خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آییاگر روزی بشر گردی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازیاگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
اگر روزی ز عرش خود به زیر آییاگر روزی بشر گردی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازیاگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی