تا کي اين پرده جان سوز پس پرده زنمبله اشتباه کردم !
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات
تا کي اين ناوک دلدوز نهان اندازم
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خويشتن را به طفيلي به ميان اندازم
تا کي اين پرده جان سوز پس پرده زنمبله اشتباه کردم !
دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات
تا کي اين پرده جان سوز پس پرده زنم
تا کي اين ناوک دلدوز نهان اندازم
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خويشتن را به طفيلي به ميان اندازم
مرحبا ای نسیم عنبربویما سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زان به خشم رفته بگوی
دلبر سست مهر سخت کمان
صاحب دوست روی دشمن خوی
گو دگر گر هلاک من خواهی
بی گناهم بکش بهانه مجوی
یار باید که هر چه یار کند
بر مراد خود اختیار کند
زینهار از کسی که در غم دوست
پیش بیگانه زینهار کند
بار یاران بکش که دامن گل
آن برد کاحتمال خار کند
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خويشتن را به طفيلي به ميان اندازم
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چه گل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فرو شوید دست از همه درمان ها
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنومای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیستسعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همیکنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همیکنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
آن که سر در کمند وی دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
ان نه عشق است که از دل به دهان می ایدشبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
ان نه عشق است که از دل به دهان می اید
وان نه عاشق که ز معشوقه بجان می اید
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز راتوانگران که به جنب سرای درویشند ......... ضرورت است که یکدم از او بیندیشند
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند ... کز شوق غمت دیده چه شب ها گذرانددوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
آن را که غمی چون غم ما نیست چه داند ... کز شوق غمت دیده چه شب ها گذراند
اول دفتر به نام ایزد دانادوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیستاول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | ||
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 | ||
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 |