرینی را هم بلعید و از روی آن چایش را نوشید . دنیا گفت: این چای که داغ است ! هولی ؟ بگذار خنک بشه
شیرین گفت: آخه الان دارماز حس فضولی می میرم ! بگو چی شده که با ترانه نرفتی شنا ، اونهم تو که جونت در میره برای آب و استخر ! خونه ما هم نیومدی و منو کشوندی اینجا ! تازه چه وقتی؟ موقعی که منم و خودتی و دنیا که سومین فرد در جریانی که قرار است بین ما سه تا باشه ، حالا بگوجریان چیه
از باهوشی او لذت میبردم ، دنیا خنید و گفت: نظرت با بدترین زندگی با اعمال شاقه چیه ؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
که مدام هم کهریر بزنی
گونه های شیرین سرخ شد و گفت: منظورت چیه ؟ دنیا با طعنه گفت: آره جون خودت ! نفهمیدی منظورم چیه
شیرین د رحالی که سر به زیرانداخته بود گفت: میدونی چیه ؟ من هنوز آمادگی ازدواج رو ندارم کلی برنامه از جمله دانشگاه رفتن و درس خوندن رو جلوی روم دارم ، نمی تونم به صرف علاقه به داداشت اینها رو ندیده بگیرم
دنیا چاقو و سیب زمینی را داخل سینی گذاشت و گفت: دانیال خودش می گفت که تو درست رو بخونی ، میدونی که بعد از سربازیش هم اومده پیش بابا کار میکنه میگه برای خودش هم زود که بخواد از الان زندگی رو با تو شروع کنه .منتهی میخواد بدونه تو دوستش داری و منتظرش می مونی اونم تا وقتی که بتونید با هم ازدواج کنید یا نه
شیرین سر به زیر انداخته و حرفی نمی زد ، دنیا کمی سکوت کرد ولی وقتی دید او حرفی نمی زند گفت:إ ...! کوفت نگیری تو رو بالخره جوابت چیه
شیرین در حالیکه سرخ شده بد با شیطنت گفت:بس که شعورت کمه ! وقتی سکوت می کنم معنیش چیه؟ دنیا با بدجنسی گفت: نمی دونم
شیرین بازوی دنیا را نیشگونی گرفت و گفت: خیلی بدجنسی
دنیا با خنده گفت: زهر مار! والا شنیده بودیم خواهر شوهر یک بلایی سر زن داداشه می آره ! اما این تویی که داری دو لپی من رو قورت می دی ! بدبخت داداشم همون بهتر که تو ازش خوشت نمی آد
دنیا با ناراحتی گفت: دنیا لوس نشو! من کی گفتم ازش خوشم نمی آد
دنیا با خنده ادای او را در آورد! ازدواج فامیلی؟ أه أه ، حالم بد میشه ، با دانیال؟ زندگی بد با اعمال شاقه ! وای دارم کهیر می زنم
شیرین به دنبال دنیا دور میز می دوید اما دنیا زبل تر از او بود ، بعد از مدتی شیرین کنار میز ایستاد و گفت: الهی بعد از عروسی بکا طاهر چهارده تا بچه بیاری
دنیا ایستاد و گفت : خاک برسرت با این آرزو کردنت ، حالا که آرزوی دست به نقد است خدا کنه تو پنجاه تا بیاری ، بعد هم مثل اردک تو از جلو راه بری و بچه هات پشت سرت
بعد هر دو زدند زیر خنده .شیرین خنده اش را قطع کرد و گفت: تو رو خدا فعلا بین خودمون باشه ها
دنیا گفت: دانیال هم همین رو ازم خواست . حالا چرا فقط از من می خوای
شیرین با خنده گفت: برای اینکه دریا به کسی حرف نمی زنه .. اما به آدم نامزد دار نباید زیاد اعتماد کرد
دنیا شاکی شد و گفت: کوفت
ورود صدرا به آشپزخانه باعث شد تا دیگر حرفش را ادامه ندهد . صدرا رو به دنیا گفت: تلفن با تو کار داره
دنیا گفت: کیه ؟ صدرا با لحن خاصی گفت: نامزدتون ...! بعد ظرف شیرین را برداشت و رو به من گفت: دریا...! می دانستم منظورش چای ، بهش لبخند زدم و گفتم: برو ! براتون می آرم
خندید و گفت: چاکر آبجی با شعورم
در حالی که دنیا با صورت سرخ شده به طرف تلفن میدوید ! شیرین با شیطنت نگاهی به من انداخت و گفت: من دیگه برم .چه حلال زاده ! و بعد با صدای بلند گفت: به نامزدتون سلام برسونید و دستی برای دنیا به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت. دو لیوان چای برای آن دو ریختم و بردم ، صدرا عکس های فوتبالی را روی تخت ریخته بود وبه تورج نشان میداد .هر دو تشکر کوتاهی کردند و دوباره مشغول کارشان شدند . از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم لیوانهای چای راشستم و سیب زمینی ها را خرد کرده و پس از شستن داخل آبکش ریختم . و بعد نگاهی به خورش کردم و کمی آّب داخل قابلمه ریختم تا ته نگیرد و درش را گذاشتم . از آشپزخانه که خارج شدم دنیا هنوز داشت با تلفن حرف میزد آنچنان به تلفن چسبیده بود که جدا کردنش به نظر غیر ممکن می رسید .درون اتاقمان رفتم و تخته شاسی ام را برداشتم ومشغول تمرین شدم عاشق هنر بودم اما خط آرامم نمی کرد.دوست داشتم نقاشی کنم اما می ترسیدم دهان باز کنم و به پدر بگویم و او باز بگوید برو طراحی قالی یاد بگیر ! کلی هم درامد دارد
نزدیک به یک ساعت خط کار کردم .وقتی خسته شدم و از اتاق بیرون آمدم دنیا هنوز داشت با تلفن حرف میزد ، چشمانم با دیدن این صحنه گرد شد، اینها یک ساعت چی داشتن به هم می گفتن ؟ دنیا نگاهی به ساعت انداخت و گفت: وای طاهر ساعت دقیقا یازده ونیمه و هنوز برنج رو آبکش نکردم .دیگه باید برم !کاری باهام نداری
نمیدانم طاهر چه گفت: که دنیا خندید و گفت: لوس نشو ! کاری نداری ؟.. دنیا با ناز گفت: إ طاهر ! خیلی بدجنسی
دنیا سرخ تر شد و گفت: منهم همین طور
دنیا گفت: باشه منهم دارم
دنیا آرام زمزمه کرد: منم دوستت دارم
خداحافظ
گوشی را گذاشت و با شادی در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد به آشپزخانه رفت .تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشتم ، گوشی گرم و عرق کرده بود .گفتم : بله
صدای عصبانی دانیال در گوشی پیچید ، درست یک ساعته که دارم زنگ می زنم خونه ولی اشغاله ! مامان که خونه نیست ، کی داشت زر می زد
گفتم : سلام داداش، دنیا داشت ... دوباره عصبانی توبید: با طاهر فک میزد
گفتم : بله ! خوبید ؟ نفس عمیقی کشید و اینبار آرام گفت: بد نیستم ! تو چطوری
با خنده گفتم : شما که زنگ نزدید حال من رو بپرسید !میخوای دنیا رو صدا کنم
گفت: نه ، با شیرین حرف زدید
با صدای کشداری گفتم: بله ! مژدگونی بدید تا بگم
خندید و گفت: مژدگونی محفوظ ! کسی که دورو برت نیست
گفتم : نه

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بی طاقت گفت: خب؟ گفتم : گفتش که شما رو دوست داره وصبر میکنه تا شما و خودش به شرایط ازدواج برسید
خندید و گفت: راست می گی
با رنجیدگی گفتم : مگه شما از زبون من حرف دروغ شنیدید ؟ گفت: نه قربونت برم ، دیگه چی گفت
روی صندلی کنار میز تلفن نشستم وگفتم : راستش رو بخواهید بیشتر سربه سر دنیا گذاشت . بعدش هم که طاهر زنگ زد اماهمان چیزی رو که شندید گفت، پس خیالتون راحت باشه
گفت: ممنونتون هستم ، کاری نداری ؟ گفتم : نه خداحافظ
وقتی گوشی رو گذاشت از خدا خواستم خوشبخت شوند ، هم دانیال و هم دنیا
مادر خسته و سرخ شده آمد، بدو بدو به طرفش رفتم و سلام کردم . روی مبل ولو شد و چادر و مقنعه اش رامچاله شده در کنارش انداخت و گفت : بدو بیا یه لیوان آب خنک بیار
به سرعت به آشپزخانه رفتم و بطری آب را از یخچال در آوردم و با یک لیوان برگشتم ،مادر بطری و لیوان را از دستم گرفت و گفت: بدو تند او کولر رو بزن
دنیا از آشپرخانه خارج شد و به مادر سلام کرد . مادر گفت: هلاک شدم از گرما، چرخ خرید رو خالی کنید .غذا حاضر است ؟ دنیا در حالی که بیرون می رفت گفت: الان برنج رو دم گذاشتم
به کمک هم چرخ را خالی کردیم .مادر رو به من کرد و گفت: برو حاج خانم رو بردار بیار اینجا
گفتم : چشم ! وبه راه افتادم . بعد از اینکه دق الباب کردم وارد شدم ، مادر بزرگ در نشیمن بزرگش روی ننوی ایتالیایی پدر بزرگ نشسته و کتاب قطوری در دستش بود . زمزمه کردم آخی الهی بمیرم براش، خوابش گرفته
لباس سر تا پا سیاهش تضاد جالبی با موهای سفید و صورت نورانی اش. عینک روی چشمش بود، آرام عینک را برداشتم ولی بیدارنشد. عینک را روی میز عسلی کنار دستش گذاشتم و دوباره آرام صدایش کردم . مامان بزرگ ! پاشو
عجیب بود مادر بزرگ که خواب سنگینی نداشت دوباره بازویش را تکان دادم ولی باز جوابی نشنیدم، دلم بدجوری شور میزد صدای لرزانم برای خودم هم غریبه بود . مامان بزرگ ! مامان بزرگ
این بار محکم تر تکانش دادم طوری که دست مادربزرگ در کنارش شل افتاد. دستان لرزانم به اختیار خودم نبود ، چانه ام به قدری سریع می لرزید که صدایم نا مفهوم بیرون میزد .دست دراز کردم و دستش را دستمم گرفتم از سردی آن قلبم تیر کشید . مثل مجسمه روبرویش ایستاده و هاج و واج در چشمانش زل زده بودم .آن لحظه فقط توانستم دستش را روی دست دیگرش بگذارم . صدای جیغم برای خودم هم نا آشنا بود . مادر و زن عموها ، شیرین ، دنیا و بچه های دیگر به خانه مادر بزرگ سرازیر شدند. در حالی که هم بهت زده بودند ، من همان طور جیغ می زدم که شهروز مرا کشان کشان بیرون برد . همان طور که جیغ می زدم دست و پایم را هم تکان می دادم ، در حقیقت اصلا نمی فهمیدم دارم چکار می کنم ! وقتی شهروز در حیاط مرا روی زمین گذاشت جیغ بلندی کشیدم و او را زیر مشت های عصبانی ام گرفتم . حسابی شوکه شده بودم . با سییلی محکمی که شهروز در گوشم زد به خودم آمدم و تازه فهمیدم چه شده . آن وقت بود که زهر تنهایی در تمام وجودم جریان پیدا کرد . بعد بغضم ترکید و گریستم و گفتم : شهروز ...یخ کرده بود... سرد سرد بود ! چقدر آرام خوابیده . انگار ... انگار .. اشک صورتش را خیس کرده بود
گفت: آروم باش
گفتم : خیلی ظلمه ... تازه پدر بزرگ رفته بود . چرا نرفتم پیشش ؟ تنها بود. هیچ کدوممون پیشش نبودیم . کاش بغلش می کردم تا گرم میشد .. یخ کرده بود ...یخ یخ بود ..یخ زده بود
شهروز آهی کشید و کمی از من فاصله گرفت . بعد خم شد و اشک صورتم را پاک کرد . این بار نگاه در نگاهم دوخت و گفت: به این فکر کن که رفته پیش پدر بزرگ و دیگه هیچ کدوم تنها نیستن
در حالی که اشکم سرازیر بود گفتم: درد کشید
او هم در حالیکه مثل من اشک می ریخت گفت: آدم های خوب هیچ وقت درد نمی کشند . مردن براشون مثل یه خواب خوشه . خوابی که از تنهایی و غم و غصه راحت میشن ! جایی میرن که درد نیست! غم و غصه و ادم های بد نیستند
حرف های شهروز به قدری آرومم کردکه رفتن مادر بزرگ را باور کردم . در حالیکه کنار حوض نشسته بودم و می گریستم با چشمانی بی فروغ و خسته به آمدن ها و رفتن ها نگاه میکردم هنوز زخم رفتن پدر بزرگ تازه بود همانگونه که چشمانم بی صدا جماعت را می نگریست و در مغزم هزارها صدا رژه میرفت با خودم می اندیشیدم چه فاصله کوتاهیست بین غم و شادی ! خوشحالی صبح ، خنده ظهر دانیال ، دعای خوشبختی پشت سر آنها و حالا گریه در غم از دست دادن عزیزی دیگر ، اصلا چرا دل می بندیم که با اشک و آه دل بکنیم
در پی دویدن چشمم به این سو آن سو نگاهم به شیرین افتاد ، چه آرام و بی صدا اشک می ریخت . پدر و عموها .طاهر . دانیال . رضا همه در منزل بودند . چه زود همه خود را رسانده ، چه صدای بلندی دارد شیپور مرگ ، همه را خیلی زود خبر می کند .عمه مهری ساعت 4 به همراه آقا جواد و خواهر شوهرآقا جوادآمدند طفلک عمه مهری برای مهمانی به خانه آنها رفته بود
وقتی وارد حیاط شدو چشمش به برادرهایش افتاد روی دو زانو خم شد ، عمو علیرضا و پدر به طرفش رفتند . عمه مهری شیون می کرد و میگفت: دیدی داداش چه بی کس شدیم ؟ مامان خوبم ، مامان نازم دلت برای بی کسیمون نسوخت . دلت برای تنهاییون نسوخت . مامان اگه تنهاییون رو میدی دلت نمی اومد بری . مامان میدونی طاقت ندارم . مامان دلت اومد عروسی طاهر روندیده بری؟ دلت اومدعروسی شهروز و دانیال رو نبینی ؟ مامان دلت اومد شاهد تنهایی من باشی؟ مامان تو که طاقت ناراحتی هیچ کس رو نداشتی. چه طور دلت اومد اشک ریختن داداشام رو ببینی ؟ چه طور دلت اومد ...بی معرفت . بی خداحافظی . تو که هر بار می خواستماز خونه ات بیام بیرون بغلم میکردی... بغلم کن و منو با خودت ببر ... به خدا راضیم ... مامان دیگه طاقت ندارم
مادر و زن عمو عزت به طرف او دویدند . زن عمو ریحانه هم با لیوانی آّب قند رسید .هق هق گریه پدرم بلند شد .هیچ وقت او را انگونه ندیده بودم ، با دیدن حال پدرم زار زدم ، آخه طاقت گریستن او را نداشتم . دانیال به طرف پدر دوید و شروع به ماساژ دادن سر شانه او کرد. عمه بی حال یه گوشه افتاده بود که آقا جواد و طاهر دست زیر بازوی او انداختند و اورا به داخل ساختمان بردند . طاها کنارم آمد و دستمالی به دستم داد و گفت: اشک هات رو پاک کن
دستمال رو گرفتم و اشک چشمانم را پاک کردم . هر چند توفیری نمی کرد . چه بد تابستونی بود تابستان آن سال . همان طور که همه روزها رفتنی اند آن روزها ی خاکستری هم گذشتند . شهروزدانشگاه تهران در رشته ادبیات قبول شد . عمو راضی نبود که شهروز در ان رشته تحصیل کند اما بالخره راضی شد، البته به شرطی که او در حجره هم کار کند .پیشرفت او در خطاطی فوق العاده بود من فقط استعدادش را داشتم و خوشم می آمد اما او هم عاشق خط بود و هم استعدادش را داشت
عمه بعد از چهلم مادر بزرگ در خانه عمو علیرضا که همه دور هم جمع بودیم اعلام کرد که تصمیم دارد از آن خانه نقل مکان کند و گفت: دیگر نمی تواند در آن خانه زندگی کند و جای خالی پدر و مادرش را ببیند . راست می گفت بعد از مرگ مادر بزرگ به قدری شکسته شده بود که انگار ده سال پیرتر شده بود . عمو علیرضا در جوابش گفت: راستش را بخوای آقای زر افشان وکیل پدر دیروز بهم زنگ زد و گفت: آخر همین هفته هممون بریم پیشش
همه متعجب نگاهش کردند اما سوالی نپرسیدند . عمو دوباره خودش ادامه داد و گفت: مثل اینکه پدر خدابیامرزمون گفته بوده تا وقتی مادرزنده است وصیتش باز نشه !ولی بعد از اون می تونیم ببینیم هر کدوم چه کاره ایم
در این بین نگاه طاهر و دنیا و دانیال وشیرین به هم بود. در چشمان چهار نفرشان نگرانی موج میزد . بغض کرده بودم . دوری من از عمه مهری همچون جدا کردن کودکی از مادرش بود .آن شب حتی یک کلمه با طاها و شهاب و دیگران حرف نزدم . عمه کاملا متوجه حال من بود . چون موقع خداحافظی و شب بخیر گفتن دستم را گرفت و گفت: امشب می آیی خونه ما
گفتم : نه عمه سرم یکم درد می کنه
با لحن مهربان همیشگی اش گفت: باهات حرف دارم ! بیا
گفتم بذارید به مادر بگم و بیام
طاهر و دنیا را در پس درخت دیدم که در کنار گوش هم زمزمه می کردن با بی حوصلگی فکر کردم اینها چه حالی دارند
آقا جواد شب بخیری گفت و به اتاق خوابشان رفت و در را بست . عمه گفت: چای می خوری ؟
بلند شدم و کتری را روی اجاق گذاشتم وبرگشتم و سر جایم نشستم. برای لحظاتی عمیق نگاهم کرد و سپس به حرف آمد و گفت
میدونم ازم دلخوری اما نباش، دست خودم نیست نمی تونم ، هر طرف رو نگاه می کنم اونها رو میبینم . می دونی بی کسی یعنی چی؟ یعنی پدر و مادرت رو ظرف چهار ماه از دست بدی !وقتی تنهایی تواین چهار دیواری هستم هزار خاطره ازشون میاد تو ذهنم و هر طرف خونه رو که نگاهم میکنم اونها رو مبینم
عمه در گریه اش خاموش شد بلند شدم و به طرفش رفتم . از پهلو بغلش کردم و سرم را به سرش تکیه دادم و گفتم: آروم باشید عمه! شما هر جا برید م میآم پیشتون ! فقط تو رو خدا راه دور خونه نگیرید که من تند تند بیام خونتون
سری تکان داد و گفت: تو دختر خودمی
گفتم: عمه گریه نکنید ، حاضرم جونم رو بدم و ناراحتی شما رو نبینم
در حالی که دستهایش به شدت میلرزید آنها را بلند کرد انگار می خواست مانع حرف زدن من وشنیدن خودش شود. عصبی گفت
نگو... نگو! طاقت این یکی رو ندارم ! ودوباره هق هق گریه اش بلند شد . خدایا باورم نمی شد این زن لرزان و خسته عمه محکم و پر صلابت من باشد . محکم بغلش کردم و همچون مادری که بخواهد کودکش را آرام کند پشتش رانوازش کردم و گذاشتم تا سبک شود
پدر بزرگ مرحومم سه مغازه در بازار فرش فرو ش ها داشت که هر کدام از آنها را دست یکی از پسرانش سپرده بود که حالا در وصیت نامه مغازه را نام آنها زده بود . زمینی در کرج را به عمه و خانه را به همه آنها به ارث گذاشته بود تا بفروشند و سهم الارث خود را بردارند .تمام پول نقد داخل بانک را هم به موسسات خیریه واگذار کرده بود . عمو علیرضا و عمه مهرانگیز از آن خانه رفتند .

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
عمو علیرضا خانه ای بزرگ با سه طبقه مجزا و لوکس خرید .عمه مهرانگیز هم هم یک آپارتمان بزرگ و زیبا در نزدیکی خودمان گرفت. عمو غلامرضا وخانواده اش به ساختمان دو طبقه نقل مکان کردند و ما به ساختمان سه طبقه ، با نقل مکان کردن عمو علیرضا دیدارهایمان کمتر شد و من آرام آرام صمیمیتم را با طاها از دست دادم
آن سال وارد کلاس اول راهنمایی شدم و بعد از مدتی با دختری به نام فرشته مجیدی آشنا شدم ! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم فرشته تا این حد در زندگیم ایفای نقش کند وبتواند مسیرش را عوض نماید . پدر فرشته یکی از استادهای به نام نقاشی بود و در گالری بزرگی نقاشی را به عاشقان این هنر می اموخت . فرشته هم پیش پدرش شاگردی می کرد. وقتی از علاقه ام به نقاشی به او گفتم قول داد که با پدرش در مورد من صبحت کند . فرشته دختر زیبایی بود .زیبایی توام با معصومیت بی حد درچشمان درشت عسلی اش .فردای آن روز کارت پدرش را به من داد و گفت: پدر گفتن که از دیدن تو خوشحال می شن
آنقدر به مادر و پدر التماس کردم تا رضایت دادن ولی به شرطی خواندن درسم ونیاوردن معدل کمتر از نوزده .میدانستم کوچک ترین کوتاهی در درس و آوردن معدل پایین تر از نوزده « یعنی خداحافظ نقاشی »
اولین بار که پا به گالری استاد گذاشتم را به روشنی و وضوح به یاد می اورم .ساختمان دو طبقه ای بود با زیر بنای نود متر که طبقه دوم آن محل زندگی استاد بود و طبقه اول آن گالری نقاشی اشکه سالن بزرگی با یک اتاق کوچک و آشپزخانه ودستشویی بود .مادر نگاه کنجکاوانه ای بهسه پایه های داخل سالن انداخت که پشت اکثر انها دخترها وپسرها ایستاده بودند زمزمه غمگینی در فضا پیچیده بود
من از روز ازل دیوانه بودم دیوانه روی تو ، سرگشته کوی تو
سرخوش از باده مستانه بودم در عشق و مستی افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من تار موی تو ، تار و پود من
بی باده مدهشم ، ساغر نوشم ، زچشمه نوش تو
همه چیز برایم اعجاب انگیز و زیبا بود. حتی بوی تینر که با وجود تهویه مطبوع هنوز می آمد . ته دلم طوفانی به پا بود و استاد این اشتیاق را از چشمان من می خواند. نگاه کنجکاوم به دور اتاق می گشت اتاقی تقریبا دوازده متری که یک میز مطالعه چوبی ساده با صندلی بزرگ که پشت آن بود دور تا دور اتاق هم صندلی چیده بودند .یک گلدان فوتوس در گوشه اتاق خودنمایی میکرد که دور خزه پیچیده شده بود و روی دیوار سفید آنجا فقط تابلو بزرگ و قاب شده ای در اندازه صد در هشتاد از غروب دریا آویزان بود .نگاهم را به تابلو دوخته بودم که صدای استاذ مرا از جا پراند دستپاچه گفتم : بله !و نگاهم را به صورت استاد دوختم .برای اینکه پدر فرشته باشد خیلی مسن بود و موهایش کاملا سفید شده بود. صورت گردی داشت که ابروهای سیاه و کلفتش که پر رنگ ترین سیاهی بود که تا به حال دیده بودم در بالای آن میدرخشید .سبیلش کلفت و تاب خورده بود اما سیاه نبود .رگه های از ان سفید شده بود و مثل ابروهای سیاهش درذوق نمی زد . چشمان مهربان ریز و تیزبینی داشت .استاد با لبخندی بر لب گفت: دخترم روزهای جمعه برای مدتی که مدرسه می ری ولی تابستونا بیشترش می کنیم خوبه ؟ با ذوق گفتم : بله
استاد رو به مادر گفت: اشتیاق به یاد گرفتن این هنر روتو کسی به این شدت ندیدم . هم نقاش خوبی میشه و هنرمندی بهتر از من
مادر تشکر کرد و بلند شد، استاد تا دم در بدرقه مان کرد . مادر از همان جا مستقیم به مغازه فروش لوازم التحریر رفت و کاغذی از کیفش درآورد و دو تخته شاسی و چند مداد B در شماره های مختلف ،چندین رل کاغذ کاهی و سفید برام خرید و بعد با تردید پرسید :آقا کاتر داری؟ مرد گفت: بله
مادر پرسید آقا خطر که نداره ؟ مرد خندید و گفت: حاج خانم یه کبریت بی خطر هم میتونه آتشی درست کنه اندازه آسمون
مادر که اخم هایش در هم رفته بود گفت: اصلا به چه دردشون میخوره
مرد بی حوصله گفت: برای تراشیدن مداد
مادر تخته شاسی ها را به دست من داد و گفت: مدادتراش هست! لازم نکرده با کاتر مداد بتراشن
