FA-HA
عضو جدید
فصل نهم
پانی-کجایی یار بی وفا؟
-من که همین جام تویی که یک سال و نیمه رفتی و خبری ازت نیست.
پانی-باورت میشه هستی؟منو تو که یه روز همدیگه رو نمیدیدیم واسه هم بیتاب میشدیم،حالا من این سر دنیا باشم و تو اون سر!
-ای بابا ول کن این حرفها رو پانی.خودت خوبی؟
پانی-بد نیستم،غیر دلتنگی خدا رو شکر دیگه مشکلی ندارم.
-مامانت اینا که تابستون اومدن پیشت.
پانی-آره،ولی خب دله دیگه تنگ میشه.واسه تو و پندار که یه ذره شده.این روزها باید خبر پندار رو هم از تو گرفت.حالا حالش خوبه؟
-خسته نشدی از این متلک ها؟
پانی-اینا که شوخی بود،ولی گذشته از شوخی مشکلتون چیه؟بینتون شکر آبه؟
-نه،چه مشکلی؟
پانی-من احساس میکنم پندار یه مقدار ازت رنجیده.
-جدی؟آخه واسه چی؟چرا به خودم چیزی نگفت؟!
پانی-چی بگم!به منم زیاد حرفی نمیزنه.میشناسیش که،بکشیش یه کلام هم حرف از دهنش در نمیاد.فقط به شوخی حال تو رو ازش پرسیدم که گفت:نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار.حالا منظورش چی بود نمیدونم،ولی هستی میخواستم بگم...
از وقتی با نوژن میگشتم رابطهام با پندار خیلی کم شده بود.با خودم فکر میکردم یعنی منظور پندار،نوژن بوده و بابت همین رنجیده؟!
پانی-الو؟هستی؟اونجایی؟
-اره اره بگو.
پانی_من چی بگم تو باید بگی!
-ببخشید حواسم نبود،میشه یه بار دیگه بگی؟
پانی-پس من دارم یه ساعت روضه چون میخونم؟میگم...
فکر پندار بد جور مشغولم کرده بود.در تمام این مدت حتی یه بار هم به ذهنم نرسیده بود که سر سنگینیه پندار به خاطر نوژن میتونه باشه.بالاخره من ترم چهارم بودم و پندار ترم آخر و فکر میکردم بابت سنگینیه درسها و این چیزها فرصت اینکه مثل سابق با هم باشیم رو نداره.
با سر و صدای هاله از فکر بیرون اومدم،نازلی مدتی بود که به حرف افتاده بود و همه در حال و هوای دیگهای بودن،اما خاله علی فوت شد و دوباره همه رو سیاه پوش کرد.از اونجایی که فامیل نزدیک نداشتن و فامیلهای دور هم مدتها بود که خبری از اونها نمیگرفتن،علی و مهری تصمیم داشتن هزینه مراسم سوم و هفت و مابقی رو صرف امور خیریه کنن.هاتف هم پیشنهادداده بود حالا که نازلی کمی بهبود پیدا کرده،دوباره از خونه ماتم کده نسازن و لباسهای سیاه رو بعد از هفت عوض کنن.
اون روز هم چهلم بود و همه رفته بودن سر خاک،که من چون کلاس داشتم عذر خواهی کردم و نرفتم.داشتم به درسام میرسیدم که هاتف در زد و وارد شد و بی مقدمه گفت:هستی تو چه خواهری هستی آخه؟
-چی شده مگه؟
هاتف-چی میخواستی بشه؟علی امروز رسما هاله رو از من خواستگاری کرد.
-ا مبارکه،حالا از تو بزرگتر پیدا نکرد که به تو گفته؟
هاتف-خودش خجالت میکشید بگه از من خواست تا موضوع رو با بابا اینا مطرح کنم.
-ولی عجب خواستگار عجولیه این علی آقا.آخه سر خاک خاله اش؟!
هاتف-این یه سال صبر کردن و سیاه پوشیدن که تاثیری به حال میت بخت برگشته نداره،اینا فقط احترامه.برای اون خدا بیامرز هم که علی کم غصه نخورد.دیر یا زود باید میرفت.بیچاره خودش راحت شد.
-وای هاتف اینطوری حرف نزن.آدم عزیزش که میمیره مگه میشه واسش ناراحت نشه؟
هاتف-چرا خب همه ناراحت هستن،ولی میشه زندگی رو هم مختل کرد؟خاله علی دیگه مدتها بود که عضوی از خونواده بحساب نمیومد و عملا از دست رفته بود.قبول داری یا نه؟
سر تکون دادم و پرسیدم:حالا این چه ربطی داشت به خواهریه من؟
هاتف-همین دیگه،اینقدر حرف تو حرف آوردی که یادم رفت.میگم یعنی مهری با اون همه مشکلات،چپ و راست تو گوش هاله خوند.علی هم که امروز رسما حرفشو زد.هاله هم که جوابش معلومه،اما من بدبخت هنوز نشستم به امید یه حرکت کوچولو از خواهرم.
-آهان حنانه!
هاتف با دهن کجی ادای منو در آورد:آهان حنانه.
-خب آخه تو دیگه پی قضیه رو نگرفتی که من بهت بگم.
هاتف-مگه چی شده؟
-من چند باری باهاش حرف زدم.
هاتف-خب خب؟!
-هیچی دیگه،گفت من از این داداش میمون تو خوشم نمیاد که نمیاد.
هاتف که مثل یه گربه کمین نشسته بود و هر کلمه رو از دهنم میقاپید،با شنیدن این جمله وا رفت:راست میگی؟یعنی از قیافه من خوشش نیومده یا از طرز رفتارم؟
به زور جلوی خندهام رو گرفتم و در حالی که سعی میکردم جدی و متاثر خودم رو نشون بدم گفتم:خب داداش جان معمولا وقتی میگن میمون منظورشون قیافه طرفه دیگه!
با ناراحتی گفت:من تا امروز فکر میکردم خیلی هم خوش قیافم.یعنی خب دخترای دانشگاه یه چیزهایی پرونده بودن.خودم هم که چشم دارم هر روز تو آئینه میبینم دیگه.
لب پایینمو گاز گرفتم که نخندم:-و از کجا میدونی؟شاید اون دخترا هم داشتم مسخره ات میکردن و تو به خودت گرفتی!بعد هم خب راست میگن دیگه.همچین خوش قیافه هم نیستی!من که خواهرتم اینو بهت میگم یه فکر اساسی باید به حال خودت بکنی.
هاتف-آخه مگه ایراد صورتم چیه؟
-از کجاش بگم هاتف جون؟
جا خورد:یعنی اینقدر وضع خرابه؟!
سر تکون دادم و گفتم:اولین و مهمترینش دماغته!
هاتف-خب قبول دارم که یه ذره بزرگه ولی به صورتم که درشته میخوره.
-همین دیگه!صورتت هم زیادی درشته،یخورده هم یغوره!انگار با ماهی تابه کوبیدن تو صورتت!!!
هاتف-خب به هیکلم میاد دیگه!من خودم هم قد بلند و هیکل درشتم!!
-نه دیگه نشد هاتف!من هرچی میگم تو میگی این به اون میاد،اون به این میخوره.خب قبول کن ایراد داری دیگه!
هاتف-میگی چیکار کنم؟!دماغو میشه عمل کرد ولی دیگه سایز صورت و بدن رو که نمیشه کوچیک کرد!!!
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم،غش غش زدم زیر خنده.اونقدر خندیدم که اشک چشمامو خیس کرده بود.نفسم از زور خنده بالا نمیومد.هاتف که تازه فهمیده بود قضیه چیه گفت:سر کارم گذاشته بودی؟!
با خنده سر تکون دادم که بالش رو کوبید به سرم و بلند شد از اتاق بره برون.
-کجا؟جریان حنانه رو نگفتم بهت.
هاتف-نمیخوام دیگه!
با شیطنت گفتم:پس بعدا نگی چرا علی دوماد شد و من هنوز موندم!
چشماش برق زد.برگشت و کنارم نشست:جون هاتف داری راست میگی یا باز میخوای اذیتم کنی؟
-نه باور کن راست میگم.
هاتف-یعنی جوابش مثبته؟
-جوابشو نمیدونم،ولی نظرش اره.
هاتف-مسخره،چه فرقی میکنه؟
-فرق میکنه داداش جون.من فقط سر بسته یه چیزایی راجع به تو ازش پرسیدم و فهمیدم نظرش نسبت به تو خوبه.یعنی از رفتارت خوشش میاد.ولی
ساکت شدم که با هیجان پرسید:ولی چی؟
-ولی نظرش راجع به قیافت همونه که گفتم:عین میمون میمونی!
هاتف-غلط کردی!
-بهر حال من تا اونجایی که میتونستم برات انجام دادم از اینجا ببادش دیگه پای خودته.
هاتف-دستت درد نکنه.راستی هستی تو امروز با کسی قرار داری؟
جا خوردم.قرار بود نوژن منو باخودش یه جایی ببره که خیلی تعریفشو میکرد.با احتیاط پرسیدم:چطور؟
هاتف-آخه اون پسر چشم روشنه، دوستت، سر کوچه تو ماشین نشسته،گفتم شاید منتظر تو باشه.
-به جان هاتف اگه...
هاتف-جان خودت!چرا دروغ میگی؟حالا چرا بدبختو تو سرما کاشتیش؟
خندهام گرفته بود هیچ چیز رو نمیشد از هاتف مخفی کرد.شاید هر کس دیگهای جای هاتف بود،طور دیگهای عمل میکرد.
-باور کن ۴۵ دقیقه دیگه باید میومد،این عادتشه زود تر کشیک میکشه.
هاتف-اسمش چی هست حالا؟ترم چنده؟
-اسمش نوژنه.دو ترم دیگه هم مدرکشو میگیره.البته اگه منظورت سن و سالشه بایدبگم ۲۶ سالشه.دانشجو انصرافی ادبیات بوده،اما حالا مدیریت میخونه.
هاتف-نوژن!یعنی چی نوژن؟
-درخت همیشه سبز،سرو.
نگاهش جدی شد.هستی من به تو خیلی اعتماد دارم،خیلی قبولت دارم.میدونم که چشم و گوش بسته کاری رو نمیکنی.حتما به این آقا نوژن هم اطمینان داری که باهاش قرار میذاری.ولی تو رو خدا حواست جمع باشه.باشه داداش؟
سر تکون دادم که گونه مو کشید:خوش بگذره،کاری هم داشتی نمیخواد زنگ بزنی خونه،زنگ بزن موبایل خودم.در ضمن اصل کاری هم یادم نرفته ها!!!
-اصل کاری؟!
هاتف-هیچی هیچی.بعدا میفهمی.
بعد از رفتن هاتف به فکر فرو رفتم.آیا من چش و گوش بسته عاشق نوژن نشده بودم؟از نظر اخلاقی و شخصیتی تو این یک سال کامل شناخته بودمش ،اما هنوز از گذشته و خونوادش چیزی نمیدونستم..گذشتهای که از حرفاش فهمیده بودم چندان خوشایند نبوده.من از نوژن فقط خود نوژن رو میشناختم و دوست داشتم، همونطور که اون همیشه خواسته بود.ولی پس زمینه زندگیش برام مبهم بود.ته دلم میترسیدم،باید هر جور شده نوژنو مجبور میکردم این معما رو برام حل کنه.بلند شدم لباس مناسبی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و از خونه بیرون رفتم.سر کوچه داخل ماشین نشسته بود و حواسش به من نبود.پليور کرم قهوهای زیبائی پوشیده بود که به رنگ چشماش جلای بیشتری میداد.
-سلام حضرت آقا.
انتظارم رو اینقدر زود نداشت،دستپاچه شد و از ماشین پیاده شد:سلام چرا اینقدر زود اومدی؟
-اگه ناراحتی برگردم؟
نوژن-نه ناراحت که نیستم.یعنی میگم الان که قرارمون نبود.نه!یعنی اینکه...خیلی خوشگل شدی.
حسابی هول شده بود،از طرفی هم تا به حال منو با آرایش ندیده بود.آرایش زیادی هم نداشتم ولی کوچیکترین تغییری تو صورتم خودشو نشون میداد.
-حالا میخوای همینطوری وایستم تا سر موقع بشه،بعد سوار شیم بریم.
نوژن-نه!یه کم هول شدم،نمیدونم چه مرگم شده؟
سوار شدیم که پرسید:از کجا فهمیدی من زود اومدم؟
-کلاغه خبر داد!
نوژن-مرسی کلاغه!
-داداشم بهم گفت.یعنی تا رسید خونه درو به هم کوبید و داد کشید این پسره اینجا چی میخواد؟
نوژن با چشمای نگران نگام میکرد:
-میخواست بیاد یه بلایی سرت بیاره،به زور جلوشو گرفتم
نوژن-منو از کجا میشناسه آخه؟
-تو بیمارستان دیده بودت دیگه،اون موقع هم رگهای گردنش بادکرده بود،منتها ملاحظه منو کرد.آخه داداشم منو خیلی دوست داره.خیلی هم روم تعصب داره.تا حالا پنج شش تا از دوستاشو که ازم خواستگاری کردن رو سیاه و کبود کرده!امروز هم از عصبانیت با کمر بندش منو زد.
نوژن-منو ببخش هستی.صد بار هم اگه بگم منو ببخش باز هم کمه.تو بخاطر من امروز کتک خوردی.همش تقصیر منه که بی ملاحظه اومدم اینجا ایستادم.
یه مرتبه دستمو گرفت و بوسید.یه احساس خاص تو دلم پیچید،یه احساس ناشناخته اما شیرین:شوخی کردم نوژن.
نوژن-راست میگی؟
-اره خب اگه اینطوری بود که من الان اینقدر راحت کنارت ننشسته بودم.
نوژن-چه میدونم.فکرم به اونجا نرسید بسکه ترسیده بودم.حالا داداشت که چیزی نفهمید؟
-چرا اتفاقا داداشم بهم گفت که تو زودتر اومدی.نترس هاتف در جریان همه چی هست.حالا یه روز از نزدیک با هم اشناتون میکنم.خیلی پسر ماهیه.
نوژن-پس همه اون حرفا که در موردش میگفتی دروغ بود؟
-نه به جز قسمت کتک و این حرفها بقیهاش راست بود.داداشم منو دوست داره تعصب هم داره اما نه یه تعصب کور.
نوژن چشمکی زد و پرسید:قضیه خواستگارها چی؟اونم راست بود؟
-اره راست بود.ولی همه رو خودم جواب کردم نه هاتف.نمیخوای راه بیفتی؟
ماشینو روشن کرد و گفت:پس اینطور،خودمو آماده کرده بودم که یه کتک حسابی از داداشت بخورم.
-حالا کجا داریم میریم؟
نوژن-یه جای خوب!
-بگو دیگه.
نوژن-یه جشن ،یه مهمونی عارفانه.
-مهمونی عارفانه؟
نوژن-ببین منو دوستام سال هاست که عاشق حافظیم و با هم جلسات حافظ شناسی و شب شعر و این چیزا میذاریم.این جلسات هم هر بار خونه یه نفره و هر کی دلش بخواد میتونه با خودش چند تا مهمون هم ببره.واسه همین هم کم کم با آدمهای بیشتری اشنا میشدیم.یکی از اونها یه استاد دانشگاه قدیمی اهل دل بود که همیشه به محفلمون صفای دیگهای میداد.مدتی میشد که به خاطر بیماریش رفته بود خارج.بچه هاش هم همه خارجن ولی خودش دل از اینجا نمیکنه،عاشق ایرانه.حالا هم که برگشته بچهها به خاطرش مهمونی دادن.
-باید خیلی جالب باشه.
نوژن-مطمئنم تا حالا همچین چیزی ندیدی.قول میدم خوشت بیاد و خودت هم بشی پای ثابت این محافل.
پانی-کجایی یار بی وفا؟
-من که همین جام تویی که یک سال و نیمه رفتی و خبری ازت نیست.
پانی-باورت میشه هستی؟منو تو که یه روز همدیگه رو نمیدیدیم واسه هم بیتاب میشدیم،حالا من این سر دنیا باشم و تو اون سر!
-ای بابا ول کن این حرفها رو پانی.خودت خوبی؟
پانی-بد نیستم،غیر دلتنگی خدا رو شکر دیگه مشکلی ندارم.
-مامانت اینا که تابستون اومدن پیشت.
پانی-آره،ولی خب دله دیگه تنگ میشه.واسه تو و پندار که یه ذره شده.این روزها باید خبر پندار رو هم از تو گرفت.حالا حالش خوبه؟
-خسته نشدی از این متلک ها؟
پانی-اینا که شوخی بود،ولی گذشته از شوخی مشکلتون چیه؟بینتون شکر آبه؟
-نه،چه مشکلی؟
پانی-من احساس میکنم پندار یه مقدار ازت رنجیده.
-جدی؟آخه واسه چی؟چرا به خودم چیزی نگفت؟!
پانی-چی بگم!به منم زیاد حرفی نمیزنه.میشناسیش که،بکشیش یه کلام هم حرف از دهنش در نمیاد.فقط به شوخی حال تو رو ازش پرسیدم که گفت:نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار.حالا منظورش چی بود نمیدونم،ولی هستی میخواستم بگم...
از وقتی با نوژن میگشتم رابطهام با پندار خیلی کم شده بود.با خودم فکر میکردم یعنی منظور پندار،نوژن بوده و بابت همین رنجیده؟!
پانی-الو؟هستی؟اونجایی؟
-اره اره بگو.
پانی_من چی بگم تو باید بگی!
-ببخشید حواسم نبود،میشه یه بار دیگه بگی؟
پانی-پس من دارم یه ساعت روضه چون میخونم؟میگم...
فکر پندار بد جور مشغولم کرده بود.در تمام این مدت حتی یه بار هم به ذهنم نرسیده بود که سر سنگینیه پندار به خاطر نوژن میتونه باشه.بالاخره من ترم چهارم بودم و پندار ترم آخر و فکر میکردم بابت سنگینیه درسها و این چیزها فرصت اینکه مثل سابق با هم باشیم رو نداره.
با سر و صدای هاله از فکر بیرون اومدم،نازلی مدتی بود که به حرف افتاده بود و همه در حال و هوای دیگهای بودن،اما خاله علی فوت شد و دوباره همه رو سیاه پوش کرد.از اونجایی که فامیل نزدیک نداشتن و فامیلهای دور هم مدتها بود که خبری از اونها نمیگرفتن،علی و مهری تصمیم داشتن هزینه مراسم سوم و هفت و مابقی رو صرف امور خیریه کنن.هاتف هم پیشنهادداده بود حالا که نازلی کمی بهبود پیدا کرده،دوباره از خونه ماتم کده نسازن و لباسهای سیاه رو بعد از هفت عوض کنن.
اون روز هم چهلم بود و همه رفته بودن سر خاک،که من چون کلاس داشتم عذر خواهی کردم و نرفتم.داشتم به درسام میرسیدم که هاتف در زد و وارد شد و بی مقدمه گفت:هستی تو چه خواهری هستی آخه؟
-چی شده مگه؟
هاتف-چی میخواستی بشه؟علی امروز رسما هاله رو از من خواستگاری کرد.
-ا مبارکه،حالا از تو بزرگتر پیدا نکرد که به تو گفته؟
هاتف-خودش خجالت میکشید بگه از من خواست تا موضوع رو با بابا اینا مطرح کنم.
-ولی عجب خواستگار عجولیه این علی آقا.آخه سر خاک خاله اش؟!
هاتف-این یه سال صبر کردن و سیاه پوشیدن که تاثیری به حال میت بخت برگشته نداره،اینا فقط احترامه.برای اون خدا بیامرز هم که علی کم غصه نخورد.دیر یا زود باید میرفت.بیچاره خودش راحت شد.
-وای هاتف اینطوری حرف نزن.آدم عزیزش که میمیره مگه میشه واسش ناراحت نشه؟
هاتف-چرا خب همه ناراحت هستن،ولی میشه زندگی رو هم مختل کرد؟خاله علی دیگه مدتها بود که عضوی از خونواده بحساب نمیومد و عملا از دست رفته بود.قبول داری یا نه؟
سر تکون دادم و پرسیدم:حالا این چه ربطی داشت به خواهریه من؟
هاتف-همین دیگه،اینقدر حرف تو حرف آوردی که یادم رفت.میگم یعنی مهری با اون همه مشکلات،چپ و راست تو گوش هاله خوند.علی هم که امروز رسما حرفشو زد.هاله هم که جوابش معلومه،اما من بدبخت هنوز نشستم به امید یه حرکت کوچولو از خواهرم.
-آهان حنانه!
هاتف با دهن کجی ادای منو در آورد:آهان حنانه.
-خب آخه تو دیگه پی قضیه رو نگرفتی که من بهت بگم.
هاتف-مگه چی شده؟
-من چند باری باهاش حرف زدم.
هاتف-خب خب؟!
-هیچی دیگه،گفت من از این داداش میمون تو خوشم نمیاد که نمیاد.
هاتف که مثل یه گربه کمین نشسته بود و هر کلمه رو از دهنم میقاپید،با شنیدن این جمله وا رفت:راست میگی؟یعنی از قیافه من خوشش نیومده یا از طرز رفتارم؟
به زور جلوی خندهام رو گرفتم و در حالی که سعی میکردم جدی و متاثر خودم رو نشون بدم گفتم:خب داداش جان معمولا وقتی میگن میمون منظورشون قیافه طرفه دیگه!
با ناراحتی گفت:من تا امروز فکر میکردم خیلی هم خوش قیافم.یعنی خب دخترای دانشگاه یه چیزهایی پرونده بودن.خودم هم که چشم دارم هر روز تو آئینه میبینم دیگه.
لب پایینمو گاز گرفتم که نخندم:-و از کجا میدونی؟شاید اون دخترا هم داشتم مسخره ات میکردن و تو به خودت گرفتی!بعد هم خب راست میگن دیگه.همچین خوش قیافه هم نیستی!من که خواهرتم اینو بهت میگم یه فکر اساسی باید به حال خودت بکنی.
هاتف-آخه مگه ایراد صورتم چیه؟
-از کجاش بگم هاتف جون؟
جا خورد:یعنی اینقدر وضع خرابه؟!
سر تکون دادم و گفتم:اولین و مهمترینش دماغته!
هاتف-خب قبول دارم که یه ذره بزرگه ولی به صورتم که درشته میخوره.
-همین دیگه!صورتت هم زیادی درشته،یخورده هم یغوره!انگار با ماهی تابه کوبیدن تو صورتت!!!
هاتف-خب به هیکلم میاد دیگه!من خودم هم قد بلند و هیکل درشتم!!
-نه دیگه نشد هاتف!من هرچی میگم تو میگی این به اون میاد،اون به این میخوره.خب قبول کن ایراد داری دیگه!
هاتف-میگی چیکار کنم؟!دماغو میشه عمل کرد ولی دیگه سایز صورت و بدن رو که نمیشه کوچیک کرد!!!
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم،غش غش زدم زیر خنده.اونقدر خندیدم که اشک چشمامو خیس کرده بود.نفسم از زور خنده بالا نمیومد.هاتف که تازه فهمیده بود قضیه چیه گفت:سر کارم گذاشته بودی؟!
با خنده سر تکون دادم که بالش رو کوبید به سرم و بلند شد از اتاق بره برون.
-کجا؟جریان حنانه رو نگفتم بهت.
هاتف-نمیخوام دیگه!
با شیطنت گفتم:پس بعدا نگی چرا علی دوماد شد و من هنوز موندم!
چشماش برق زد.برگشت و کنارم نشست:جون هاتف داری راست میگی یا باز میخوای اذیتم کنی؟
-نه باور کن راست میگم.
هاتف-یعنی جوابش مثبته؟
-جوابشو نمیدونم،ولی نظرش اره.
هاتف-مسخره،چه فرقی میکنه؟
-فرق میکنه داداش جون.من فقط سر بسته یه چیزایی راجع به تو ازش پرسیدم و فهمیدم نظرش نسبت به تو خوبه.یعنی از رفتارت خوشش میاد.ولی
ساکت شدم که با هیجان پرسید:ولی چی؟
-ولی نظرش راجع به قیافت همونه که گفتم:عین میمون میمونی!
هاتف-غلط کردی!
-بهر حال من تا اونجایی که میتونستم برات انجام دادم از اینجا ببادش دیگه پای خودته.
هاتف-دستت درد نکنه.راستی هستی تو امروز با کسی قرار داری؟
جا خوردم.قرار بود نوژن منو باخودش یه جایی ببره که خیلی تعریفشو میکرد.با احتیاط پرسیدم:چطور؟
هاتف-آخه اون پسر چشم روشنه، دوستت، سر کوچه تو ماشین نشسته،گفتم شاید منتظر تو باشه.
-به جان هاتف اگه...
هاتف-جان خودت!چرا دروغ میگی؟حالا چرا بدبختو تو سرما کاشتیش؟
خندهام گرفته بود هیچ چیز رو نمیشد از هاتف مخفی کرد.شاید هر کس دیگهای جای هاتف بود،طور دیگهای عمل میکرد.
-باور کن ۴۵ دقیقه دیگه باید میومد،این عادتشه زود تر کشیک میکشه.
هاتف-اسمش چی هست حالا؟ترم چنده؟
-اسمش نوژنه.دو ترم دیگه هم مدرکشو میگیره.البته اگه منظورت سن و سالشه بایدبگم ۲۶ سالشه.دانشجو انصرافی ادبیات بوده،اما حالا مدیریت میخونه.
هاتف-نوژن!یعنی چی نوژن؟
-درخت همیشه سبز،سرو.
نگاهش جدی شد.هستی من به تو خیلی اعتماد دارم،خیلی قبولت دارم.میدونم که چشم و گوش بسته کاری رو نمیکنی.حتما به این آقا نوژن هم اطمینان داری که باهاش قرار میذاری.ولی تو رو خدا حواست جمع باشه.باشه داداش؟
سر تکون دادم که گونه مو کشید:خوش بگذره،کاری هم داشتی نمیخواد زنگ بزنی خونه،زنگ بزن موبایل خودم.در ضمن اصل کاری هم یادم نرفته ها!!!
-اصل کاری؟!
هاتف-هیچی هیچی.بعدا میفهمی.
بعد از رفتن هاتف به فکر فرو رفتم.آیا من چش و گوش بسته عاشق نوژن نشده بودم؟از نظر اخلاقی و شخصیتی تو این یک سال کامل شناخته بودمش ،اما هنوز از گذشته و خونوادش چیزی نمیدونستم..گذشتهای که از حرفاش فهمیده بودم چندان خوشایند نبوده.من از نوژن فقط خود نوژن رو میشناختم و دوست داشتم، همونطور که اون همیشه خواسته بود.ولی پس زمینه زندگیش برام مبهم بود.ته دلم میترسیدم،باید هر جور شده نوژنو مجبور میکردم این معما رو برام حل کنه.بلند شدم لباس مناسبی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و از خونه بیرون رفتم.سر کوچه داخل ماشین نشسته بود و حواسش به من نبود.پليور کرم قهوهای زیبائی پوشیده بود که به رنگ چشماش جلای بیشتری میداد.
-سلام حضرت آقا.
انتظارم رو اینقدر زود نداشت،دستپاچه شد و از ماشین پیاده شد:سلام چرا اینقدر زود اومدی؟
-اگه ناراحتی برگردم؟
نوژن-نه ناراحت که نیستم.یعنی میگم الان که قرارمون نبود.نه!یعنی اینکه...خیلی خوشگل شدی.
حسابی هول شده بود،از طرفی هم تا به حال منو با آرایش ندیده بود.آرایش زیادی هم نداشتم ولی کوچیکترین تغییری تو صورتم خودشو نشون میداد.
-حالا میخوای همینطوری وایستم تا سر موقع بشه،بعد سوار شیم بریم.
نوژن-نه!یه کم هول شدم،نمیدونم چه مرگم شده؟
سوار شدیم که پرسید:از کجا فهمیدی من زود اومدم؟
-کلاغه خبر داد!
نوژن-مرسی کلاغه!
-داداشم بهم گفت.یعنی تا رسید خونه درو به هم کوبید و داد کشید این پسره اینجا چی میخواد؟
نوژن با چشمای نگران نگام میکرد:
-میخواست بیاد یه بلایی سرت بیاره،به زور جلوشو گرفتم
نوژن-منو از کجا میشناسه آخه؟
-تو بیمارستان دیده بودت دیگه،اون موقع هم رگهای گردنش بادکرده بود،منتها ملاحظه منو کرد.آخه داداشم منو خیلی دوست داره.خیلی هم روم تعصب داره.تا حالا پنج شش تا از دوستاشو که ازم خواستگاری کردن رو سیاه و کبود کرده!امروز هم از عصبانیت با کمر بندش منو زد.
نوژن-منو ببخش هستی.صد بار هم اگه بگم منو ببخش باز هم کمه.تو بخاطر من امروز کتک خوردی.همش تقصیر منه که بی ملاحظه اومدم اینجا ایستادم.
یه مرتبه دستمو گرفت و بوسید.یه احساس خاص تو دلم پیچید،یه احساس ناشناخته اما شیرین:شوخی کردم نوژن.
نوژن-راست میگی؟
-اره خب اگه اینطوری بود که من الان اینقدر راحت کنارت ننشسته بودم.
نوژن-چه میدونم.فکرم به اونجا نرسید بسکه ترسیده بودم.حالا داداشت که چیزی نفهمید؟
-چرا اتفاقا داداشم بهم گفت که تو زودتر اومدی.نترس هاتف در جریان همه چی هست.حالا یه روز از نزدیک با هم اشناتون میکنم.خیلی پسر ماهیه.
نوژن-پس همه اون حرفا که در موردش میگفتی دروغ بود؟
-نه به جز قسمت کتک و این حرفها بقیهاش راست بود.داداشم منو دوست داره تعصب هم داره اما نه یه تعصب کور.
نوژن چشمکی زد و پرسید:قضیه خواستگارها چی؟اونم راست بود؟
-اره راست بود.ولی همه رو خودم جواب کردم نه هاتف.نمیخوای راه بیفتی؟
ماشینو روشن کرد و گفت:پس اینطور،خودمو آماده کرده بودم که یه کتک حسابی از داداشت بخورم.
-حالا کجا داریم میریم؟
نوژن-یه جای خوب!
-بگو دیگه.
نوژن-یه جشن ،یه مهمونی عارفانه.
-مهمونی عارفانه؟
نوژن-ببین منو دوستام سال هاست که عاشق حافظیم و با هم جلسات حافظ شناسی و شب شعر و این چیزا میذاریم.این جلسات هم هر بار خونه یه نفره و هر کی دلش بخواد میتونه با خودش چند تا مهمون هم ببره.واسه همین هم کم کم با آدمهای بیشتری اشنا میشدیم.یکی از اونها یه استاد دانشگاه قدیمی اهل دل بود که همیشه به محفلمون صفای دیگهای میداد.مدتی میشد که به خاطر بیماریش رفته بود خارج.بچه هاش هم همه خارجن ولی خودش دل از اینجا نمیکنه،عاشق ایرانه.حالا هم که برگشته بچهها به خاطرش مهمونی دادن.
-باید خیلی جالب باشه.
نوژن-مطمئنم تا حالا همچین چیزی ندیدی.قول میدم خوشت بیاد و خودت هم بشی پای ثابت این محافل.