درازنای شب از چشم دردمندان پرستا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرستا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویـی
یـار گزیده ام بسی چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامده است از در هیچ مجلسـی
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
ای که بر دوستان همیگذری
تا به هر غمزهای دلی ببری
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودمامشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورتِ بی جان بودم
مـن تن به قضای عشق دادممن که باشم که به من نامه فرستند و سلام
گو به دشنام ز من یاد کن از لب که تمام
مـن تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب
بار درخت نباشد مگر عمل
باعلم اگر عمل نکنی شاخ بی بری
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
دوست نباشد به حقیقت که اوتو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی
یک عمر هزار سال بایدبه انتظار عیادت که دوست میآید
خوشست بر دل رنجور عشق بیماری
گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم
به شرط آن که به دست رقیب نسپاری
یک عمر هزار سال باید
تا من یکی از هزار گویم
تو را ز حال پریشان ما چه غم داردمرا گر تهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرینتر از قند هست
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
داني كه چون همي گذرانيم روزگار؟
روزي كه بي تو ميگذرد روز محشرست
تا باقی عمر بر چه آید
بر باد شد آن چه رفت هیهات
صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد
چون بدانست که در دام تو خوش تر که رهایی
یکی گفت از این نوع شیرین نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی......
زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق/ شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختنید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق/ شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن
تا نیست نگری ره هستت ندهندنشاید خرمن بیچارگان سوخت
نمیباید دل درمندگان خست
تا نیست نگری ره هستت ندهند
وین مرتبه با همت پستت ندهند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | ||
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 | ||
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 |