نگرفتی دگر ازان عاشق ازرده خبرزخمها از تیغ و طوفان خورده ایم
تا چه بوده تا کنــون تقصیرمان
تا چه باشد بعد از این تقدیرمان
نکنی دیگرازان کوچه گذر
بی تواما من به چه حالی ازان کوچه گذشتم
نگرفتی دگر ازان عاشق ازرده خبرزخمها از تیغ و طوفان خورده ایم
تا چه بوده تا کنــون تقصیرمان
تا چه باشد بعد از این تقدیرمان
نگرفتی دگر ازان عاشق ازرده خبر
نکنی دیگرازان کوچه گذر
بی تواما من به چه حالی ازان کوچه گذشتم
وقتی می رفت فراموش کرد دست هایش را از روی شانه هایم برداردمیوزی بر من
ناگهان سر میروم از تو....
در اندرون من خسته دل ندانم کیستوتوای خوب ترین خاطره ها به من ازروی سخابخشیدی
جنگل شب زده چشمت را
ومن انجا گفتم درنظربازی ما بی خبران حیرانند
وتوخندیدی وگفتی اری عشق داند که دراین دایره سرگردانند
درود...
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دستمست از می و میخواران از نرگس مستش مستوتوای خوب ترین خاطره ها به من ازروی سخابخشیدی
جنگل شب زده چشمت را
ومن انجا گفتم درنظربازی ما بی خبران حیرانند
وتوخندیدی وگفتی اری عشق داند که دراین دایره سرگردانند
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دستمست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یاربتا هستم اي رفيق نداني که کيستم
روزي سراغ وقت من آئي که نيستم
در آستان مرگ که زندان زندگيست
تهمت به خويشتن نتوان زد که زيستم
پيداست از گلاب سرشکم که من چو گل
يک روز خنده کردم و عمري گريستم
طي شد دو بيست سالم و انگار کن دويست
چون بخت و کام نيست چه سود از دويستم
گوهرشناس نيست در اين شهر شهريار
من در صف خزف چه بگويم که چيستم
استاد شهريار
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا
نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا
هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش
نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا
توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا
بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم
کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا
سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا
اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش
یاد باد ان که صبوحی زده در مجلس انس / جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
شکسته واربه درگاهت امدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد
می برزند زمشرق شمع فلک زبانهدرد بی عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
می برزند زمشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
وقت رفتن همه رابوسیدورفتمرا چشمي ست خون افشان زدست آن كمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از ان چشم و از آن ابرو...
توروبایدازکی پرسید.............نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از آن سنگ خاره نیست
نزدی شاه رخ وفوت شدامکان حافظدست من گیر که بی چارگی از حد بگذشت.........سر من دار که در پای تو ریزم جان
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولینزدی شاه رخ وفوت شدامکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
امیدم بود عاشق می شوی لیکدل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائی را
من از آن حسن روزافرون که یوسف داشت دانستمامیدم بود عاشق می شوی لیک
دراین سودا خودم راپیرکردم
ازبیم خلق نکردم در تونگاه ولیمن از آن حسن روزافرون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |