نمی توانم با " کمی دوست داشتن " زندگی کنم
من " دوست داشتنِ زیاد " می خواهم
دوست داشتنِ تمام و کمال
یک جور غرق شدن...
یک جور دیوانگی محض...
مثل تسلیم تنی تشنه، به خُنکای قطره های باران
مثل شنیدن هزار بارۀ یک آهنگ تکراری
مثل یک موج سواری داغ، درآشوب دریایی طوفانی
مثل رفتن تا انتهای راهی که بازگشتی ندارد...
من با " کمی دوست داشتن " زنده نمی مانم
با کمی دلخوشی، با کمی لذت
من یک التهابِ داغِ نفس گیر می خواهم
یک آغوشِ گرم در سردترین فصل سال...
چرا نمی فهمی
آنهایی که با "کمی دوست داشتن" زندگی کرده اند، مرده اند...
ادم حسودی نیستم ولی یکم مغرورم
دوست ندارم به کسی که گفتم دوست دارم بخواد ازش شاد بشه
اگر میخوای شاد بشی با هم شاد میشیم
دوست ندارم با کسی باشم که منت یکی دیگه چنان میکشه که حد نداره
دوست ندارم وقتی تنها بودنم زیادی تو چشم هست کسی فکر کنه حتما مخاطب خاص کسیم در حالی که نیستم
دوست ندارم به هر کسی که میگه دوستت دارم بگم دوستش دارم پاسخ بیشترشون همون لطف دارید
دوست ندارم غرور کمم برای کسی دیگه کنار بذارم
آدمها می آیند زندگی می کنند می میرند و میروند.. اما فاجعه ی زندگی تو آن هنگام آغاز می شود که آدمی میرود اما نمی میرد! می ماند ونبودش دربودن تو چنان ته نشین می شود که تومی میری درحالی که زنده ای...
جوهر هاي مجازي
روزنامه ها را اشغال كرده اند
جاي كاغذ ها را
صفحه هاي نوراني پر كرده
چيزي نمانده كه عكس هامان با هم حرف بزنند
و تلفن هاي همراهمان
به كافه بروند و قهوه بنوشند
و ما
در ازدحام تنهايي هزاره ي نو
دلمان به روزهاي رفته خوش است
و از روزهاي نيامده بي دليل مي ترسيم!
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد،
زمین میخوری…
زخم بر میداری…
و درد میکشی…
هیچگاه فکر نمیکردم بعد از تو، دوست داشتن، تا به این اندازه سخت شود؛
آنقدر سخت که حتی دیگر نتوانم خودم را هم دوست داشته باشم!
آن روز که رفتی تابستان بود ...
هوا سرد شد، آسمان تیره شد، باران بارید و تمام گنجشکها برای همیشه از
کوچه ما رفتند ...
و من بعدها فهمیدم تمام اینها، یعنی تو، دیگر باز نخواهی گشت!
پاییز شد بعد از رفتنت ...
خزان شد!
و خزان ماند!
و من چقدر دیر فهمیدم که تمام اینها یعنی تو، دیگر باز نخواهی گشت!