بقیه وسایل خریداری شده را هم خودش برداشت .صلاح نبود حرفی بزنم ، پس سکوت کردم . مادر از همان بین راه شروع کرد و مدام در مورد ایننکه وقتی مداد تراش هست اصلا کی گفته تیغ موکت بری رو برداری و بیفتی به جون مداد حرف زد . انگار عهد بوق است ... دست نزنی ها... خطر داره . با خودم گفتم از فرشته میگرم و بعد جواب داد چشم
مادر شب برای پدر گزارش مفصلی از ثبت نام من و محسنات استاد داد .آن شب برای نشان دادن تمرین های خطم و گرفتن سرمشق جدید پیش زن عمو رفتم و جریان ثبت نامم رابه شهروز و زن عم گفتم .زن عمو تبریک گفت و برایم آرزوی موفقیت کرد . شهروز با خنده گفت: چطور عمو رو راضی کردی
خندیدم و جریان درس و معدل بالا و شاگرد اول شدنم را گفتم
خندید و گفت: این یعنی اینکه می خواد ضعف نشون بدی و اون بگه نرو ! منم یه شرطی دارم درست مثل تو پس نذار همچین اتفاقی بیفته
سری تکان دادم و گفتم :آره خودم هم همین فکر رو می کنم
گفت: هر وقت مشکل درسی داشتی بیا پیش خودم و بعد رو کرد به ریحانه خانم وگفت: نمید انم چرا پدرهای ماخودشون رو محق میدونن درباره آینده ما تصمیم بگیرن ! بابا شاید من نوعی نمی خوامتو زندگی آینده ام مرغ و پلو بخورم . دوست دارم نون خشک بخورم و راحت و راضی باشم
ریحانه لبخندی زد و گفت: پسرم ! پدرتون به نفع شما صحبت میکنه ! بدتون رو که نمی خواد . دوست داره راحت و خوش باشید ،بزرگترته صلاحت رو میخواد
شهروز مثل همیشه لبخندی زد و هیچ نگفت. زن عمو نگاهی به تمرین هایم انداخت و بعد شعری با خودکار روی کاغذ نوشت و گفت: ترکیب بزن
برای شهروز هم همین طور و بعد بلند شد ورفت تا برایمان چای بیاورد .شهروز نوار کاستی را درون ضبط گذاشت و پرسید : اذیتت که نمیکنه اگه روشنش کنم ؟ گفتم : نه
شهروز در فکر بود و کوچترین صدایی از او در نمی آمد .منم به موسیقی ملامیمی که او گذاشته بود سپرده بودم
دل زود باورم را بی کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو نیاز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی ازما
من ودل همان که بودیم و تو نه آن نه ای که بودی
من از ان کشم ندامت کع تو را نیازمودم
تو چرا زمن گریزی که وفایم ازمودی
زن عمو وارد اتاق شد و سینی چای را کنار ما گذاشت و بعد از اتاق خارج شد . یک دفعه نگاهم به شهاب افتاد و دیدم که چشم به من دوخته است، با خودم گفتم: همچین نگاه میکنه که آدم میگه الان می اد و سر رو مبره
بی توجه به او دوباره به آهنگ گوش سپردم و این بار نگاهم به شهروز افتاد . معلووم بود فکرش در جای دیگری سیر می کند .زمزمه خواننده سکوت آن شب اتاق را میشکست
سکوت سنگین اتاق داشت خفه ام می کرد گفتم : اتفاقی افتاده
با حواس پرتی گفت: چی
دوباره پرسیدم : اتفاقی افتاده ؟ امشب خیلی تو فکری
لبخند مهربانی زد و گفت: نه کوچولو . چرا فکر می کنی اتفاقی افتاده
پوزخندی زدم و گفتم : قیافه ات تابلواست
خندید و گفت: باریکلا واژه های جدید یاد گرفتی
سر به زیر انداختم ، گفت: میدونی چیه؟ از اول از کار تو بازار با دروغ ها و قسم و آیه هاش بدم می اومد ولی حالا مجبورم برای دل پدر اونجا برم و برای دل خودم به دانشگاه . نه دلم راضی نه خودم راضی ، زندگیم هم ناراضی ناراضی ! تو هنوز خیلی بچه ای اما نصیحت امروزم همیشه یادت باشه ! مسیر زندگیت روخودت بخواه و انتخاب کن ! تو الان نمی تونی حتی روی حرف طاها یا شهاب حرفی بزنی و این بهت ضربه میزنه
بدون حرف نگاهش می کردم ، راست میگفت هیچ وقت نمی توانستم حرفی بر خلاف میل هیچ کس مخصوصا پدرو مادرم بزنم . همیشه برای پاسخ منفی به خواسته کسی ازمادرو دنیا استفاده می کردم .اینبار من بی توجه به حرف های او در سکوت به آهنگ و زمزمه خواننده ان گوش سپردم ! انگار ذهنم از شنیدن حرف ها و فکر کردن به آنها خسته بود
ای پادشه خوبان داد از غم تهایی دل بی تو به جان آمد وقتست باز آیی
دایم گلستان این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت تنهایی
دیشب گله زلفش با باد همی کردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت رسوایی
صدای شهروز مرا از جا پراند « کجایی؟»
با حواس پرتی گفتم : همین جام
لبخندی زد و گفت: مشقت رو بنویس ، الان استاد می اد
من هم لبخندی زدم و بعد سعی کردم که همه حواسم را به تمرینم بدهم .آن شب در سکوت نشستم و تمرین کردم و تمام سیعم رو را نمودم تا فقط به سرمشق زن عمو چشم بدوزم . مدتی بعد بلند شدم و بعد از گفتن شب بخیر به راه افتادم . سنگینی نگاه شهروز را بروی خودم حس می کردم اما نمی خواستم به طرفش برگردم و به جای فکر کردن به حرف های او با لجبازی فکرم را به سوی خانه کشاندم
صدایی در ذهنم به من نهیب زد تا کی میخوای فرار کنی راست می گه ، همیشه مثل احمق ها منتظری تا دیگران بگن و تو فقط بگی چشم ! نقاشی رو هم اگر دنیا و مادر پافشاری نمی کردن پدر عمرا قبول می کرد که تو بری یاد بگیری . به خودم قول دادم اینبار روی حرف خودم بایستم و از حقم دفاع کنم . صدای آرامتری در ذهنم گفت: البته با احترام
می دانستم نمی تونم روی حرفم بایستم ودارم حرف راست و حسینی را دور میزنم با گفتن تا ببینم حالا چی پیش می آد خودم را راحت کردم

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هفتم
بعد از آن تمام زندگی ام خلاصه شد در نقاشی و درس و خط! روزهای جمعه که تنها روز تعطیل پدر و بچه ها بود خانه نبودم . به خاطرهمین از رفت و آمد فامیلی به کنار بودم ، چند ماهی میشد که عموعلیرضا و خانواده اش روندیده بودم .طاهر اکثر اوقات شب ها در منزل ما اتراق می کرد و تنها عضو خانواده عموعلیرضا بود که دائم و در همه حال زیارتش می کردم . نزدیک عید بود و کارهای خانه تکانی تازه تمام شده بود و خانه بوی خوش عید را میداد . وقتی تکالیفم تمام شد ،تخته شاسی ام را برداشتم تا به منزل عمو غلامرضا بروم که صدای زنگ مانع از ادامه کارم شد. آیفون را برداشتم و پرسیدم : کیه .صدای ترانه در گوشی پیچید : یه مهمون عزیز ، در را گشودم و رو به مادر گفتم : مامانی عمو علیرضا اینان خیلی وقت بود که ندیده بودمشان و دلتنگ دیدارشان بودم .دنیا فوری روسری به سر کرد وبه آشپزخانه رفت . بدو بدو بیرون رفتم و با دیدنشان به طرف عمو پرکشیدم .محکم بغلم کرد و گفت: عزیز خوشگل عمو چه قدی کشیدی ماشاالله بی معرفتی که شاخ ودم نداره هر وقت بابات اینا اومدن تو نبودی ! با خجالت گفتم : به خدا عمو کلاس دارم ! شرمنده ام عمو با کف دست ضربه ای به پشتم زد و گفت: پدر صلواتی چه خوشگل هم شده با خجالت به طرف زن عمو و ترانه رفتم و با آنها روبوسی کردم .طاها تو این شش ماه چقدر تغییر کرده بود ، صورتش جوش زده و دماغش هم انگار باد کرده بود، وقتی با او دست دادم احساس کردم دیگر با همبازی دوران کودکیم دست نمیدهم . انگار او رفته بود و دیگر شباهتی به آن همبازی کودکی من نداشت البته به جز چشمان مهربانش ، مادر با گفتن خوش امدید ! تعارفشان کرد تا داخل شوند و سپس به من گفت: برو عمو غلامرضا اینا رو صداکن و بگو مامان خواهش کرد شام رو تشریف بیارید خونه ما تا دور هم باشیم دانیال مرا صدا کرد ، برگشتم و گفتم : بله
صبر کردتا همه داخل شدند وبعد به من گفت: بگو همشون بیان ها، خب؟ با شیطنت گفتم : اگر منظورتون شیرین خانم که به روی چشم حتما بهش می گم خندید و گفت: قربون آدم چیز فهم . حال میکنم با این شعورت بالات به طرف خانه عمو غلامرضا رفتم . شهاب در مهتابی ایستاده و و به نرده تکیه زده بود ، با دیدنش سلام کردم که با اخم جوابم رو داد و گفت: مهمون دارید با خوشحالی گفتم : عمو علیرضا اینان دست هایش را به حالت چلیپا به روی سینه زد و گفت: إ ، طاها جون هم اومده در دل با خود گفتم : درست عین عقد ه ای ها حرف میزنه وبا این کارش حال آدم رو بهم میزنه .هر چقدر شهروز و شیرین خوبند این یکی به مادرش رفته .درست عین اون غیرقابل تحمله . انگار همه عالم نوکرشن و آقا سروره دوباره با همان طعنه گفت: چیه ؟ساکت شدی؟ راستی ، میدونی طاها ترک تحصیل کرده
با دهان باز نگاهش کردم وبه دنبال رد و نشانه ای از دروغ و شوخی در حرفش گشتم . درصورتش همه چیز خوانده میشد بجز دروغ و شوخی . گفتم : واقعا ؟ پس حالا چیکار میکنه
پوزخندی زد و گفت:رفته ور دل باباش تو بازار، می گه میخوام یه زندگی بسازم که عمه عالم و آدم حسرت اون رو بخورن! سری تکان دادم و گفتم : واسه چی ؟ برای کی؟ این پسره دیونه است با طعنه گفت: لابد برای زنش با تمسخر گفتم : لابد همین الان هم زنش پشت دره شهاب این بار خندید و گفت: خب برو درو بازکن به سمت ساختمان رفتم و گفتم : من فعلا کار دارم و باید دعوت مامان از خانواده شما رو به اطلاع عمو اینا برسونم . بعد هم خوبیت نداره یه دختر این وقت شب بره دم در! پس شما اینجا چه کاره هستی گفت: تازه سر شبه دستگیره در را در دست گرفتم و گفتم : شب ، شبه ، سرو ته نداره
و با دق الباب وارد شدم و سلام کردم . عمومقابل تلویزیون نشسته بود و داشت فوتبال تماشا می کرد .شیرین هم کتاب تستی در دست گرفته بود و با آن کلنجار میرفت ، زن عمو در آشپزخانه و شهروز هم در اتاقش بود.عموغلامرضا و شیرین به سمتم برگشتند وجوابم را دادند . شیرین پرسید : مهمون دارید ؟
گفتم : آره . عمو علیرضا اینا اومدن ! مامان هم گفت: .... سلام زن عمو ! زن عمو با خوشرویی جوابم را داد و گفت: مامانت چی گفت؟
یادم آمد که جمله ام را نیمه تمام رها کردم .جای معلم فارسی ام خالی .گفتم : آهان ! گفت: شام تشریف بیارید خونه ما . پسر عموشهروز نیست
میدانستم در اتاقش است از چراغ روشن اتاقش به قول دانیال تابلو بود که درمنزل است . قبل از اینکه زن عمو جوابم را بدهد، شهروز در را باز کرد و گفت: چرا خونه است زلزله با خنده سلام کردم و گفتم : مامانم گفت که همتون تشریف بیارید زن عمو نگاهی به عمو انداخت .عمو تلویزیون را خاموش کرد و گفت: به خاطر غزال خوشگل داداشم تلویزیون تعطیل ! شهروز با لبخند نگاهم کرد، حس کردم سرخ شده ام ، شیرین مردد بود بیاید یا نه ، از وقتی که دنیا با او حرف زده بود موقعی که دانیال در خانه بودآن طرف ها آفتابی نمی شد . گفتم : زن عمو زود باشید زن عمو که برای خاموش کردن اجاق به آشپزخانه رفته بود خارج شد و رو به شیرین کرد و گفت: پاشو مادرشیرین سر به زیر انداخت تا دروغی که میگوید لو نرود: مامان امسال سال سرنوشت ساز ماست باید کنکور ... زن عمو ریحانه در جوابش گفت: با یک شب دور هم جمع شدن هیچ مشکلی برای امتحاناتت پیش نمی آد ، بهتره یه استراحتی هم به مغزت بدی شب چهار شنبه سوری و همه دور هم جمعیم !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پاشوعزیزم شیرین بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا روسری به سر کند و لباسش را عوض کند . پیراهن آستین بلند سفیدی به تن کرد وروسری آبی زیبایی به سرش ! چقدر به او میامد . دست به چادر گلدارش برد و چادر به سر کشید . گونه هایش گل انداخته بود ، زن عمو با دیدنش لبخند زد اما لب از لب نجنباند . شهاب همان طور به نرده ها تکیه زده و از جایش تکان نخورده بود
شهروز در حیاط ازم پرسید : با امتحان ها چیکار می کنی
گفتم : فقط دو تاش مونده
شهروز این بار با لبخند پر شیطنتی پرسید: شاگرد اولی دیگه ی
میدانستم منظورش چیه ؟ گفتم به امید خدا
اینبار لبخندش عمیق تر شد اما حرفی نزد، برخلاف هر سال که کلی سر وصدا را می انداختیم و چهارشنبه سوری شلوغی داشتیم به خاطر فوت پدر بزرگ و مادربزرگ و عزادار بودن خانواده کریمی از آن کارها فاکتورگیری شده بود . خانواده عمو غلامرضا مشغول دیده بوسی بودند که زنگ دوباره زده شد اینبار عمه مهری و آقا جواد بودند. از خوشحالی به آغوش عمه مهری پریدم . چقدر بوی تنش را دوست داشتم .بوی خوب مهربانی
وقتی با عمه وآقا جواد وارد شدم متوجه بسته های کادویی روی عسلی شدم که برای دنیا آورده بودند . صورت دانیال از خوشحالی برق میزد. به کمک دنیا رفتم و سینی چای را از او گرفتم . نگاهم بروی اجاق گاز افتاد قابلمه های بزرگ غذا روی ان خودنمایی می کرد و این نشان از آن داشت که مادر از آمدن آن ها اطلاع داشت . موقع تعارف چای نگاهم به شیرین افتاد .چقدر سرخ شده بود و دانه های ریز عرق روی صورت و پیشانی اش خودنمایی میکرد . ترانه با شیطنت گفت: شیرین جون از کی تا حالا گرمایی شدی
شیرین سر بلند کرد و چشم غره ای به ترانه رفت ، اما ترانه اصلا به روی مبارکش نیاورد و دوباره ادامه داد : نکنه تب داری ! شاید هم داری کهیر می زنی
زن عمو عزت با پرسیدن اینکه امتحان های بچه ها چی شد؟ تموم شد یا نه ؟ موضوع بحث را به طرف درس کشاند و با گریه گفت: من خیلی آروزها برای طاها داشتم اما اون با این کارش همچین گذاشت تو کاسه ما که موندیم چه غلطی می خواد بکنه . حداقل دیپلمش را میگرفت بعد! یهو تو دوم دبیرستان ول کرده رفته سر کار
عمو علیرضا گفت: بس کنم خانم . چه فرقی می کرد حالا یا دوسال دیگه .این بچه مغزش خلق شده برای بازار . من اولش مخالف بودم اما حالا میبینم واقعا از پس این کار بر میاد
عمو این بار به طرف پدرنگاه کرد و با خنده گفت: بعضی وقت ها از من که خاک این کاررو خوردم هم زرنگ تر است پدرسوخته
زن عمو عزت در حالی که دندان هایش را از حرص به هم فشار میداد سرش را به جانب مادر که در کنارش نشسته بود برگرداند و زیر لب گفت: تقصیر اینه! اگه تو دهنش زده بود اینجوری نیمشد
مادر دست روی زانوی زن عمو گذاشت و گفت: چه فرقی میکنه عزت جون، دنبال الواتی که نرفته میخواد کار کنه و به جایی برسه
زن عمو عزت با حرص گفت: با دق مرگ کردن من
زن عمو ریحانه اینبار به میان بحث امد و گفت: ببینید عزت خانم ، وظیفه ما به عنوان پدر و مادر تا جایی پیش میره که راهنمایی کنیم نه تحمیل! کسی که خمیرمایه اش برای بازار است و تو بازار می تونه موفق باشه هیچوقت نمی تونه رئیس بانک یا حسابدار موفق باشه . اگه داداش می فرمایند که واقعا استعداد این کاررو داره چرا شما حرص میخورید
زن عمو عزت آهی کشید و گفت: میدونم اما جیگرم داره آتیش می گیره اخه این بچه خیلی باهوش ولی نمی دونم چرا نمی خواد
نگاهم به شیرین افتاد که با دلخوری نگاهی به ترانه انداخت و از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. دانیال زیر چشمی نگاهی به او انداخت و آهی کشید و بعد نگاهش رابه سمت طاهر که داشت صحبت می کرد گرداند. شهروز هم در سکوت به حرف های او گوش می داد . عمه مهری در کنار زن عمو ریحانه ساکت نشسته بود و حرفی نمی زد .آقا جواد و پدر و عموها هم مثل همیشه که به همدیگر می رسیدند وبرای هم کری می خواندند و سر به سر هم می گذاشتن با هم مشغول صحبت بودند و گاه صدای خنده شان بلند میشد . دنیا با ظرف بزرگی ازمیوه وارد اتاق شد . دانیال بلند شد و ظرف را از دستش گرفت تا تعارف کند .منم پیش دستی و کارد را مقابل همه گذاشتم تا او راحت تعارفش را کند . ترانه بعد از پوست گرفتن یک سیب بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. منم بلند شدم و استکان ها ی خالی چای را جمع کردم و به آشپزخانه بردم . دنیا پرسید : بریزم ؟ گفتم : نه ، کسی نمی خوره
استکان ها رو به سمت ظرفشویی بردم تا بشورم .شیرین پشت میز نشسته بود و داشت با عصبانیت کار ترانه را سرزنش می کرد! بابا اگه من باهات شوخی می کنم فقط بین خودمون ، وقتی سه تایی هستیم من یه زری می زنم نه بین اون همه آدم ! دیدی چه جوری نگام می کردن ؟ آنقدر بدم امد
ترانه دست دور گردن شیرین انداخت و صورتش را بوسید و گفت: بابا غلط کردم ! فقط می خواستم یه کم شوخی کنم ! به خدا قصد نداشتم اینجوری اعصابت رو خط خطی کنم
شیرین نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود و بعد گفت : یه لطفی کن ترانه جون! دیگه جلوی جمع با من شوخی اون فرمی نکن . ترانه برای ختم قائله گفت: چشم
و بعد رفت و کنار دنیا نشست و گفت: بچه ها یه خبر سوپر دو لوکس
شیرین با خنده گفت:شوهر رفتنی شدی ؟ با پسر شاه پریون
ترانه هم خندید و گفت: کوفت ، هنوز شوهر بنده که پسر شاه پریون باشن به اینجا نرسیدن ، تازه تور بنده هم هنز بافتش تموم نشده
دنیا بی قرار گفت: جون بکن دیگه
ترانه با مشت به بازوی دنیا کوبید و گفت: زهر مار! خاک بر سر، شعورش نمی رسه من خواهر شوهرشم و باید احترامم رو داشته باشه و بعد هر دو دستش را در هم چفت کرد و روی میز گذاشت و به صورت تک تک ما نگاهی انداخت و گفت: اولین نوه بابا و مامان تا پنج ماه دیگه به دنیا می یاد
دنیا جلوی دهانش را گرفت تا فریاد نزند ، بعد سریع بلند شد و ترانه را بغل کرد و گفت: وای بچه
شیرین هم باخنده گفت: حالا فکر کنید تهمینه مثل بوف گرد بشه
و اینبار صدای خنده اش بلند تر شد . دنیا و ترانه هم دست کمی از او نداشتند . این بار ترانه با خنده گفت: بچه ها یادتونه بهش می گفتید شیرینی بخور اخم هایش می رفت تو هم و می گفت: نه نه !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اندامم خراب میشه و بعد بین خنده اش با دست محکم روی سینه اش زد و گفت: الهی خاله قربونت بشه ! وای نمی دونید چه حس ماهیه خاله شدن! الهی که خاله دورت ... صدای دانیال او را از ادامه صحبتش کرد : « چی چی شدن؟ » نگاه همه مان به سمت او که هر دو دستش را به چهارچوب در آشپزخانه زده بود و داشت داخل اشپزخانه را تماشا می کرد برگشت، دنیا گفت: بیا تو
دانیال گفت: نه ، سه تا لیوان چای واسه ما بیار تو اتاق من ! راستی نگفتی چی چی شدن
دنیا با خنده گفت: خب بیا تو بهت بگم
دانیال پا به درون آشپزخانه گذاشت و رو به شیرین گفت: سلام دختر عمو ! کم پیدا شدید روتون رو زیارت کنیم
ترانه با بدجنسی گفت:إ ، از کی تا حالا لفظ قلم با هم حرف میزنید ؟ حتما از وقتی ما از اینجا رفتیم
شیرین سر به زیر داشت ، دانیال گفت: نه ! خب وقتی آدم تو یک خونه زندگی کنه و اصلا همیدگر رو نبینه با هم غریبه میشه درست مثل این دختر عمومون
شیرین با من و من گفت: باور کنید درسام زیاده و نمی تونم
دانیال گفت:إ ؟ چطور وقتی من نیستم درساتون کم میشه می آیید و میریید
دانیال میان حرف دانیال آمد و گفت: دانیال
ترانه هم مثل همیشه با لحن تند وتیزش گفت: بذار اول اسمت بیاد روش بعد اینقدر شاخ و شونه بکش
دانیال که فهمید زیاده روی کرده لبخندی زد وگفت: عشقه دیگه ! چای یادت نره
بعد از رفتن دانیال صورت شیرین به قدری سرخ شده بود که به کبودی میزد . ترانه نگاهی به او انداخت و گفت: هوی ...! نمیری یه وقت! نه به اولدورم پولدورم اون موقع اش نه به غش کردن الانش ؛ بی جنبه
سه لیوان چای ریختم و از آشپزخانه خارج شدم ، نگاهم به نگاه طاها که افتاد لبخندی برویم زد ، من هم بلاجبار پاسخ لبخندش را دادم . چند لحظه بعد بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم . شهاب که متوجه تبادل لبخند ما شده بود صورتش را در هم کشید و تا آخر شب شد مایه عذاب روح من
طاهر بالشی زیر سرش انداخته و روی زمین دراز کشیده بود ، شهروز به تخت تکیه زده ونشسته بود . دانیال هم نواری را داخل ضبط می گذاشت که من وارد اتاق شدم ، ضبط را روشن کرد عاشق این اهنگ بودم

تو می گی بدون من دنیا برات زندون تنگه من میگم بگو عزیرم تو دروغات هم قشنگه
طاهر کمی سرش را بلند کرد و گفت: جون دانیال خاموش کن فاز غم میده
دانیال بی حوصله گفت: چی برات بزارم ! گل پری جون خوبه
طاهر گفت: از این بهتره
دانیال نشست و گفت: جمع کن بابا
سینی را روی میز عسلی کنار تخت دانیال گذاشتم و خارج شدم . توی سالن کنار عمه مهری نشستم . عمه دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: کمتر به عمه سر می زنی
گونه اش را بوسیدم و گفتم : به خدا عمه درس دارم ! شرمنده ام
زن عمو گفت: مهری جون چند ماه خونه شما نمی اد ؟ عمه گفت: خدا نکنه چند ماه بشه ، چهار روز پیش خونمون بود
زن عمو گوشه چشمی نازک کرد و گفت: باز خوبه ! خونه ما چند ماه به چند ماه هم سر نمی زنه
برای اینکه از زیر صحبت با آنها فرار کنم رو به طاها که نزدیک عمه نشسته بود کردم و گفتم : طاها راسته که دیگه مدرسه نمیری
طاها سری تکان داد و گفت: آره
گفتم : تو که درسهات خوب بود
طاها نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: حسش نبود تو جای من هم بخون
متعجب نگاهش کردم و گفتم : واقعا که ! من خیلی هنر کنم جای خودم بخونم
طاها با پرسیدن تو نقاشی هات اصلا پیشرفتی داشتی ؟ از ادامه بحث در مورد درس جلوگیری کرد
لبخندی زدم و گفتم : استادم که می گه نقاشی تو خونمه ! آخه بچه هایی که با من شروع کردن هنووز طراحی روی چارچه رو تموم نکردن اما من دارم فیگور رو شروع میکنم
طاها در جایش جا به جا شد و گفت: بیار ببینم
گفتم : زیاده ! بیا تو اتاقمم نشونت بدم ! شهاب خیلی ساکت نشسته بود دلم نیامد به او نگویم که بیاید با آن که اخلاق تند و سگی داشت
شهاب پاشو بیا کارهای کارهای نقاشی ام رو نشونت بدم
احساس کردم ، با این حرفم قیافه طاها کمی گرفته شد ، در دل گفتم : دو تا پسر عموی گند اخلاق به پست ما خوردن که موندم باهاشون چی کار کنم ! با طاها و شهاب به اتاقم رفتیم ، من بهترین کارهای طراحی ام رادر یک کشوی میزم جمع میکردم و بهترین کارهای خطی ام را در کشوی دیگر، آنها را آوردم و به دست طاها دادم ،شهاب دست به سینه روی تختم نشست .اخم هایش در هم بود و صدایش در نمی امد کارهای خطی ام را هم به سمت شهاب گرفتم . شهاب نگاهش را در چشمانم دوخت و بعد از لحظه ای دستش را دراز کرد و برگه های ابر و باد را از دستم گرفت. حالا دیگه خطم پخته و زیبا شده بود . حرفی مبنی بر تعریف بر زبان نیاورد اما از چشمانش هویدا بود که باور نمی کند این دستخط من باشد ، روی تخت با کمی فاصله از شهاب نشستم . طاها روی هر نقاشی کمی تامل می کرد بعد از دیدن تمام کارهایم رو به من کرد و گفت: دریا ! کارهات فوق العاده اس .ادم با دیدنش حال میکنه فکر نمی کردم کارهای نقاشی تو اینقدر با حال باشه
و بعد دست دراز کرد و دسته کاغذهای ابرو باد را از شهاب گرفت منم کارهای طراحی ام را به دست شهاب دادم . طاها با دیدن کارهای خطم بهت زده گفت: چقدر قشنگه ! چند تاش رو میدی به من
لبخندی زدم و گفتم : دو تا از کارها مال عمه مهری است بقیه اش رو آزادی ! هر کدوم رو می خوای برداریکی ازکارهای خطی بزرگم را برداشت . در اندازه 50 در70 که صحنه غروب زیبایی داشت و روی آن چلیپا کار کرده بودم مضمون شعر هم این بود


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زفراق سینه سوزت غم سینه سوز دارم
گل من قسم به عشقت نه شب و روز دارم
به دو گونه لطیفت به دو چشم اشک ریزم
که به را عاشقی ها زبلا نمی گریزم
به تو ای فرشته من گل من ترانه من
که جدایی از تو باشد غم جاودانه من
چون تو در برم نباشی غم بیشمار دارم
تو بدان که با غم تو غم بیشمار دارم

بعد از خواندن شعر آن هم با صدای بلند نگاهی به من انداخت وگفت: چقدر تقدیم کنم خدمتتون
گفتم : ول کن بابا این حرفها چیه ؟ با سماجت گفت: پس یه چیز به جاش برات بگییرم
بی حوصله گفتم : خب حالا ، شهاب باز هم ساکت بود ، برای اینکه با او هم حرفی زده باشم گفتم : شهاب به نظرت کارهام چطور بود ؟ زیر لب گفت: بد نبود
طاها کنار او نشست و گفت: همچین میگه بد نبود انگار خودش کدوم یکی از آثار برجسته خط و نقاشی رو تحویل دنیای هنر داده ! بی خیال حرف های این برج زهرمار شو ، کارهات عالیه
با ملایمت گفتم : شهاب حق داره آدمی که برادری به هنرمندی شهروز داشته باشه باید هم بگه که کارهای من بد نیست
طاها یکی دیگر از کارهای خطاطی ام را برداشت و گفت: دریا اینو هم بردارم
نگاهی به کار انداختم ان کار را خیلی دوست داشتم و برای اتاق خودم نوشته بودم کاری دراندازه 25 در 35 بود روی ابر و بادی با طرح کاغذهای کهنه و قدیمی با شعری از فریدون مشیری

کاش میدانستم چیست
انچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

با اینکه دلم میخواست بگویم نه ، اما نتوانستم و گفتم : بردار
بقیه کاغذها را جمع کردم و داخل کشوهایشان گذاشتم تا خواستم دهان باز کنم و بگویم برویم پایین ! طاها گفت: دریا نواری چیزی نداری گوش بدیم
ضبط صوت کوچک روی میزم را نشان دادم و گفتم : نوارها هم کنارشه ، من میرم کمک دنیا ، از اتاق که اومدید بیرون چراغ رو خاموش کنید
طاها با لبخندی بر لب گفت: چشم ! دیگه ؟ لبخندی زدم و گفتم : چای ، میوه ، چیزی میخورید
طاها گفت: چای
با طعنه گفت: فقط ؟ طاها بلند خندید و گفت: فقط
گفتم : شهاب تو هم میخوری
خیلی خشک گفت: آره ، کم رنگ باشه
چیزی نگفتم اما در درونم غوغایی بود . نوکربابات غلام سیاه ! همچین دستور میده انگار با نوکر باباش طرفه ! بچه پررو بزنی لهش کنی . همچین قیافه گرفته که حال آدم رو بهم می زنه ایکبیری . چرا نزدم تو دهنش و بهش نگفتم مگه چلاقی خودت برو بیار دیگه . همچین اخم هاش رو کرده تو هم که انگار کدوم خلاف رو کردم و اون هم مچم رو گرفته . اه حالم رو بهم می زنه
دنیا با دیدن من گفت : چرا اخم هات تو همه خوشگلم
لبخندی زدم و گفتم : هیچی ، اومدم دو تا چای ببرم بالا برای شهاب وطاها
شییرین خندید و گفت: فکر کنم شهاب با اون اخلاق گندش چیزی بهش گفته که دریا ناراحت شده ! نه ؟ گفتم : نه بابا
دنیا گفت: پس اول برو لیوان های خالی دانیال اینا رو بیار بعد
گفتم : چشم ! و برگشتم همین که میخواستم دق الباب کنم شهروز سینی بدست در را باز کرد و لبخندی زد . گفتم : شما چرا زحمت کشیدید اومده بودم لیوان ها رو ببرم
سینی رو بدستم داد وگفت: چه زحتمی
گفتم : میخورید
گفت : من که نه ! اما طاهر و دانیال اگه زحمتی نباشه
من هم با لحن خود او گفتم : چه زحمتی
با انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشانی ام زد و گفت : داشتیم
خنده کنان گفتم : نه خریدیم
دو لیوان چای ریختم و برگشتم ، طاهر با دیدن من گفت: دستت درست
از این گونه حرف زدن او بدم می آمد اما چه میشد کرد که شیوه حرف زدن او همین طوری بود ، در دل گفتم خدا نکنه طاها هم عین این بشه
با دو لیوان چای دیگر بالا رفتم طاها با خنده هم اوا شده بود و میخواند
باز ای الهه ی ناز
با دل من بساز
زین غم جانگداز
در را باز کردم و گفتم : کدوم بد سلیقه ای گفته که صدای تو قشنگه
شهاب لبخندی زورکی زد و گفت: خدا رفتگانت رو بیامرزه بد فرم رو مخم بود
طاها سینی را از دستم گرفت و گفت : داداش مخت از قبل تعطیله
شهاب با طعنه گفت: قربون مخ همیشه کاری و بازت
به سمت در برگشتم و گفتم :اومدنی سینی رو هم بیارید
طاها گفت: کجا میری بیا بنشین
گفتم : الان که نمی تونم دارم میرم کمک بچه ها
دستم را کشید و گفت: چه کار میخوای بکنی؟ بچه ها هستن که ، یه ده دقیقه بشینیم بعد با هم می ریم پایین . به اجبار نشستم ، گفت: کجا میری آموزش نقاشی
گفتم : پیش بابای دوستم
لیوان چای را به شهاب داد و گفت: کدوم دوستت ؟ من دیدمش
گفتم : نه ! اسمش فرشته است امسال با هم دوست شدیم دختر خیلی خوبیه چهار ساله که نقاشی میکنه ، جرعه ای از چای را خورد و گفت: فقط جمعه ها می ری کلاس
گفتم : آره ! صبح ساعت نه و نیم تا بعد ازظهر ساعت پنج ، شهاب چاییت سرد شد
شهاب لیوان چای را برداشت و به لبش نزدیک کرد . طاها با اشاره سر از من پرسید که این چه اش شد و منم شانه ای مبنی بر ندانستنم بالا انداختم . طاها سخنگوی جمع بود و گاهی از من هم سوالی میکرد و منم در صحبت شرکت میکردم . بعد از کی ربع سکوت شهاب با گفتن جمله بچه ها من حوصله ام سر رفت شما پایین نمی آیید ؟ سکوتش را شکست
من بلند شدم و گفتم : چرا
طاها در حالی که بی میل بلند میشد دنبال ما را افتاد و بعد رو به شهاب گفت: باقالی تو امشب چته
شهاب نگاه تندی به او انداخت و گفت: هیچی کشمش
و با گفتن این حرف سرعت قدم هایش را بیشتر کرد با تعجب رو به طاها کردم و گفتم : بینتون شکراب شده
گفت: نه به خدا ! از وقتی از اینجا رفتیم سه چهار بار بیشتر ندیدمش من گفتم : شاید با تو حرفش شده
متعجب گفتم : نه ! زیاد می بینمش اما به جز سلام و علیک حرفی بینمون رد وبدل نمیشه . بعضی وقتا هم یه تیکه ای چیزی می اندازه تا مثلا حالم رو بگیره
طاها گفت: بابا این جاش تو بهشته ولی چه فایده که مخ آزاده
خندیدم ، حرفی که در ذهنم همیشه در مورد او جولان میداد : " از مخ آزاده "
شهاب بعد از خوردن شام بلند شد و با گفتن سرم درد می کنه از همه خداحافظی کرد ورفت . خیالم از رفتن او راحت شد ، به گونه ای عصبانی و خشمناک نگاهم میکرد که دست و پایم می لرزید و با خودم فکر میکردم که شاید کار بدی انجام داده ام . مادر با نگرانی پرسید : این بچه چش شد
شهروز گفت: اخلاق گندش اینه ! تو خونه هم نمیشه باهاش دو کلمه حرف زد ، به آدم میپره
شیرین یه سینی چای ریخت و اورد . آن شب عمه مهری بالاخره مچ دانیال را گرفت . نگاه خیره دانیال به شیرین بود که عمه گفت: دانیال عمه ایشاالله عروسی تو
و بعد نگاه پر شیطنتی به شیرین انداخت ، فکر کنم هر چه خون در بدن دانیال بود به صورتش هجوم اورد و همه به یکباره گفتن : ایشا الله
طاهر در حالی که چای را از داخل سینی بر میداشت گفت: از کی تا حالا اینقدر خجالتی شدی بچه سرتق
دانیال نگاهی کوتاه به شیرین که مقابلش خم شده بود انداخت و بیوان چای را برداشت و زیر لب تشکر کرد .ان شب چون همه از علاقه بین آن دو خبردار شدند نگاه ها از روی شیطنت به ان دو دوخته میشد مادر دست شیرین را گرفت و کنار خود نشاند و بعد به من اشاره که سینی را از دست او بگیرم . وقتی سینی را گرفتم مادر دستش را از پشت روی بازوی او گذاشت و بازویش را نوازش کرد با این کار به همه فهماند که شیرین عروس مورد تایید اوست
بعد از خوردن چای همه مشغول کار خود بودند . ترانه و شیرین و دنیا هم برای شستن ظرفها رفتند . طاها همان طور که در کنار شهروز نشسته بود و با او مشغول صحبت بود گاهی نیم نگاهی هم من می انداخت و لبخند کوتاهی بروی لبش نقش می بست
من در کنار عمه بودم که صدای مادر را شنیدم که با زن عمو ریحانه آرام صحبت میکرد . تو باهاش حرف بزن بگو دانیال می گه با درس خوندنش مشکلی نداره تا بعد از کنکور هم فکراش رو بکنه . نمی خوام دانیال مزاحم درس خوندنش بشه فقط ببین مزه دهنش چیه
زن عمو ریحانه لبخندی زد و گفت: چشم اجازه بدید اول من با پدرش هم یه صحبتی بکنم بعدش جواب رو خدمتتون عرض میکنم
از ذوق داشتم غالب تهی میکردم دوست داشتم مادر را در اغوش بکشم و صورتش را ببوسم چقدر ماه و موقع شناس بود. برادرم واقعا داشت عذاب می کشید . وای از روزی که برای شیرین خواستگار می امد نمیشد با دانیال همیشه خوش اخلاق و مهربان یک کلمه حرف زد ان شب در فکرم دانیال را در کت و شلوار دامادی و شیرین را در لباس عروسی می دیدم چقدر هر دو ناز و خوشگل میشدند . در دل خدا را شکر کردم که بعد از این همه غم و ناراحتی رنگ شادی دوباره به خانه ما باز میگشت . در فکر این بودم که بچه های این دو مرا عمه صدا می کنند و من همه عشقم را نثار آنها خواهم کرد

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
صدای عمه مرا به خودآورد . ببخشید . زحمت دادیم ! دستت درد نکنه مریم جون ، شما هم فرصت کردید بیایید اون طرفا
بعد از رفتن آنها و خلوت شدن خانه مادر دانیال را صدا کرد وگفت: که همراه او و پدر به اتاق انها برود. دنیا نگاه پرسشگری به من انداخت و گفت: چی شده
نگاهی به صدرا انداختم و شب بخیر گفتم و بعد با دستم به دنیا اشاره کردم تا به دنبال من وارد اتاق شود بعد از بستن در گفت: چی شده ؟ جون به لبم کردی
دست هایش را در دست گرفتم و با ذوق گفتم : مامان از شیرین خواستگاری کرد
متعجب نگاهم کرد وگفت: خالی که نمی بندی
رنجیده نگاهش کردم و گفتم : از کی تا حالا خالی بستم
جیغ خفیفی کشید و بغلم کرد و گفت: وای نمی دونی از خوشحالی چه حالی دارم و بعد ازم فاصله گرفت و گفت: راستی کی؟ چطور تو میدونی و من نمیدونم ! هیچ چی رو فاکتور نگیر ! همش رو بگو
من هم تمام چیزهایی را که دیده وشنیده بودم برایش تعریف کردم در حالیکه که از خوشحالی دور اتاق می چرخید خودش را روی تخت انداخت و گفت: وای دریا چقدر خو ب میشه توی یه روز با هم عروسی کنیم
خندیدم و هیچ نگفتم . ته دلم شور میزد اما دلیل ان را نمی دانسستم . هر وقت به این دلشوره لعنتی دچار می شدم باید منتظر خبر بدی می بودم از خدا خواستم این خبر بد مربوط به زندگی آنها نباشد
فصل هشتم
فردای آن روز بعد از دادن امتحان به خانه برگشتم .شیرین در آشپزخانه بود و داشت با دنیا حرف میزد که با دیدن من سکوت کرد ، دنیا با خند گفت : بابا این قضیه رو میدونه . خودش بهم گفت
روی صندلی نشستم ، دنیا گفت: امتحانت چطور بود
گفتم : خوب بود ! چای داریم
یک لیوان چای مقابل من گذاشت و شیرین دوباره شروع کرد : دنیا تو می گی چکار کنم داینال رو خیلی دوست دارم همیشه عاشقش بودم ، منتهی بدبختی اینه درسم رو هم خیلی دوست دارم . نمی تونم هیچکدوم رو فدای اون یکی کنم . تازه مگه ما چند سالمونه. اون بیست و یک سالشه و من هجده سالمه
دنیا دست های او را در دست گرفت و او را روی صندلی نشاند و درست مثل مادری که با فرزندش حرف می زند گفت: شیرین عزیزم مگه دانیال گفته : درست رو نخون
تا شیرین خواست دهان باز کند دنیا جلویش را گرفت و گفت: بهش بگو تا دانشگاه قبول نشی جشن عروسی در کار نیست . می تونید نامزد باشید ، مثل من و طاهر خداییش اون اصلا مزاحم درس خوندنم نیست بعد از قبولی تو دانشگاه هم پدر و مادر من مثل پدر و مادر خودت هستن تازه دانیال هم هست ، همه کمکت می کنن ! این زندگیه که معنی داره چرا از عشق فرار میکنی
شیرین برای لحظه ای سکوت کرد وبعد بلند شد دینا را بغل کرد صورتش را بوسید ورفت . در حالی که چای میخوردم دنیا آرام گفت: سخت ترین مرحله تو زندگی ادم گفتن همین بله است
با شیطنت گفتم : تو که از اول جوابت برای آقا طاهر بله بود
خندید وگفت: نظر یک چیز است به زبون آوردن اون نظر یک چیز دیگه ! یادته شب نامزدی من
هر دو پکی زدیم زیر خنده . دنیا در حالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت : می خواستم همون شب همه چیز رو بهم بزنم
آن شب طبق معمول داشتم می رفتم از زن عمو سر مشق بگیرم که زنگ خونه به صدا درآمد ، دقیقا وسط حیاط بودم که در تیکی کرد وباز شد و طاها در حالی که ساک دستی سیاهی به دستش بود وارد شد و در را بست متعجب نگاهش کردم و سلام دادم ، با دیدن تخته شاسی و وسایلم گفت: داشتی می رفتی خونه عمو اینا یا می اومدی
گفتم داشتم می رفتم ! برو تو من نیم ساعت دیگه می ام
دلخور نگاهم کرد وگفت : حالا یه چند دقیقه دیرتر برو ! من زود میخوام برم
بالاجبار برگشتم و گفتم : خیر باشه . تند تند می آی چی شده
نگاهش را در صورتم چرخاند ، حس کردم صورتم سرخ شد گفت: کارت داشتم
متعجب گفتم : با من
لبخندی زد و گفت: آره ! و بعد در را باز کرد و خودش را کنار کشید تا من رد شوم و بعد از من داخل شد و در را بست با پدر دست داد و با بقیه سلام و احوالپرسی کرد و نشست با نشستن او مادر چشم غره ای به صدرا رفت ، یعنی اینکه برو سر درست . صدرا طبق معمول خودش را به کوچه علی چپ زد که یعنی اشاره مادر را ندیده است و امد کنار طاها نشست . مادر رو به من کرد و گفت: مگه نمی خواستی بری خونه عمو غلامرضات
گفتم : چرا ! اما طاها گفت: کارم داره گفتم بذار کارش رو بگه بعد برم
می خواستم با این حرفم طاها رو مجبور کنم تا هر چه زودتر حرفش را بزند نمی دانم چرا لفتش می داد ، کنجکاو بودم و میخواستم از وضع خانه عمو غلامرضا خبردار شوم . طاها دست برد و از داخل ساک دستی مشکی که همراهش بود بسته کادو پیچ شده ای در آورد ، معلوم بود کتاب است ، کتابی بزرگ و قطور ، ان را به سمت من گرفت و گفت: بخاطر زحمتی که از بابت اون کارهای خطی کشید ی
پدر خندید و گفت: این کارا چیه
و بعد به من اشاره کرد که کتاب را بگیرم ، گرفتم و آرام تشکر کردم دلم می خواست همانجا آنرا باز کنم اما میدانستم که اگر آن کار انجام دهم تا یک هفته مجبورم غرولندهای مادر را تحمل کنم . پس همان گونه داخل پلاستیک گذاشتم و دوباره تشکر کردم . تخته شاسی را روی کاناپه گذاشتم و گفتم : پاشم برم این رو بگذارم تو اتاقم الان می آم
به سرعت از پله ها بالا رفتم . وقتی در اتاق را بستم کادو را به سرعت باز کردم . دیوان بزرگ و زیبا و ذیقیمتی ا زحافظ به خط استاد امیرخانی بود میدانستم که کلی پول برای خریدن آن داده است روی صفحه اولش نوشته بود
تقدیم به دختر عمویم دریا پسر عموی همیشه به یادت طاها
نمی توانستم چشم از کتاب بردارم با دقت آن را درون قفسه کتابخانه ام گذاشتم . ده دقیقه بود که به کتاب زل زده بودم . روسری ام را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت از پله ها پایین امدم . وقتی وارد هال شدم طاها چشم به من دوخت ، در چشمان مهربانش شیطنت موج می زد ، معلوم بود می داند این همه مدت با کتابی که او خریده بود کلنجار می رفتم
گفتم : من برم سر مشقم رو از زن عمو بگیرم ! هستی دیگه
بلند شد و گفت: نه ! دارم می رم خونه
پدر دستش را گرفت و گفت : کجا ؟ تازه اومدی
طاها گفت: نه دیگه باید برم ، بابا کارم داشت
بعد از خداحافظی از همه به همراه من راه افتاد ، در بین راه گفتم : طاها واقعا ممنونم ! منتهی نمی تونم قبولش کنم آخه خیلی گرونه
طاها اخمی کرد و گفت : حرف بی خود نزن !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خوشت اومد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : فوق العاده بود ! نمی تونستم ازش چشم بردارم
لبخندی زد و گفت : خوشحالم ! عید که می آی شمال
با خستگی گفتم : اره بابا ! امتحانها پدرم رو در آورده به یک سفر احتیاج دارم
در چشمانم نگریست و نفس عمیقی کشید و گفت: داشتم با خودم فکر می کردم که شاید به بهانه همین کلاس نقاشی نمی خوای بیای
خندیدم و گفتم : نه میام دلم برای بوی دریا وموج هاش تنگ شده . دلم فقط جایی رو میخواد که ریخت کتاب و درس رو نبینم
او هم خندید و گفت: نظرت چیه تو هم ترک تحصیل کنی
گفتم : جمع کن بابا !من میخوام برم دانشگاه ! دوست دارم درس بخونم ! نمی آیی خونه عمو اینا
نگاهی به ساختمان آنها کردو گفت: نه ، حال و حوصله ی شهاب با اون اخلاق گندش رو ندارم ، نمی دونم تو چطور ریختش رو تحمل میکنی
لبخندی زدم و گفتم : اما من زیاد نمی بینمش !نمیدانم چرا هر وقت منو می بینه عین سگ میشه با دنیا و بقیه اینقدر خوبه
طاها پوزخندی زد و گفت: من میدنم چه مرگشه
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم : خب
دست دراز کرد تا با من دست بدهد ، گفتم : نگفتی
در جوابم گفت: زیاد دور و برش نباش فقط همین
بی حوصله گفتم : بگو دیگه
دستم را در دستش گرفت و گفت : بعضی وقتا بهتر است مسئله ای رو ندونی ! به امید دیدار دختر عمو
رفت ومرا درگیر این فکر نمود که منظور طاها از گفتن این حرف چه بوده است . حقیقتا با طاهایی که میشناختمش و اینجا زندگی می کرد زمین تا آسمون توفیر داشت من هم همین طور با گفتن این جمله که خب هردو داریم بزرگ میشیم راهی خونه عمو غلامرضا شدم .شهروز سر به سر شیرین می گذاشت و شیرین هم با خنده میگفت: نوبت تو شدنی بهت میگم . عمو غلامرضا برای مجلس ختم پد ریکی از مشتری هایش رفته بود وما راحت سر وصدا میکردیم . شهروز گفت: زنگ بزن به مامانت بگو شام اینجا میمونی
با خنده گفتم : چقد رهم مسیر دوره
زن عمو گفت: باشه ! بگذار خودم زنگ می زنم و گوشی را برداشت و زنگ زد ، با مادر مشغول حرف زدن بودند که نگاهم به شهاب افتاد مثل برج زهر مار مقابل تلویزیون نشسته و بی توجه به ما فوتبال تماشا می کرد . رو به شیرین آرام گفتم : این چشه ؟ شیرین آرام گفت: این هر چی شه ، همه شب اون مرض رو داره ! فقط جدیدا بدتر شده
شهروز با خنده پرسید : جون شیرین ، چی به خورد این دانیال بدبخت دادی که عاشق تو شده ؟ بگو دیگه بدجنس شاید به در ما هم خورد
شیرین با تشر گفت: إ شهروز !.. با خنده گفتم : شهروز بی خیال شو ! سر لج می اندازیش جواب رد مید به داداشم
شهروز ، قلمش راروی تخته شاسی گذاشت و رو به من گفت: چه ساده ای تو ! بابا با کلی نذرو نیاز دانیال رو عاشق خودش کرده حالا به این مفتی ولش کنه ، عمرأ
با خنده گفتم این حرف ها رو دقیقا شب نامزدی طاهر و دنیا می زد ، می گفت: طاهر مغز خر خورده اومده تو رو گرفته ! شهروز در حالیکه قهقه میزد گفت: خوبه ! پس دومین مغز خر خورده کشف شد سومیش فکر می کنید کی باشه
شیرین متعجب پرسید : سومیش برای چی
شهروز تخته شاسی ام را برداشت و گفت:خب برای ترانه دیگه ! این سه تا عتیقه همیشه مثل چی به هم چسبیده بودن ، اولیش که شوهر کرد ، دو و سه اون هم پشت سرش می خوان برن ! چقدر خوب نوشتی
شیرین با شیطنت گفت: خب معلومه شما ! دو تا پسر عموها ما رو تقبل کردن شما هم ایشون رو
شهروز با چنان تغیری او را نگریست که من هم ترسیدم ، خیلی خشک گفت : دیگه این شوخی رو نمی کنی
شیرین لحظه ای مبهوت او را نگریست و گفت: چت شد
شهروز گفت : اصلا دوست ندارم در مورد ازدواج با من شوخی کنید چون اصلا در قید ازدواج نیستم
ناخوادگاه دهانم باز شد و گفتم : چرا
نگاهی به صورت من انداخت و گفت: چون با مسئله ازدواج نمی تونم کنار بیام ، بدرد من یکی نمی خورده
خیلی جدی به صورتش نگریستم پرسیدم : چند بار ازدواج کردی که اینا رو میدونی
شیرین باخنده نگاهی به من کردو گفت : حال کردم
و بعد به آشپزخانه رفت تا ببیند زن عمو چه کارش دارد. شهروز با دقت در چشمانم خیره شد و گفت: تو از خطرناک ترین نوع زن می شی ! با رنجش نگاهش کردم و گفتم چرا
پوزخندی زد و گفت: چون خیلی باهوشی ! فکر ادم رو میخونی و آدم نمی تونه فکرت رو بخونه
نگاهم به شهاب افتاد که داشت زیر چشمی ما رو می پایید ، شیرین صدایم کرد تا برای کمکش بروم . بلند شدم وسایلم را جمع کردم و روی مبل گذاشم و آرام کنارگوش شهروز گفتم : اگر من خطرناک ترین نوع زن باشم شهاب غیر قابل تحمل ترین مرد به حساب می آد، پس تو به داداشت برس که دیگرون جزء مستحبات هستن
همان طور که به طرف آشزخانه می رفتم صدای قهقهه او را از پشت سرم شنیدم
دوشنبه بیست و هفتم اسفند پدر و مادر به همراه دانیال برای خواستگاری رسمی به منزل عمو غلامرضا رفتند مادر وپدر به دنیا اجازه ندادند که برای خواستگاری برود در حالیکه دلخور روی مبل نشسته بود ، دستم را از پشت دور گردنش حلقه کردم و با مهربانی گفتم
قربونت برم فردا که شیرین همه چیزو از ریز تا درشت بهت میگه دیگه چرا ناراحتی
دنیا در جوابم لبخندی زد و گفت: راست می گی ! پاشم یه زنگ به طاهر بزنم ببینم چکار میکنه
همین که دنیا بلند شد ، تلفن زنگ زد . دنیا با دو گام بلند خود را به تلفن رساند و گوشی را برداشت وبا ذوق گفت: طاهر تویی؟ سلام قربونت برم . به جون تو میخواستم الان بهت زنگ بزنم
مامانم میگه امسال چون هم عید سیاه پدر بزرگه هم مال مادربزرگ نمی تونن بیان ، شاید زن عمو ریحانه رو باهامون راهی کنه ، عمه مهری و آقا جواد هم که می آن
إ نه بابا ! اونقدر هم پسر خوب و خجالتی و مظلومی هستی ! جلو چشم پدر و مادرم داری درسته قورتم میدی وای به روزی که کسی هم بالا سرت نباشه
به حرفهایش گوش نکردم و چون خیلی خسته بودم بلند شدم و به اتاق پدر و مادر رفتم و روی تخت آنها دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم .وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود آباژور کنار تخت را روشن کردم ساعت هفت بود دو ساعت و نیم بود که خوابیده بودم . خنده ام گرفت خواب هم روش خوبی برای گذراندن وقت است با به خاطر آوردن موضوع خواستگاری از اتاق خارج شدم . در نشیمن که کسی نبود در اتاق دانیال و صدرا هم همین طور پس نیامده بودند . اما دنیا کجا بود به آشپزخانه سرک کشیدم ، زیر قابلمه خاموش بود و این می رساند که شام نداریم دویدم بالا ، انجا هم کسی نبود از اتاقم به منزل عمو غلامرضا زنگ زدم بعد از سه تا بوق شهروز گوشی را برداشت سلام کردم واو با خنده گفت: سلام خانم خواب آلود، بالاخره بیدار شدی
من که هنوز رخوت خواب از تنم در نیامده بود خمیازه ای کشیدم و گفتم :آره ، شهروز دنیا اونجاست
خندید و گفت : آره ، با طاهر اینجان چون خواب بودی بیدارت نکردن پاشو بیا اینجا
به بدنم کش و قوسی دادم گفتم : باشه بذار یه آبی به سر وصورتم بزنم و لباسهام رو عوض کنم می ام ، راستی مامانم گفت: بیام
شهروز خندید و گفت: بازم بله ! سوال دیگه ای ندارید
بعد از گذاشتن گوشی با خودم زمزمه کردم . أه این طاهر اینجا چه کار میکنه ؟ نخود هر آشی هست ! دست خودم نبود از او بدم میآمد نه اینکه مرد بدی باشد نه اخلاق به خصوصی داشت که دوست نداشتم ، فرم حرف زدنش شوخی کردنش حالم رو بهم میزد . بلند شدم با خونسردی موهایم را شانه زدم و بافتم و پشت سرم انداختم . پیراهن مردانه سفیدی به تن و روسری آبی خوش رنگی که به رنگ چشم هایم می امد به سر نمودم .شلوار سفیدی به جای شلوار مشکی ام پوشیدم از ظاهرم خوشم آمد خوشگلتر شده بودم همین که پایین رسیدم تلفن زنگ زد بدو خودم را به تلفن رساندم فرشته بود ، با خنده گفت : چه عجب ! کجا تشریف داشتی که گوشی روبر نمی داشتی
لبخندی زدم و گفتم : اگه یک ربع پیش زنگ زده بودی ، خواب بودم
فرشته دختر مهربان ، خونگرم و پر شیطنتی بود بعد از کلی سر به سر گذاشتن و شوخی ، جدی شد و گفت: حالا چند کلمه مثل آدم حرف میزنیم
گفتم : باریکلا مگه بلدی
با خنده گفت: سعی می کنم یاد بگیرم ! زنگ زدم بگم ما فردا عازم شیراز هستیم . دو هفته عید رو هم اونجا تشریف داریم اگه زنگ زدی و نبودیم نگران نشو ، پیشاپیش هم عیدت مبارک در ضمن به پدر و مادرت هم تبریک بگو
گفتم : خوش بگذره ، جای من رو هم اونجا خالی کن ! من عاشق شیرازم . از طرف من هم به استاد و هم به مامان عید رو تبریک بگو
با خنده گفت: مامان تو یا مامان من
خنده ام گرفت ، انقدر دقیق به حرف های طرف مقابل گوش می داد تا بالخره از طرف به قول خودش یک سوتی کوچک می گرفت
گفتم: لوس ، مامان تو تو رو میگم
گفت : آهان ! خیلی عذر می خوام بچه خرخون کلاس ، تقصیر این آی کیو پایینه دیگه چی کار کنم ؟ کاری نداری
خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم . نگاهم به ساعت افتاد نزدیک بیست دقیقه بود که با او حرف میزدم. به سرعت خود را به خانه عمو رساندم و بعد از سلام و احوالپرسی همین که خواستم بنشینم دنیا گفت : به داداش و زن داداش تبریک نمی گی
با دهان باز به او نگریستم و گفتم : تموم شد
سری تکان داد ، بلند شدم و به طرف دانیال رفتم خوشحالی از تمام وجودم هویدا بود سرپا ایستاد و مرا در آغوش کشید ، زمزمه کردم خیلی خوشحالم . امیدوارم خوشبخت بشید !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
واقعا بهت تبریک میگم پیشانی ام را بوسید و گفت: چه خوشگل شدی زن عمو ریحانه گفت: ما شا الله بس که خوشگله هرچی می پوشه بهش می اد .می خواستم از خجالت سرخ شده ام ، شیرین را هم بوسیدم و بهش تبریک گفتم . شیرین با لبخندی برلب گفت: ایشا الله قسمت خودت مادر گفت: این مال خودمه ! نمی خوام شوهرش بدم ! شاه بیاد بیادبالشکرش آیا بدم آیا ندم دانیال به شوخی گفت: بی خیال شو مامان ! این حرف رو زن عمو دموردشیرین هم می زداما همین که از دهن ما این پیشنهاددرامد نگذاشتن پیشنهاد روی زمین بنشیند ونفسی تازه کند فوری گفتن بله شیرین از حرف دانیال نرنجید ولی با خنده گفت: اگه ناراحت پیشنهاد وقبول پیشنهاد هستی خوب کاری نداره جواب رد میدم دانیال با لحن با مزه ای گفت: نه بابا شوخی کردم گردن من ازموهم باریکتره طاهر که مثل دیگران از خنده ریسه رفته بود گفت: خاک برسرزن ذلیلت کنن ! خیلی کری میخوندی سر استگاری من ! چی شد کرک و پشمت ریخت دانیال با تمسخر گفت: مرد سالاری تو رو هم دیدیم ! جون خودت از جذبه تو بست و چهار ساعته دینا در حال لرزیدن است. طاهر که سعی می کرد نخندد گفت: جون خودم مال ما تفاهم سالاری است، من کوتاه می ام تا خانم راضی باشه دانیال گفت: برو داداش ! برو ! جلوی قاضی و ملق بازی پد رلبخندی زد و گفت: رستم دستانش رو هم اگه بخوای بگی یه جورایی زن ذلیل بوده ! با موجود لطیف و حساسی مثل زن بایدملایم رفتارکرد نه مثل نگجوها
دانیال با خنده گفت: ای ول بابا ! حال کردم شمام آره ها عموغلامرضا گفت: چرا؟ مگه ما چمونه زن عمو ریحانه با خنده گفت: آقا شما از دست اینا ناراحت نشید ، جونن ، متوجه نیستن شهروز با خنده گفت: یعنی شعورت پایینه؟ گرفتی زن عمو گفت: وا؟ آقا شهروز خدا نکنه دانیال با خنده گفت:دست من پر است تو بگیردنیابا شیطنت رو به مادر کرد و با خنده گفت : والا داماد به این سر تقی ندیده بودیم . روز خواستگاری همه تا بنا گوششون قرمز، قرمزه ولی این زبون داره شش مترمادر گفت: الهی قربونش برم ! بچم از اول هم شیطون بوددانیال گفت: اولا منو همین جوری قبول دارن ، ثانیا نامزد تو، تو روز خواستگاریش اگه یه ذره رودربایستی با مادربزرگ خدا بیامرز نداشت پا شده بود و ابو العطا خوانی راه می انداخت که بیا و ببین طاهر با خنده گفت: گم شو ! مگه من قورباغه ام صدای قهقهه ی همه بلند شد ، حتی شهاب اخمو و عنق هم آن شب خوش و خندان بود . فردای آن شب با حضور عموها و عمه و دایی بزرگم که بدون زن دایی شکوه امده بود و دایی های دیگرم و خانواده هایشان دانیال وشیرین نامزد شدند و صیغه محرمیتی بین ان دو خوانده شد ، شب نامزدی ان دو هم از موسیقی و رقص خبری نبود اما سرشار از خنده وشادی بود ، با اینکه ته دلم شور میزد اما میخندیدم شوخی میکردم ولی نمیدانم چرا ته دلم آرام نمی گرفت . وقتی به عمه مهری موضوع را گفتم ، دستم را در دستش فشرد و گفت: برو پنج تا قل هوا... بخون و تو آب فوت کن بعد بخور ! صدقه ای چیزی هم کنار بگذارچهارم عید به همراه عمو جواد و عمه مهری وزن عمو ریحانه و تمام فرزندان عمو ها و آقا رضا راهی شمال شدیم . ویلای بزرگی در شمال داشتیم که متعلق به سه برادر بود . روزهایی که هوا بارانی نبود همه در حال بازی بودیم . طاهرودنیا در یک طرف ، دانیال وشیرین هم در طرفی دیگر دست در دست هم می دادند و قدم می زدند . تهمینه هم که داشت مامان میشدحسابی باد کرده وسنگین بود وخیلی به ندرت تکان می خوردوباویارهای مسخره و بی موقعش پدر رضای بیچاره را در می اورد ، در این گونه مواقع دانیال به شوخی می گفت : شیرین اگه وقت بچه دار شدن تو هم از این مسخره بازی ها داشته باشی بگو قید بچه رو بزنیم
شیرین سرخ می شد و جوابی به حرف او نمی داد ، یک شب که هوا مهتابی بود .رضا و طاهر و دانیال آتشی در حیاط ویلا روشن کردند که همگی دور آن نشسته بودیم ، عمو جواد تار مینواخت و من کنار دنیا نشسته بودم و دنیا دست در دست طاهر داشت . طاها روبروی من بود و دانیال در حالیکه دست شیرین را به دست گرفته بود ، آن را روی زانویش گذاشته بود و با انگشتانش بازی میکرد . اقا رضا رو به عمو جواد کرد و در پاسخ عمو جواد که پرسید چی بزنم ؟ گفت : هر چی عشقته
عمو جواد که شروع به نواختن کرد و ما در سکوت به او گوش سپردیم
ما در این شهر غریبیم و درین ملک فقیر
به کمند تو گرفتارم و به دام تو اسیر
آفاق گشاده است و لیکن بسته است
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر باز گفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر باز مگیر
گرچه در خیل تو بسیاری از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
در دلم بود که جان برتو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر
این حدیث از سر دردی است که من میگویم
تا بر اتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
زنگ رخسار خبر می دهد از سر درون
همه در حال و هوای خود بودند، نگاهم به طاها که روبرویم بود افتاد. هر دو به هم لبخندی زدیم و نگاهم را روی دانیال و شیرین چرخاندم ، دیدم که دانیال دست شیرین را بالا برد و بوسید و زمزمه کرد ! دوستت دارم
و شیرین مثل همیشه سرخ شد ، اقا رضا با خنده گفت: بد نگذره بهت
دانیال هم با پررویی همیشگی اش گفت: نه! تو نگران خودت باش
شهاب بلند شد وبی صدا وارد ساختمان شد .آقا رضا به شوخی گفت: آقا شهروز من جای شما بودم یه بلایی سر این بچه پررو می آوردم
شهروز لبخندی زد و گفت: چرا؟ چون عاشق همند و این عشق رو بهم نشون میدن؟ آدمی که حلال خدا رو حرام اعلام کنه خوش غیرت است؟ من برادرشم از گوشت و خونشم اما اون همسرشه تا آخر زندگی همراهشه ، من رو خیلی ببینه فوقش روزی یک بار اما اون همپای این سفر دراز است با فاصله دادن بین اونها قهر خدا رو میخرم که نمی خوام
همه میخ حرف های شهروز شده بودند عمو جواد گفت: احسنت پسرم
دانیال لبخندی زد و گفت: چاکرتم داداش ! شعورت بالاست
آقا رضا با خنده گفت: بابا شوخی کردم ، بد گذاشتی تو کاسه مون
طاهر گفت: این موقع می گن لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود
زن عمو ریحانه با خنده گفت: چای میخورید
صدای بله همه بلند شد ، با رفتن زن عمو ، عمو جواد هم شروع به نواختن کرد ، آن سال عید بوی خوش دلدادگی می داد . همه جا زیبایی بود تمام لحظه های کوتاهش در ذهنم مانده نمی دانم شاید خدا میخواست که با ان خاطره عید نوروز تا سالها آرام و ساکت نگهم دارد . با شهاب و طاها برنامه ای داشتیم . هر وقت با شهاب حرف میزدم طاها سر سنگین میشد ، موقعی که با طاها حرف میزدم شهاب میشد همان سگ اخلاق غیر قابل تحمل
برای دنیا که تعریف کردم یک ابرویش را بالا میداد و میزد زیر خنده ، بعد از عید به قدری همه چیز بهم ریخته و پر سر وصدا بود که هر وقت چشمم را میبندم تا به یاد آن روزها بیفتم جملات ما میریم بازار ، یادت نره شام بگذاری ، نیام ببینم سرت به درس ومشق و نقاشی گرم شده ... خونه رو جارو بکش .. ظرف ها رو بشور بیادم می ادصدرای پر شیطنت هم مشکل دیگری بود ، کافی بود فقط ده دقیقه تنه ها رهایش کنی شلوار ، جورابها ووسایلی که از انها استفاده میکرد تمام خانه را میپوشاند . از سالگرد پدر بزرگ چند روزی میگذشت . مادر یک گونی باقالی خریده بود ومیخواست آنها را فریز کند. ناهارم را روی اجاق گاز گذاشته بودند تا گرم کنم که چشمم افتاد به یادداشتی که نوشتهو زده بود روی یخچال دریا جان ! ما نهار خوردیم و رفتیم بازار پارچه ، نهارت را بخور و باقالی ها را پوست بگیر و برای شام مرغ ها رو بگذار بپزه ، گذاشتم تو یخچال یخشون آب بشه قربانت مادرصدرا هم از مدرسه امده بود و کیف ووسایلش را روی زمین ولو بود ،فردای ان روز امتحان ریاضی داشتم ، روی زمین نشستم و درحالیکه بغض کرده بودم از حرصم گفتم : به من چه مربوط است ؟ هلک و هلک پا میشه با مامان را می افته میره خرید انگار نه انگار من درس دارم تازه دستو شام هم داده به یک باره بغضم ترکید و گریستم . حیف که صدرا خواب بود ، دلم میخواست تمام دق دلیم را سر او خالی کنم و یک دل سیر او را بزنم که صدای شهروز امد : صاحبخونه اشک صورتم را پاک کردم و رفتم دم در ، شهروز با دیدن صورت اشک الودم گفت: چی شده اشکم دوباره سرازیر شد ، دستم را گرفت و با خود به داخل خانه کشاند ، بعد رفت و یک لیوان آب برایم آورد و گفتک بخور ، حالا بگو چی شده در حالیکه هق هق گریه ام آرامتر شده بود گفتم :
منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
من فردا امتحان ریاضی دارم ! پیش ثلث
متعجب گفت: امتحان ریاضی هم گریه داره
یادداشت مادر را به دستش دادم آن را خواند و نگاهی به گونی باقالی ها انداخت وبعد در حالی که چشمانش گرد شده بود لبخندی زد و گفت: اشکال نداره من و شهاب و صدرا هم هستیم . نهارت رو خوردی
گفتم : نه
لبخندی زد و گفت: برو لباسهات رو عوض کن و بعد نهارت رو بخور تا ما بیایم
برگشتم به طرفش و گفتم : راستی چه کار داشتی که تا اینجا اومدی
خندید و گفت: من وشهاب نهارمون رو خوردیم ، منتهی چای نداشتیم منمکه میدونی .... اومدم اینجا چایی بخورم که ... لبخندی زدم و گفتم : بیا بذار با هم بخوریم
در حالی که بیرون می رفت گفت : نه ، نهارت رو بخور لباست رو عوض کن منم شهاب رو بر میدارم میام
نفس راحتی کشیدم و اول کتری را پر کردم و گذاشتم بعد رفتم بالا تا لباسم را عوض کنم . دفتر و کتاب ریاضی ام را برداشتم و با خودم پایین اوردم . مشغول گرم کردن غذا بودم که شهروز آمد : صابخونه
زیر قابلمه رو خاموش کردم و به سمت در دویدم . در را باز نموده و سلام کردم ، شهاب در حالیکه سعی می کرد نخندد گفت: فقط جلوی کسی نگو ما رو مجبوربه این کار کردی
قبل از اینکه جواب دهم شهروز گفت: نهار خوردی
در حالیکه در را پشت سر انها می بستم گفتم : نه ، منتظر بودم شما بیایید با هم بخوریم
شهروز با خنده گفت: زلزله ما نهار خوردیم نمی خواد رشوه بدی ! گفتم که کمک می کنیم ... به میان حرفش آمدم و وحشت زده گفتم : نه به خدا
شهاب و شهروز هر دو خندیدند . شهروز گفت: شوخی کردم !نهار چی دارید
گفتم : لوبیا پلو ! مامان اندازه شش نفر غذا گذاشته تو قابلمه
شهاب وارد آشپزخانه شد وگفت: جهنم و شکم ! لوبیا پلوی زن عمو حرف نداره
نگاهی به شهروز انداختم گفتم : بیا دیگه
شهروز و شهاب در چیدن میز کمکم کردند
لوبیا پلو را داخل دیس کشیدم و آوردم . هر سه با اشتها نهار خوردیم . شهاب خواست در جمع کردن ظرف ها کمک کند که نگذاشتم و گفتم همین قدر که تو پاک کردن باقالی ها کمکم می کنید ممنونم . اینها رو خودم میشورم ، بعد بلند شدم و به سرعت آنها را جمع کردم . سه لیوان چای ریختم و اوردم . شهروز با خنده گفت: فکر کنم تا خرخره ام پره
شهاب گفت: وقتی که چای یه کم بردش پایین می دونی چی حال میده ؟ شهروز با شیطنت گفت: خواب
لب و لوچه ام حسابی آویزان شد اما چیزی نگفتم ، شهاب و شهروز هر دو با دیدن قیافه ام خندیدند . هنوز نگاه متعجبم به خنده های شهاب بود که شهروز او را فرستاد تا صدرا را بیدار کند وبعد به من گفت: امرزو ویارش گرفته مهربون و خنده رو باشه مگه نه
خندیدم و گفتم : خدا کنه همیشه این ویار رو داشته باشه
بعد از خوردن چای روفرشی را داخل هال انداختم . شهروز و شهاب به کمک هم گونی را آوردند . فکر کنم راحت سی کیلو می شد، صدرا پوست رویی را میکند و شهروز با چاقو نصفشان می کرد و شهاب دانه هایشان را تمیز میکرد
من هم اول سراغ خانه رفتم و تمیزش کردم و جارو کشیدم ،بعد سراغ ظرف ها رفتم و انها راشستم . بعد از خشک کردن دستم سه لیوان چای ریخته و برایشان بردم . سرعت عملشان فوق العاده بود . سینی را کنار شهروز گذاشتم و گفتم: منم کمک کنم
شهروز خیلی جدی گفت : نه ، تو برو به درست برس
من هم از خدا خواسته برگشتم سر درسم و همه حواسم را به درسم دادم ، شهاب یکبار آمد که چای ببرد ،پرسید : اشکالی داری
نگاهش کردم و گفتم : نه دستت درد نکنه
لبخندی زد و گفت: اگه اشکالی داشتی من هستم
در پاسخ لبخندش لبخندی زدم و گفتم : میدونم ! چشم
خوشحال از آشپزخانه خارج شد ، قبل از رسیدن مادر وزن عمو و شیرین و دنیا کار انها و درس من تمام شده بود . کتری را پر کردم و دوباره چای گذاشتم . شهروز کمکم کرد تا آشغالها را جمع کنم و شهاب باقالی های پاک شده را به آشپزخانه برد .صدرا بی حوصله گفت: اه ! حالم از هر چی باقالیه بهم می خورده
با خجالت به شهروز و شهاب گفتم : دستتون درد نکنه به خدا شرمنده ام کردید
شهروز لبخندی زد و هیچ نگفت اما شهاب گفت: بهتر ، یه تمرین میشه برای وقتی که خواستیم زن بگیریم ، از این کارها بلد باشیم خوبه
شهروز گفت: من دیگه باید برم درس دارم
گفتم : چای گذاشتم ! یه چای بخور بعد برو
شهروز نشست وشهاب هم کنار او قرار گرفت . یک ظرف میوه چیدم و آوردم .شهاب گوجه سبزی برداشت و گفت: میدونی بامزه چیه شهروز ! بابا اگه بفهمه بجای درس خوندن اومدی برای باقالی پاک کردن
و بعد هر دو زدند زیر خنده ... با شنیدن این حرف از انها بیشتر احساس خجالت کردم ، من وقت امتحان و درس او را به خاطر خودم گرفته بودم ! کارش برایم به اندازه دنیایی می ارزید
وقتی انها رسیدند شهروز چند دقیقه صبر کرد تا انها استراحتی بکننند وبعد رو به مادر گفت: زن عمو این چه کاریه که همتون با هم می رید و کارها رو می ریزید سر بچه ؟ امتحانهای دریا شروع شده باید یک کم رعایت حالش رو بکنید
زن عمو سری تکان داد و گفت: راست می گه
مادر لبخندی زد و گفتم : چشم ! دیگه
شهروز خندید و سر به زیر انداخت وگفت : نمی خواستم جسارت کنم ، با اجازه
بعد از ان روز مادر و دنیا کارها را طوری ترتیب می دادند که بتوانم به درسم برسم و من حسابی ممنون شهروز بودم که اوضاع را تغییر داده بود

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا