یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع جان هم سوخته پروانه
هواي ديده طوفاني، دلم درياي محنتها
گهي مي بارد اين ابر و گهي مي غرد اين دريا
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع جان هم سوخته پروانه
هواي ديده طوفاني، دلم درياي محنتها
گهي مي بارد اين ابر و گهي مي غرد اين دريا
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است
دل سودا زده از غصه دو نیم افتاده است
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و بر خور ز همه سیم تنان
نه هر که چهره برافروخت دلبري داند
نه هر که آينه سازد سکندري داند
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
یارب به خدایی خدایتتابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تو تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
تورا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ "تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم٬
تو را من چشم در راهم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها
آن بلبلم که چون کشم از دل صفیر گرم / بوی محبت از نفسم میتوان شنید
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادادر آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنم / تو کعبه ای هر جا روم قصد مقامت میکنم
هر جا که هستی حاضری از دور بر ما ناظری / شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
ماییم و غم یار و غم یار//کاش روزگار داند که با ما چه میکند
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست.
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا در گلو شکست ...
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی
یکی را دوست میدارم ولی افسوس که او هرگز نمیداند.
نگاهش می کنم شاید بخواند در نگاه من که او را دوست می دارم
من برآنم که در این دنیا
خوب بودن.به خدا.سهل ترین کارست
و نمیدانم که چرا انسان
تا این حد.با خوبی بیگانه است
و همین درد مرا سخت می آزارد
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار
ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار
رهــايــم كــن
تنــها
بــا همــين خيــال خــام
كــنــار رويــاي بــودنــت . .
مي خــواهــم
بــه حــال خــودم بــاشــم . . .
بــا خيــالــت همــيشــه
خــنــده هســت
بــوســه هســت
شــادي هســت
انــگــار همــه چيــز
بــوي خــوشبــختي میــدهــد . . .
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز
می کشم ناز یکی، تا به همه ناز کنم ...
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |