و من خرسندم از تمام مهرم به تو ای یار!
که چقدر مرا با ناشناخته ها آشنا کرده ای
و چقدر در کهکشان ها سر گردان؟!
و چقدر مرا با معنای چشمک ستارگان آشنا ساخته ای
و چگون عمیق عمق معنای عبور از نگاه را نشانم داده ای
گاه مرا چقدر محکم در جایم نشانده ای
و حتی حتی گاه با آن سکوت پر معنایت چقدر کاری به زمینم زده ای
و من هر بار لنگان لنگان
باز هم به در کوی ِ خیالت کشانده ام خود را!
و باز برایت سروده ام که دوستت دارم ای یار!!
همین کافی است برای جبران تمام به زمین نهادنت ای یار
!تو می دانی از چه می گویم!!
تنها تو می دانی ای یار!
که من چقدر عجیب دوستت دارم!
و من در خواب دیده ام تو را!!
که چگونه در خیال مرا به خود می کشانی
و چقدر تو در خواب برایم سرود بودن می سرایی
و چقدر برایم عزیزی ای یار
می دانم که می دانی!!
و چقدر عجیب و سخت است باور به معنای رفتن
و سخت از ان این است که پاهایت شکسته و زخمی باشد در پی هر بار افتادن
اما سخت تر از این دو سخت!!
به کدام سو بدون "او" رفتن؟
بدون پا ..حتی با کوله باری از ترس و تردید و غم باز می توان پر کشید
اما بدون مهر!!ای یار به کدام مقصد می توان پر گرفت؟
می دانی از چه می گویم ..مگر نه؟!
"خودم"