FA-HA
عضو جدید
ایمان_دختر خوب از این حرفا نمیزنه.مهر دختر خوشبختیشه!
ژاله_شعار نده!سکه اون هم به تعداد تاریخ تولدم!
ایمان_اوهو!بابام از این وصیتا بهم نکرده،منم هنوز اونقدرها گوشام دراز نشده!!!
ژاله لبخندی زد و چیزی در گوش ایمان گفت که ایمان هم خندید و ساکت شد.
اردشیر_پس چی شد چرا ساکت شدی ایمان؟
-بالاخره چی مهرش میکنی؟
ایمان_سکه به تعداد سال تولدش،البته به میلادی!!!
اردشیر_ایول!تو روی بابای منو هم تو زن ذلیلی سفید کردی که !
هاتف_نگفته بودی اردشیر؟یعنی عمو هم بله؟!
اردشیر_چه جورم!
ژاله_حالا اگه یه دختری حقشو بخواد و شوهرش هم از حقوقش طرف داری کنه،طرف میشه زن ذلیل؟!
هاتف_ا حق شما هزار و نهصد و هفتاد و هشت سکه ناقابل فقط؟!
ژاله_فقط!
با تموم چونه زدنهای اون شب،روز بله برون قبل از همه خود ژاله اعلام کرد که مهرش فقط باید چهارده سکه باشه.و در مقابل چشمای متعجب ایمان ادامه داد:مهر دختر خوشبختیشه!
و من با تموم وجود با این جمله موافق بودم.چرا که خودم هم مهرم رو بخشیده بودم.خوشبختی تنها چیزی بود که قیمتی نداشت و بدبختی تو هر بازاری چوب حراج خورده بود.
فصل بیستم
عروسی ژاله و فیروزه به خواست خودشون تو یه شب برگزار شد.اونم درست یه روز قبل از سالگرد نامزدی من و نوژن.نزدیک به یک سال از جدایی ما میگذشت و من خوب یاد گرفته بودم که زندگیم و چطور بدون اون بگذرونم.اول از همه به خودم قبولوندم که باید دست از سرزنش خودم بردارم.
از همون روز اول جدالی خستگی نا پذیر بین عقل و دلم برقرار بود که آزارم میداد و وقتی به آرامش نسبی رسیدم که با تموم شهامتم به خودم اعتراف کردم با وجود نفرت عمقی که نسبت به نوژن احساس میکردم،هنوز دوسش داشتم.دومین قدم اساسی این بود که یاد بگیرم به قسمت معتقد باشم و به اون اعتماد داسته باشم.و سوم زمان بود که خودم و بهش سپرده بودم.شعارهایی که زمانی برای مهری میدادم،حالا به دادم رسیده بود و منو از اون حالت بی تفاوتی و سکون بیرون میکشید و به زندگی برمی گردوند.همونطور که مهری رو برگردونده بود و حالا تابلو هاش هر فصل گالریهای شهر و پر میکرد.
اردشیر همون روزایی که مطمئن شد اوضاع روحیم روبراه شده،بطور غیر رسمی و کاملا خصوصی پیشنهاد ازدواجش رو مطرح کرد که به سرعت جواب منفی دادم.با پیدا شدن سر و کله یکی دو خواستگار دیگه از دوستای کوروش و هاتف،که شرایط مشابه خودم و داشتن،زمزمههای پدر و مادر خودم هم برای ازدواج مجدد من شدت گرفت.برای همین تصمیم گرفتم خیال همه رو راحت کنم و بعد از چند تماس با کتی و سنجیدن اوضاع،برنامهای که داشتم رو برای همه رو کردم:من میرم کیش!
هاتف_خل شدی تو؟
بابا_بری اونجا چی کار کنی؟
هاله_حالا جای بهتری پیدا نمیشد؟
مامان_تو این فصل چه وقته کیش رفتنه آخه؟
-مادر من، من که برای تفریح نمیرم.من برای زندگی میخوام برم کیش.
مامان_چی؟یعنی میخوای بری اونجا موندگار بشی؟برای همیشه؟
-من با کتی صحبت کردم اتفاقا یه موقعیت کاری خوب هم برام تو شرکتشون پیدا شده.بالاخره من هم باید بفکر آینده ا م باشم دیگه.تا ابد که نمیشه تو خونه بشینم و آجرای حیاط و بشمرم.
هاتف_خب سرامیکهای کفّ آشپز خونه و سرویس بهداشتی هم مونده!اگه خیلی بیکار موندی اونا هم هستن!
هاله_الان وقت شوخیه هاتف؟
بابا_مگه همین تهران خودمون چشه بابا جون؟
-من احتیاج دارم یه خورده از جمع خونه و خونواده دور باشم.احساس میکنم دارم اسقلالم و از دست میدم.
مامان_ما اصلا نمیخواییم تو کار و زندگی تو دخالت کنیم،فقط برات نگرانیم همین.
مامان جون من کی گفتم شما دارین دخالت میکنین و من به این خاطر دارم میرم؟حرف من اینه که میخوام تو این مو قعیتی که قرار گرفتم به خودم ثابت کنم میتونم به تنهایی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.راستش از اینکه تو خونه پدریم هستم معذبم به هر حال من که ...دختر خونه نیستم و...
بابا_دیگه هیچ وقت این حرف و نزن!تو و هاله و هاتف تموم ثمره زندگی ما هستین.ما هر چی داریم مال شماست.اینجا هم تا ابدلاباد خونه شماست.آدم تو خونه خودش معذب نمیشه.با این حال اگه فکر میکنی این تصمیمی که گرفتی برات بهتره،ما هم پشتت هستم.
همیشه از این لحن حرف زدن پدرم لذت میبردم.همایتگر و تشویق کننده.از ته دلم فریاد زدم:دوستون دارم بابا!
هفته بعد همه با هم به کیش رفتیم.البته هاله و علی از ترس گرما زده شدن ستایش و مهری به خاطر امتحانات نازلی با ما نیومدن.پدرم آپارتمانی نزدیک محل زندگی کتی و پارسا برام اجاره کرد و وقتی از همه چیز مطمئن شدن،به تهران برگشتن.
کتی هیچ فرقی با اون سالها نکرده بود فقط پخته تر و خانوم تر شده بود،البته هنوز هم ته مایه های از شیطنت داشت.خصوصاً وقتی با پارسا بود.پارسا پسری بود درست مثل اردشیر خودمون،البته کمی جدی تر.خوش پوش،خوش برخورد و بسیار باهوش و زیرک.خوب میدونست با هر کسی چطور باید برخورد کنه و رگ خواب همه مخصوصا خانوما دستش بود.به گفته کتی قطب مهمی تو تجارت این منطقه بود و به اندازه موهای سرش هم دوست دختر داشت.به هر حال من بعید میدونستم رابطه رابطه کتی و پارسا در حد یه دوستی ساده و همکاری باشه.حداقل کتی اینطور به نظر نمیومد.
اولین شب بعد از رفتن مامان اینا کتی برای شا م منو دعوت کرد تا به قول خودش کمتر غصه بخورم و غریبی نکنم.بلافاصله بعد از شا م موبایل پارسا زنگ خورد که با عذر خواهی گفت:ببخشید بچه ها برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده باید برم.
کتی_این کدوم یکی از دوست دخترات بود پارسا جان که نذاشت یه لقمه درست و حسابی هم از گلوت پایین بره؟
پارسا_ا کتی اینطوری میگی الان هستی فکر میکنه من از اوناشم.
کتی_خب چیزی که قراره بعدا بفهمه بذار از حالا بدونه!
پارسا_هستی باور کن داره مزه میریزه.اینطوری هام نیست.
-اشکال ندراره پارسا خب همه جوونا یه شیطونیهایی میکنن دیگه.
پارسا_دستت درد نکنه.تو هم که رفتی تو جبهه کتی.
کتی_پارسا واینستا اینجا دیرت میشه،طرف پوستتو میکنه.
پارسا رفت و موندیم منو کتی.
-حالا واقعا دوست دخترش بود زنگ زد؟
کتی_نه بابا ما با هم شوخی داریم.اکثر دوستاش هم تهرانن یا کسایی که قبلاً باهاشون کار میکردیم.مثل ویزیتورهای شرکت ها یا حتی مدیراشون. میدونی،پارسا درسته دور و برش پر از دختره،ولی روابطش با هر کدوم تعریف شده است و از حد دوستی خارج نمیشه.خدایی پسر خوب و سالمیه.
-سالم؟
کتی_باورت نمیشه اگه بگم مادرش روزی دو سه بار زنگ میزنه شرکت یا پارسا بهش زنگ میزنه یه وقتا زیادی پاستوریزه هم میشه.بهت بگم از غذای بیرون بدش میاد.لب به نوشابه هم نمیزنه!
-نه بابا دیگه!
کتی_باور کن.حالا الان کلی بهتر شده،یعنی بسکه مسخره اش کردم اونم کم کم داره رفتاراش مثل آدمیزاد میشه!
کمکش کردم میز شام و جمع کردیم و با دو فنجون قهوه برگشتیم به سالن.
کتی_فردا و پس فردا که تعطیله،تا صبح میشینیم با هم حرف میزنیم.نمی دونی هستی دلم چقدر برای اون روزا تنگ شده.کاش میشد دوباره دور هم جمع میشدیم.ولی مثل همون روزا بدون دغدغه،خوشحال و خندون.انگار هیچی تو دنیا مهم نبود.نه غمی داشتیم نه غصه ای.
-کتی خیلی وقته میخوام بپرسم ولی روم نمیشد.
کتی_اینکه تونستم فراموشش کنم یا نه؟
-تونستی؟
کتی_میبینی که فراموش نکردم اما به خودم قبولوندم که نباید زندگیم و پای یه خاطره تباه کنم.حالا هر چقر هم که میخواد اون خاطره عزیز باشه.البته بگم پارسا خیلی کمکم کرد.یعنی پارسا به همه کمک میکنه.هیچی تو دلش نیست.برای همینه که محبوب همه است.اون بود که بهم یاد داد زندگی یعنی چی؟باورت نمیشه اون زندگی رو از زاویه دید دیگهای نگاه میكنه.میگه اگه مشکلاتمون و وارونه در نظر بگیریم،اونوقت برامون ساده میشن.زندگی براش مثل یه منشور رنگیه که فقط باید باهاش بازی کرد و ازش لذت برد.هر وقت خسته ا ت کرد یه مدت بی خیالش شو.یه خورده بذارش کنار.اونوقت خیلی زود دلت برای اسباب بازی محبوبت تنگ میشه و دوباره میری سراغش.برای همین هم هر از گاهی قید شرکت و قرارها و همه چی رو میزنه و میره واسه خودش تو تنهاییش میگرده و بعد با انرژی مضاعف برمیگرده و تازه اون موقع است که کارها رو جلو تر از قبل هم پیش میبره.
-تو دوسش داری؟
کتی_متاسفانه بله!
-چرا متاسفانه؟
کتی_خب اون موقعیتهای بهتر از من خیلی براش هست.با اون همه دختری که دورش ریخته.
-تا حالا چیزی بهش گفتی؟
کتی_راستش چون تو جریان دارا قرارش دادم و اون روزایی که بهم ریخته بودم،کمکم کرده بود،حالا خجالت میکشم چیزی بهش بگم.
-ولی باید بهش بگی و جوابش هم بشنوی.بالاخره یه چیزی میشه دیگه.تو که چیزی رو از دست نمیدی،میدی؟
کتی_نمی دونم،شاید یه روز این کار و کردم.تو از خودت بگو.تو چرا به اینجا رسیدی؟شما دوتا که چیزی کم نداشتین.
-منم همینطور فکر میکردم.ولی یه زندگی که با دروغ شروع بشه،آخرش به اینجا میرسه دیگه.
کتی_چه دروغی؟
-نوژن قبل از من ازدواج کرده بود.
کتی_جدی میگی؟قبل از تو زن داشته؟!
-آره البته اینو قبل از ازدواج بهم گفته بود و من با این قضیه کنار اومده بودم و قبول کرده بودم.
کتی_پس مشکل چی بود؟
جریان و براش تعریف کردم که گفت:عجب!چطور تونست به تو این تهمت و ببنده؟
-اون از روز اول هم نسبت به اردشیر بدبین بود.حالا که فکر میکنم میبینم همیشه همینطور بوده و من سعی میکردم نادیده بگیرم.اون حتی نذاشت من سر کار برم.همیشه با زبون چربش منو مجاب میکرد که اینطوری برام بهتره.آره،اون همیشه به من شک داشته ولی مستقیما بروز نمیداد.منتظر یه بهونه بود که حاملگی من این بهونه رو دستش داد.چیزی که نمیفهمم،اینه که چرا اون باید این دروغ بزرگو از خودش در بیاره که بچه دار نمی شده؟با عقل جور در نمیاد.
کتی_شاید هم این دروغی بوده که زن اولش بهش گفته تا ازش جدا شه.
-پس آزمایش چی ؟
کتی_چه میدونم والله.مغز من که دیگه کار نمیکنه.
-خیلی دوست بدونم الان کجاست و چی کار میکنه؟یعنی حتی عشقش به من هم دروغ بوده؟یا اون هم هنوز تو فکر منه؟
کتی_ولش کن دیگه.فکر کردن به گذشته غیر از زجر دادن و خراب کردن اعصابت نتیجهای نداره.بهتره به زندگی جدیدت فکر کنی.حالا نقشه ات چیه؟می خوای چی کار کنی؟
-فعلا فقط کار.
کتی_من پیشنهاد میکنم کنارش بری یه چیزی هم یاد بگیری.
-وای نه اصلا حوصله درس خوندن رو ندارم.
کتی_کی گفت درس؟منظورم یه هنری چیزی بود.مثل نقاشی یا موسیقی.یا اینکه بری سراغ یه ورزش.می دونی چی میگم؟می خوام غیر از کار یه سرگرمی دیگه هم پیدا کني که خودت هم درگیرش بشی و بهت انگیزه رقابتی بده.
-بدم نیست،ولی چی؟
کتی_خب باید ببینیم تو به چی علاقه داری.
-به خواب!
کتی_ای تنبل!
-پیدا کردم.
کتی_خب چی؟
-سفالگری چطوره؟می تونی برام جورش کنی؟
کتی_مهندس پارسا با یه عالم رفیق و آشنا در خدمت شماست!همه رقم آدمی تو دست و بالش داره.جنسش جوره!
با کمک کتی و پارسا خیلی زود جا افتادم و در مدت کوتاهی به کارم وارد شدم.از طرفی با کمک دوست پارسا شروع به یادگیری سفالگری کردم.عاشق بوی خاک بودم و هیچ وقت ازش خسته نمیشدم.اولین کارام کاسه کوزههای کج و کولهای بود که کتی مسخره شون میکرد و میگفت:فقط به درد موزه لوور پاریس میخورن!مثل آثار پیشرفته یه خورده بعد از پارینه سنگی میمونن.
ولی من تموم کارام و دوست داشتم.حتی اون کج و کوله هارو.کمی بعد که دستم راه افتاد تصمیم گرفتم رنگشون کنم.با اینکه زیاد به نقاشی وارد نبودم اما هر طرحی که به ذهنم میرسید روی ظرفای سفالیم پیاده میکردم و با گوواش رنگای شادی به اونا میزدم.کاری به حرف بچه ها که منو پیکاسو صدا میکردن نداشتم و کار خودم و میکردم و همراه با بقیه میخندیدم.
بیشتر از دو سال از اقامتم تو کیش میگذشت.تو این مدت غیر از دو سه باری که من به تهران رفته بودم و چند باری که هاتف به تنهایی یا با مامان اینا اومده بود خبر تازهای از تهران نداشتم.تنم به آب و هوای محیط تازه ام عادت کرده بود.از هر ذره آفتاب لذت میبردم.آبی بی نهایت رو تماشا میکردم و به خدا فکر میکردم و خودم.پیاده روی برنامه هر غروبم بود و شب جمعه ها هم که دورهای خونه هر کدوممون جمع میشدیم.دوستای پارسا مخصوصا دختراشون حرف نداشتن.حالا دیگه توی شرکت همه منو به چشم دیگه ای نگاه میکردن و روم حساب دیگه ای باز کرده بودن.از همه مهمتر اینکه حالا برای خودم یه پا هنرمند بودم.اواخر پائیز بود که چند مهمون دوست داشتنی هم به جمعمون اضافه شدن.مهلا و دو قلو هاش.
نزدیک چهار سال بود که مهلا رو ندیده بودم برای همین سر اینکه پیش من بمونه یا آپارتمان کتی داشت دعوامون میشد که خود مهلا گفت:بابا حالا بذار اول برم پیش هستی بعد سر یه ساعت که از دست این دو تا وروجک از خونه بیرونمون کرد،میام با خیال راحت همینجا لنگر میندازم.
سهند و ارس واقعا بچه های شیطون و بازیگوشی بودن.طوری که در عرض کمتر از یک ساعت سه تا از کارای سفالی من خورد شد و جیغ مهلا به هوا رفت.عصبانی شدنهای مهلا هم دیدنی بود.بچه ها هیچ کدوم درست فارسی بلد نبودن و مهلا دائم به فارسی بهشون فحش میداد و اگه مثلاً کلمه ای مثل پدر رو بین فحشهای مادرشون تشخیص میدادن و می فهمیدن که نصف توهین مربوط به پدرشون هم میشد،مثل سرخ پوستها دور اتاق میدویدن و به انگلیسی و با لحن بامزه ای تهدید مکردن که :به ددی میگیم که بهش حرف بدی زدی!
ژاله_شعار نده!سکه اون هم به تعداد تاریخ تولدم!
ایمان_اوهو!بابام از این وصیتا بهم نکرده،منم هنوز اونقدرها گوشام دراز نشده!!!
ژاله لبخندی زد و چیزی در گوش ایمان گفت که ایمان هم خندید و ساکت شد.
اردشیر_پس چی شد چرا ساکت شدی ایمان؟
-بالاخره چی مهرش میکنی؟
ایمان_سکه به تعداد سال تولدش،البته به میلادی!!!
اردشیر_ایول!تو روی بابای منو هم تو زن ذلیلی سفید کردی که !
هاتف_نگفته بودی اردشیر؟یعنی عمو هم بله؟!
اردشیر_چه جورم!
ژاله_حالا اگه یه دختری حقشو بخواد و شوهرش هم از حقوقش طرف داری کنه،طرف میشه زن ذلیل؟!
هاتف_ا حق شما هزار و نهصد و هفتاد و هشت سکه ناقابل فقط؟!
ژاله_فقط!
با تموم چونه زدنهای اون شب،روز بله برون قبل از همه خود ژاله اعلام کرد که مهرش فقط باید چهارده سکه باشه.و در مقابل چشمای متعجب ایمان ادامه داد:مهر دختر خوشبختیشه!
و من با تموم وجود با این جمله موافق بودم.چرا که خودم هم مهرم رو بخشیده بودم.خوشبختی تنها چیزی بود که قیمتی نداشت و بدبختی تو هر بازاری چوب حراج خورده بود.
فصل بیستم
عروسی ژاله و فیروزه به خواست خودشون تو یه شب برگزار شد.اونم درست یه روز قبل از سالگرد نامزدی من و نوژن.نزدیک به یک سال از جدایی ما میگذشت و من خوب یاد گرفته بودم که زندگیم و چطور بدون اون بگذرونم.اول از همه به خودم قبولوندم که باید دست از سرزنش خودم بردارم.
از همون روز اول جدالی خستگی نا پذیر بین عقل و دلم برقرار بود که آزارم میداد و وقتی به آرامش نسبی رسیدم که با تموم شهامتم به خودم اعتراف کردم با وجود نفرت عمقی که نسبت به نوژن احساس میکردم،هنوز دوسش داشتم.دومین قدم اساسی این بود که یاد بگیرم به قسمت معتقد باشم و به اون اعتماد داسته باشم.و سوم زمان بود که خودم و بهش سپرده بودم.شعارهایی که زمانی برای مهری میدادم،حالا به دادم رسیده بود و منو از اون حالت بی تفاوتی و سکون بیرون میکشید و به زندگی برمی گردوند.همونطور که مهری رو برگردونده بود و حالا تابلو هاش هر فصل گالریهای شهر و پر میکرد.
اردشیر همون روزایی که مطمئن شد اوضاع روحیم روبراه شده،بطور غیر رسمی و کاملا خصوصی پیشنهاد ازدواجش رو مطرح کرد که به سرعت جواب منفی دادم.با پیدا شدن سر و کله یکی دو خواستگار دیگه از دوستای کوروش و هاتف،که شرایط مشابه خودم و داشتن،زمزمههای پدر و مادر خودم هم برای ازدواج مجدد من شدت گرفت.برای همین تصمیم گرفتم خیال همه رو راحت کنم و بعد از چند تماس با کتی و سنجیدن اوضاع،برنامهای که داشتم رو برای همه رو کردم:من میرم کیش!
هاتف_خل شدی تو؟
بابا_بری اونجا چی کار کنی؟
هاله_حالا جای بهتری پیدا نمیشد؟
مامان_تو این فصل چه وقته کیش رفتنه آخه؟
-مادر من، من که برای تفریح نمیرم.من برای زندگی میخوام برم کیش.
مامان_چی؟یعنی میخوای بری اونجا موندگار بشی؟برای همیشه؟
-من با کتی صحبت کردم اتفاقا یه موقعیت کاری خوب هم برام تو شرکتشون پیدا شده.بالاخره من هم باید بفکر آینده ا م باشم دیگه.تا ابد که نمیشه تو خونه بشینم و آجرای حیاط و بشمرم.
هاتف_خب سرامیکهای کفّ آشپز خونه و سرویس بهداشتی هم مونده!اگه خیلی بیکار موندی اونا هم هستن!
هاله_الان وقت شوخیه هاتف؟
بابا_مگه همین تهران خودمون چشه بابا جون؟
-من احتیاج دارم یه خورده از جمع خونه و خونواده دور باشم.احساس میکنم دارم اسقلالم و از دست میدم.
مامان_ما اصلا نمیخواییم تو کار و زندگی تو دخالت کنیم،فقط برات نگرانیم همین.
مامان جون من کی گفتم شما دارین دخالت میکنین و من به این خاطر دارم میرم؟حرف من اینه که میخوام تو این مو قعیتی که قرار گرفتم به خودم ثابت کنم میتونم به تنهایی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.راستش از اینکه تو خونه پدریم هستم معذبم به هر حال من که ...دختر خونه نیستم و...
بابا_دیگه هیچ وقت این حرف و نزن!تو و هاله و هاتف تموم ثمره زندگی ما هستین.ما هر چی داریم مال شماست.اینجا هم تا ابدلاباد خونه شماست.آدم تو خونه خودش معذب نمیشه.با این حال اگه فکر میکنی این تصمیمی که گرفتی برات بهتره،ما هم پشتت هستم.
همیشه از این لحن حرف زدن پدرم لذت میبردم.همایتگر و تشویق کننده.از ته دلم فریاد زدم:دوستون دارم بابا!
هفته بعد همه با هم به کیش رفتیم.البته هاله و علی از ترس گرما زده شدن ستایش و مهری به خاطر امتحانات نازلی با ما نیومدن.پدرم آپارتمانی نزدیک محل زندگی کتی و پارسا برام اجاره کرد و وقتی از همه چیز مطمئن شدن،به تهران برگشتن.
کتی هیچ فرقی با اون سالها نکرده بود فقط پخته تر و خانوم تر شده بود،البته هنوز هم ته مایه های از شیطنت داشت.خصوصاً وقتی با پارسا بود.پارسا پسری بود درست مثل اردشیر خودمون،البته کمی جدی تر.خوش پوش،خوش برخورد و بسیار باهوش و زیرک.خوب میدونست با هر کسی چطور باید برخورد کنه و رگ خواب همه مخصوصا خانوما دستش بود.به گفته کتی قطب مهمی تو تجارت این منطقه بود و به اندازه موهای سرش هم دوست دختر داشت.به هر حال من بعید میدونستم رابطه رابطه کتی و پارسا در حد یه دوستی ساده و همکاری باشه.حداقل کتی اینطور به نظر نمیومد.
اولین شب بعد از رفتن مامان اینا کتی برای شا م منو دعوت کرد تا به قول خودش کمتر غصه بخورم و غریبی نکنم.بلافاصله بعد از شا م موبایل پارسا زنگ خورد که با عذر خواهی گفت:ببخشید بچه ها برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده باید برم.
کتی_این کدوم یکی از دوست دخترات بود پارسا جان که نذاشت یه لقمه درست و حسابی هم از گلوت پایین بره؟
پارسا_ا کتی اینطوری میگی الان هستی فکر میکنه من از اوناشم.
کتی_خب چیزی که قراره بعدا بفهمه بذار از حالا بدونه!
پارسا_هستی باور کن داره مزه میریزه.اینطوری هام نیست.
-اشکال ندراره پارسا خب همه جوونا یه شیطونیهایی میکنن دیگه.
پارسا_دستت درد نکنه.تو هم که رفتی تو جبهه کتی.
کتی_پارسا واینستا اینجا دیرت میشه،طرف پوستتو میکنه.
پارسا رفت و موندیم منو کتی.
-حالا واقعا دوست دخترش بود زنگ زد؟
کتی_نه بابا ما با هم شوخی داریم.اکثر دوستاش هم تهرانن یا کسایی که قبلاً باهاشون کار میکردیم.مثل ویزیتورهای شرکت ها یا حتی مدیراشون. میدونی،پارسا درسته دور و برش پر از دختره،ولی روابطش با هر کدوم تعریف شده است و از حد دوستی خارج نمیشه.خدایی پسر خوب و سالمیه.
-سالم؟
کتی_باورت نمیشه اگه بگم مادرش روزی دو سه بار زنگ میزنه شرکت یا پارسا بهش زنگ میزنه یه وقتا زیادی پاستوریزه هم میشه.بهت بگم از غذای بیرون بدش میاد.لب به نوشابه هم نمیزنه!
-نه بابا دیگه!
کتی_باور کن.حالا الان کلی بهتر شده،یعنی بسکه مسخره اش کردم اونم کم کم داره رفتاراش مثل آدمیزاد میشه!
کمکش کردم میز شام و جمع کردیم و با دو فنجون قهوه برگشتیم به سالن.
کتی_فردا و پس فردا که تعطیله،تا صبح میشینیم با هم حرف میزنیم.نمی دونی هستی دلم چقدر برای اون روزا تنگ شده.کاش میشد دوباره دور هم جمع میشدیم.ولی مثل همون روزا بدون دغدغه،خوشحال و خندون.انگار هیچی تو دنیا مهم نبود.نه غمی داشتیم نه غصه ای.
-کتی خیلی وقته میخوام بپرسم ولی روم نمیشد.
کتی_اینکه تونستم فراموشش کنم یا نه؟
-تونستی؟
کتی_میبینی که فراموش نکردم اما به خودم قبولوندم که نباید زندگیم و پای یه خاطره تباه کنم.حالا هر چقر هم که میخواد اون خاطره عزیز باشه.البته بگم پارسا خیلی کمکم کرد.یعنی پارسا به همه کمک میکنه.هیچی تو دلش نیست.برای همینه که محبوب همه است.اون بود که بهم یاد داد زندگی یعنی چی؟باورت نمیشه اون زندگی رو از زاویه دید دیگهای نگاه میكنه.میگه اگه مشکلاتمون و وارونه در نظر بگیریم،اونوقت برامون ساده میشن.زندگی براش مثل یه منشور رنگیه که فقط باید باهاش بازی کرد و ازش لذت برد.هر وقت خسته ا ت کرد یه مدت بی خیالش شو.یه خورده بذارش کنار.اونوقت خیلی زود دلت برای اسباب بازی محبوبت تنگ میشه و دوباره میری سراغش.برای همین هم هر از گاهی قید شرکت و قرارها و همه چی رو میزنه و میره واسه خودش تو تنهاییش میگرده و بعد با انرژی مضاعف برمیگرده و تازه اون موقع است که کارها رو جلو تر از قبل هم پیش میبره.
-تو دوسش داری؟
کتی_متاسفانه بله!
-چرا متاسفانه؟
کتی_خب اون موقعیتهای بهتر از من خیلی براش هست.با اون همه دختری که دورش ریخته.
-تا حالا چیزی بهش گفتی؟
کتی_راستش چون تو جریان دارا قرارش دادم و اون روزایی که بهم ریخته بودم،کمکم کرده بود،حالا خجالت میکشم چیزی بهش بگم.
-ولی باید بهش بگی و جوابش هم بشنوی.بالاخره یه چیزی میشه دیگه.تو که چیزی رو از دست نمیدی،میدی؟
کتی_نمی دونم،شاید یه روز این کار و کردم.تو از خودت بگو.تو چرا به اینجا رسیدی؟شما دوتا که چیزی کم نداشتین.
-منم همینطور فکر میکردم.ولی یه زندگی که با دروغ شروع بشه،آخرش به اینجا میرسه دیگه.
کتی_چه دروغی؟
-نوژن قبل از من ازدواج کرده بود.
کتی_جدی میگی؟قبل از تو زن داشته؟!
-آره البته اینو قبل از ازدواج بهم گفته بود و من با این قضیه کنار اومده بودم و قبول کرده بودم.
کتی_پس مشکل چی بود؟
جریان و براش تعریف کردم که گفت:عجب!چطور تونست به تو این تهمت و ببنده؟
-اون از روز اول هم نسبت به اردشیر بدبین بود.حالا که فکر میکنم میبینم همیشه همینطور بوده و من سعی میکردم نادیده بگیرم.اون حتی نذاشت من سر کار برم.همیشه با زبون چربش منو مجاب میکرد که اینطوری برام بهتره.آره،اون همیشه به من شک داشته ولی مستقیما بروز نمیداد.منتظر یه بهونه بود که حاملگی من این بهونه رو دستش داد.چیزی که نمیفهمم،اینه که چرا اون باید این دروغ بزرگو از خودش در بیاره که بچه دار نمی شده؟با عقل جور در نمیاد.
کتی_شاید هم این دروغی بوده که زن اولش بهش گفته تا ازش جدا شه.
-پس آزمایش چی ؟
کتی_چه میدونم والله.مغز من که دیگه کار نمیکنه.
-خیلی دوست بدونم الان کجاست و چی کار میکنه؟یعنی حتی عشقش به من هم دروغ بوده؟یا اون هم هنوز تو فکر منه؟
کتی_ولش کن دیگه.فکر کردن به گذشته غیر از زجر دادن و خراب کردن اعصابت نتیجهای نداره.بهتره به زندگی جدیدت فکر کنی.حالا نقشه ات چیه؟می خوای چی کار کنی؟
-فعلا فقط کار.
کتی_من پیشنهاد میکنم کنارش بری یه چیزی هم یاد بگیری.
-وای نه اصلا حوصله درس خوندن رو ندارم.
کتی_کی گفت درس؟منظورم یه هنری چیزی بود.مثل نقاشی یا موسیقی.یا اینکه بری سراغ یه ورزش.می دونی چی میگم؟می خوام غیر از کار یه سرگرمی دیگه هم پیدا کني که خودت هم درگیرش بشی و بهت انگیزه رقابتی بده.
-بدم نیست،ولی چی؟
کتی_خب باید ببینیم تو به چی علاقه داری.
-به خواب!
کتی_ای تنبل!
-پیدا کردم.
کتی_خب چی؟
-سفالگری چطوره؟می تونی برام جورش کنی؟
کتی_مهندس پارسا با یه عالم رفیق و آشنا در خدمت شماست!همه رقم آدمی تو دست و بالش داره.جنسش جوره!
با کمک کتی و پارسا خیلی زود جا افتادم و در مدت کوتاهی به کارم وارد شدم.از طرفی با کمک دوست پارسا شروع به یادگیری سفالگری کردم.عاشق بوی خاک بودم و هیچ وقت ازش خسته نمیشدم.اولین کارام کاسه کوزههای کج و کولهای بود که کتی مسخره شون میکرد و میگفت:فقط به درد موزه لوور پاریس میخورن!مثل آثار پیشرفته یه خورده بعد از پارینه سنگی میمونن.
ولی من تموم کارام و دوست داشتم.حتی اون کج و کوله هارو.کمی بعد که دستم راه افتاد تصمیم گرفتم رنگشون کنم.با اینکه زیاد به نقاشی وارد نبودم اما هر طرحی که به ذهنم میرسید روی ظرفای سفالیم پیاده میکردم و با گوواش رنگای شادی به اونا میزدم.کاری به حرف بچه ها که منو پیکاسو صدا میکردن نداشتم و کار خودم و میکردم و همراه با بقیه میخندیدم.
بیشتر از دو سال از اقامتم تو کیش میگذشت.تو این مدت غیر از دو سه باری که من به تهران رفته بودم و چند باری که هاتف به تنهایی یا با مامان اینا اومده بود خبر تازهای از تهران نداشتم.تنم به آب و هوای محیط تازه ام عادت کرده بود.از هر ذره آفتاب لذت میبردم.آبی بی نهایت رو تماشا میکردم و به خدا فکر میکردم و خودم.پیاده روی برنامه هر غروبم بود و شب جمعه ها هم که دورهای خونه هر کدوممون جمع میشدیم.دوستای پارسا مخصوصا دختراشون حرف نداشتن.حالا دیگه توی شرکت همه منو به چشم دیگه ای نگاه میکردن و روم حساب دیگه ای باز کرده بودن.از همه مهمتر اینکه حالا برای خودم یه پا هنرمند بودم.اواخر پائیز بود که چند مهمون دوست داشتنی هم به جمعمون اضافه شدن.مهلا و دو قلو هاش.
نزدیک چهار سال بود که مهلا رو ندیده بودم برای همین سر اینکه پیش من بمونه یا آپارتمان کتی داشت دعوامون میشد که خود مهلا گفت:بابا حالا بذار اول برم پیش هستی بعد سر یه ساعت که از دست این دو تا وروجک از خونه بیرونمون کرد،میام با خیال راحت همینجا لنگر میندازم.
سهند و ارس واقعا بچه های شیطون و بازیگوشی بودن.طوری که در عرض کمتر از یک ساعت سه تا از کارای سفالی من خورد شد و جیغ مهلا به هوا رفت.عصبانی شدنهای مهلا هم دیدنی بود.بچه ها هیچ کدوم درست فارسی بلد نبودن و مهلا دائم به فارسی بهشون فحش میداد و اگه مثلاً کلمه ای مثل پدر رو بین فحشهای مادرشون تشخیص میدادن و می فهمیدن که نصف توهین مربوط به پدرشون هم میشد،مثل سرخ پوستها دور اتاق میدویدن و به انگلیسی و با لحن بامزه ای تهدید مکردن که :به ددی میگیم که بهش حرف بدی زدی!