مشاعره با شعر سعدی

[دختر شرقی]

دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست

 

[blue bee]

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

 

[دختر شرقی]

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست

 

[blue bee]

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

 

[دختر شرقی]

یار باید که هر چه یار کند

بر مراد خود اختیار کند

 

[blue bee]

یار باید که هر چه یار کند

بر مراد خود اختیار کند

دلم دربند تنهایی بفرسود
چو بلبل در قفس روز بهاران

هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران

 

[salvador]

نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار

چیست تا در نظر عاشق جانباز آید



من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر

کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید

 

[eksir]

در وهم نیاید که چه شیرین دهنی

اینست که دور از لب ودندان منی

ما را به سرای پادشاهان ره نیست

تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی

 

[هزاردستان]

يـــار آن حـــريـف نيست كــه از در آيـــــدم

عشق آن حديث نيست كه ازدل برون شود

 

[salvador]

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت

این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

 

[دختر شرقی]

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

 

[eksir]

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

 

[دختر شرقی]

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

 

[eksir]

آن را که نظر به سوی هر کس باشد

در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد

قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع

در مذهب عشق شاهدی بس باشد

 

[دختر شرقی]

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

 

[salvador]

تنها دل منست گرفتار در غمان

یا خود در این زمانه دل شادمان کمست

 

[eksir]

تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر

که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید

 

[دختر شرقی]

دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری

 

[salvador]

یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار

که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد

 

[چاووش]

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

 

[دختر شرقی]

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

 

[نسیم-سحر]

آب حیات من است خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرّمی ست ما و غم روی دوست

 

[salvador]

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند

 

[نسیم-سحر]

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

 

[mahyam68]

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

 

[salvador]

یا پرده‌ای به چشم تأمل فروگذار

یا دل بنه که پرده ز کارت بر افکنند

 

[دختر شرقی]

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی

 

[eksir]

یاری به دست کن که به امید راحتش

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش

ما را که ره دهد به سراپرده وصال

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش

 

[دختر شرقی]

شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمتست چنین شب که دوستان بینی

 

[gh_engineer]

سعدی

سعدی

یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
​