شهریست پر ظریفان وز هرطرف نگاری
یاران صلای عشقست گر میکنید کاری
یک لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم ای دوست
تا بشنوی
بانگ غریب های هایم
من با تو ام یا نه ؟…نمی دانم کجایم
من دانم و تو
شهریست پر ظریفان وز هرطرف نگاری
یاران صلای عشقست گر میکنید کاری
"یارب!تو مرا غنی ز دیدارت کن
باز آ ،و عیادتی ز بیمارت کن"
"یارب!تو مرا غنی ز دیدارت کن
باز آ ،و عیادتی ز بیمارت کن"
نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان بشکستنی است
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چه نگاه کردن است!
ترحم بر پلنگ تیز دندان
ستمکاری بود بر گوسفندان
ناز پرورده تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد!حافظ
در این درگه که گه گه که که و که که شود ناگه
به امروزت مشو غره چو از فردا نءی آگه
اگه تونستی بخونی؟!!1
حفظه ام اش!!با عرض شرمندگی!!میگه در این درگاه که گاه گاهی کاه کوه میشود و کوه کا میشودناگهانی دیگه بقیش که ضایعه!!!
حالا بگو ماله کیه!اگهخ راست میگی!
هردم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری میرسد
دستتون درد نکنه!مثل اینکه ما شما رو دست کم گرفته بودیم! ایولا
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
دستتون درد نکنه!
متئیم نوای بی نوایی
بسم اله اگر حریف مایی
یک بال فریاد و یک
بال آتش
مرغی از این گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز می کرد
گفتند
این مرغ
جادوست
ابلیس مرغ را بال و پرواز داده ست
شفیعی کدکنی
تو مو ميبيني و من پيچش مو
تو ابرو او اشارت هاي ابرو
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودحلقه ای بر گردنم افکنده دوست
میکشاند هر جا که خاطر خواه اوست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم
به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم
من گمانم زندگی باید همین باشد..
هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هر چها باشد، نهایت نیست..
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد.
ماجرا چندان مفصل نیست، اصلا ماجرایی نیست.
راست می گوید که می گوید :
« یک فریب ساده کوچک »
من که باور کرده ام، باید همین باشد !
دنبال من میگردی و حاصل نداردمهدی فرجی
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
دلم ز دست بدر برد سرو بالایی
خلاف عادت آن سرها که بر لب جوست
تشنه ي آب فراتم اي اجل مهلت بده.....تا بگيرم در بغل قبر شهيد کربلا....
تشنه ي آب فراتم اي اجل مهلت بده.....تا بگيرم در بغل قبر شهيد کربلا....
آنان که جان فدای نگاری نکرده اند
همکارشان مباش که کاری نکرده اند
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت
نمیکاهم
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم
می دانم که رفتن دلیل نبودن نیست
اما کاش همه بدانند ... کاش همه بخوانند
کاش تو هم بدانی و بخوانی
کاش او هم ........
من از هوس ها رسته ام از آرزوها جسته ام
مرغ قفس بشکسته ام.شادی ز بی پروایی ام
مرا بصورت شاهد نظر حلال بود
که هر چه مینگرم شاهدست در نظرم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |