تن آدمی شریف است به جان آدمیت.........................نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
تو کز محنت دیگران بی غمی...................نشاید که نامت نهند آدمی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت.........................نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
یـاد یـاران قدیـمم نرود از دل تنـگتو کز محنت دیگران بی غمی...................نشاید که نامت نهند آدمی
یـاد یـاران قدیـمم نرود از دل تنـگ
چون هوای چمن از یاد اسیران قفس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست كه آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن كه به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
می خروشد دریا
هیچ کس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر اید نزدیک
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی ناروشن
برده درتلخی ادراک فرو
هیچ کس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهه ی آب
حرف با گوش نهان می زندش
شمعی فروخت چهره که پروانهی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانهی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست
خود جرعه نوش گردش پیمانهی تو بود
در همین لحظه غمناک به جا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز
آسمان صاف و شب آرامزندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشتهی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به اواز شباهنگ
یادم آید تو بمن گفتی :
-از این عشق حذر کن!
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
جور باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
یوسفان را مست کرد و پردههاشان بردرید//غمزه خونی مست آن شه خمار ما
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيمالا ای قطره اشکی که بر مژگانم آویزی
هزاران عقده بگشایی اگر بر دامنم ریزی
تو که امروز نگاهت بنگاهی نگران استيادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيستتو که امروز نگاهت بنگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟! ندانم
سفر از پیش تو ؟هرگز نتوانم
نتوانم!
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن استمرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست
اميد آنكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی..
یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی..
شب و صحرا و گل و سنگیا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو بمن گفتی :
از این عشق حذر کن !
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمچه جالب :دی
شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
من اکنون در غروب انتظار راه می پویم
تو را همچون حریقی در کران این شب تاریک می جویم
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |