[FONT="] دوستم متولد 59 هست ، میگم بیا بریم کلاس ریاضی برای کنکور. میگه دیگه من فقط به مرگ فکر میکنم![/FONT]
[FONT="]چون سن ام رفته بالا ، از قله زندگی دارم میایم پایین ! وارد سرازیری زندگی شدم![/FONT]
[FONT="]اره خب.اگه بیای اونجوری حساب کنی که تا 30 سالگی جوونی.بله.راست میگه! ما دیگه بزرگ نمی شیم! از اینجا به بعد پیر میشیم![/FONT]
[FONT="]ولی من یه حساب کتاب دیگه ای برای زندگیم دارم![/FONT]
[FONT="]من میگم خدایا درسته من سی سالمه .ولی بچگی که حساب نیست! من از اینجا به بعده که می تونم رو دنیا تاثیر بذارم .[/FONT]
[FONT="]از سی تا پنجاه[/FONT]
[FONT="]مواظبم باش عمرمو ( یعنی سی تا پنجاه رو ) حروم نکنم![/FONT]
[FONT="]اصل زندگی من تازه شروع شده! [/FONT]
[FONT="]من تازه متولد شدم. از اینجا به بعده که دیگران روم حساب میکنن.تا حالا که به چشم یه بچه و زیر مجموعه ای از خانواده ام نگام می کردن و ازم توقعی نداشتن .[/FONT]
[FONT="] من دیگه سیب آویزون شده به درخت نیستم[/FONT]
[FONT="]حالا دیگه باید خودمو بکارم رو زمین .خودم به تنهایی بشم یه درخت جدید... سبز و پر بار...[/FONT]
[FONT="]این آخر حماقته که سیب درست وقتی میرسه و آماده است که هسته شو در بیاری بکاریش تو زمین تا یه درخت دیگه در بیاد، [/FONT]
[FONT="]احساس کنه عمرش تموم شده!![/FONT]
[FONT="]سیب من ! تو روشنفکر باش. خودتو بکار ...[/FONT]
[FONT="]تو باید تو زمین ریشه بزنی ![/FONT]
[FONT="]خنده ام میگیره از سیبی که فکر میکنه رسیده شدن، پایان زندگیه !! نه عزیزم،این تازه اول راهه![/FONT]
[FONT="]بسم الله...[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="] [/FONT]