امروز یه جورایی دلم گرفته
نمیدونم از چی؟! از کی؟!
از خودم
از تو
ازاین روزگار و بازی هاش
یا از کسی که...
احساس میکنم یه چیزایی یه حرفایی
داره اذیتم میکنه داره آزارم میده
واسه همین گفتم بیام اینجا
و از احساس های قشنگم بنویسم
تا آروم شم
بنویسم از احساسی که
از اول بود و هست و تا ابد وجود داره
بنویسم از لحظه هایی که با هم ساختیمشون
می خوام از نخستین پیام بنویسم
نخستین پیامی که ما را بهم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد
و به میهمانی عشق برد
آن روزها
پر از مهر بودی و پر از نور بودم
همه شوق بودی و همه شور بودم
چه لحظه هایی که *می خواهمت* را
به شرم وخموشی نگفتیم و گفتیم
چه لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه لحظه هایی که در دشت عشق
مثل یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم
چه شب ها که همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بیکران ها
در آن آسمان های پر ستاره
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم
تو با آن دل دریایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
تو با آن آرامشت
از این خاکیان دور بودی
من آن تنها
من آن که با غم سرشتم
من آن که بیگانه بودم از شوق
چه زیبا با تو و شادیت مانوس گشتم
من و تو دو آوای تنها بودیم
من و تو دنیای پهناوری را آفریدیم
من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من و تو ندانسته دانسته رفتیم
آنچنان شاد رفتیم
که گویی به سر منزل آرزوها رسیدیم
افسوس...
افسوس دستی در آسمان ها ندیدیم
که چه بر لوح پیشانی ما نوشته
افسوس در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که پایان قصه ی ما جدایی ست
که غزل ما یک روز غزل خداحافظی ست
ای دوست از آن روزها عمری گذشته
من و تو دگرگون شدیم
دنیا دگرگون شده
ولی
لحظه هایمان
دوست داشتنمان
احساسمان
مثل همان روزها زیباست
مثل روزهای اول آشنایی
مثل همان نخستین پیام
نخستین پیامی که مرا با تو و تو را با من
آشنا کرد
ولی نمیدونم چرا دلم گرفته
نمی خوام به چیزایی فکر کنم که آزارم میده
فقط می خوام به تو فکر کنم
به روزای قشنگی که با هم داشتیم و داریم
به حرفات
به طنین آهنگ صدات توی گوشم
به دوست داشتنت
به این لحظه ها
لحظه هایی که من و تو ساختیمش
آره...
می خوام به لحظه های قشنگ فکر کنم
تا شاید آروم شم