sam-smith
عضو جدید
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود
دیگران را هم غمی هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود
دیگران را هم غمی هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
نومید نیم گرچه ز من ببریدی
یا بر سر من یار دگر بگزیدی
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن
بسیار امیدهاست در نومیدی
می خور که هزار بار پیشت گفتممرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دانم
مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه غممرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دانم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشقمست مستم مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر
می لعل مذابست و صراحی کان است;613774 گفت:روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط ان بود که جز ره ان شیوه نسپریم
می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
وقت سحر است خیز ای طرفه پسرتاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
تنگی می لعل خواهم و دیوانیمی لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ماتاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلموقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا
بسیار بجوئی و نیابی دیگر
مائیم که اصل شادی و کان غمیمرخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافروز که از سرو کنی ازادم
می نوش که عمر جاویدانی اینستمائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویممی نوش که عمر جاویدانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
من کز وطن سفر نگزیدم بعمر خویشتا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
این چرخ فلک که ما در او حیرانیممدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
غافل از این که خدا هست در اندیشه ی ما
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
تا کی به تمنای وصال تو یگانه - اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |