افکارم به قلم نمیآید، حتا الان که به قلم میاندیشم، حتا الان که تمام وجودم، نگرانی برای آرامترین آرام است.خواب ِ لعنتی، در بین ِ تمام ِ خوابهای شیرینم، سراسر وجودم را نگرانی کردی! سربازی ِ لعنتی، و شهری بدتر از خود ِ خدمت، شهری همآغوش ِ مرگ!هیچ امکانی برای دسترسی به تو نمیدهد اینجا، شب و روز را با نگرانی سپری میکنم، میدانم خوبی و همهی اینها فقط یک خواب بود، همین و بس.فردا، شنبه، اولین روز ماه رمضان است، میدانم امروز نیز روزه هستی، خوشحالم الان از جای ِ من خبر نداری، روزی برایت تعریف خواهم کرد.نذر کردهام، حتا در این شرایط و در اینجا، به دنبال ِ تو میگردم. نگران ِ من نباش، فقط الان، به من آرامش بده ...گرم است، ولی نه به کرمی اشتیاق نت برای رسیدن. گاه بیسحر روزه را افطار میکنم، خبری نیست جز ماه و باد و خاک و ...این روزها را پایانیست، خوب میدانم، آنقدر شوق ِ رسیدن دارم، که هیچ چیز مانع نمیشود.آنقدر نزدیکم که فاصله را احساس نمیکنم، فکر میکنی دیوانهام، شاید !بگذریم، تو از خود بگو، تا من از رسیدن بشنوم، تا به پایان انتظار و آغاز ِ راه برسیم.بگو و این سکوت را بشکن .