غزل و قصیده

peiman_eng

عضو جدید
نمیه شب آوره و بی حس و حال *** در سرم سودای جامی بی زوال


پرسه ای آغاز کردیم در خیال ***دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت *یک دو سال از عمر رفت و برنگشت


دل به یاد آورد اول بار را **خاطرات اولین دیدار را


آن نظر بازی آن اسرار را **آن دو چشم مست آهو وار را



همچو رازی مبهم و سر بسته بود *چون من از تکرار، او هم خسته بود


آمد و هم آشیان شد با من او *همنشین و هم زبان شد با من او


خسته جان بودم که جان شد با من او *ناتوان بود و توان شد با من او


دامنش شد خوابگاه خستگی **اینچنین آغاز شد دلبستگی




وای از آن شب زنده داری تا سحر *وای از آن عمری که با او شد بسر


مست او بودم ز دنیا بیخبر **دم به دم این عشق میشد بیشتر


آمدو در خلوتم دمساز شد** گفتگو ها بین ما آغاز شد



گفتمش در عشق پا بر جاست دل** گر گشایی چشم دل زیباست دل


گر تو زورق بان شوی دریاست دل **بی تو شام بی فرداست دل


دل ز عشق روی تو حیران شده **در پی عشق تو سر گردان شده



گفت گفت در عشقت وفادارم بدان *من تورا بس دوست میدارم بدان


شوق وصلت را به سر دارم بدان *چون تویی مخمور ، خَمّارم بدان


با تو شادی میشود غم های من* با تو زیبا می شود فردای من



گفتمش عشقت به دل افزون شده* دل ز جادوی رخت افسون شده


جز تو هر یادی به دل مدفون شده* عالم از زیباییت مجنون شده



بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش


در سرم جز عشق او سودا نبود **بهر کس جز او در این دل جا نبود


دیده جز بر روی او بینا نبود **همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود


خوبی او شهره آفاق بود **در نجانبت در نکویی ... بود



روزگار اما وفا با ما نداشت **طاقت خوشبختی ما را نداشت


پیش پای عشق ما سنگی گذاشت *بی گمان از مرگ ما پروا نداشت


آخرِ این قصه هجران بود و بس *حسرت و رنج فراوان بود و بس


یار ما را از جدایی غم نبود **در غمش مجنون و عاشق کم نبود


بر سر پیمان خود محکم نبود** سهم من از عشق جز ماتم نبود .



با من دیوانه پیمان ساده بست *ساده هم آن عهد و پیمان را شکست


بیخبر پیمان یاری را گسست *این خبر ناگاه پشتم را شکست


آن کبوتر عاقبت از بند رست **رفت و با دلداری دیگر عهد بست



با که گویم او که همخون من است *خصم جان و تشنه خون من است


بخت بد بین وصل او قسمت نشد* این گدا مشمول آن رحمت نشد


آن طلا حاصل به این قیمت نشد



عاشق را خوشدلی تقدیر نیست **با چنین تقدیر بد تدبیر نیست


از غمش با دود و دم هم دم شدم **باده نوش غصه او من شدم


مست و مخمور و خراب از غم شدم** ذره ذره آب گشتم ، کم شدم



آخر آتش زد دل دیوانه را **سوخت بی پروا پر پروانه را



عشق من از من گذشتی خوش گذر** بعد از این حتی تو اسمم را نبر


خاطراتم را تو بیرون کن زسر **دیشب از کف رفت فردا را نگر


آخر این یکبار از من بشنو پند **بر من و بر روزگارم دل مبند



عاشقی را دیر فهمیدی چه سود **عشق دیرین گسسته تار و پود


گرچه آب رفته باز آید به رود **ماهی بیچاره اما مرده زود



بعد از این هم آشیانت هر کس است



باش با او ، یاد تو ما را بس است .



اگه اشنباهی داشت ببخشید
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زدم و گفت کیست گفتمش ای دوست دوست
گفت در آن دوست چیست گفتمش ای دوست دوست

گفت اگر دوستی از چه در این پوستی
دوست که در پوست نیست گفتمش ای دوست دوست

گفت در آن آب وگل دیده ام از دور دل
او بچه امید زیست گفتمش ای دوست دوست

گفتمش اینهم دمییست گفت عجب عالمیست
ساقی بزم تو کیست گفتمش ای دوست دوست

در چو به رویم گشودجمله بود ونبود
دیدم و دیدم یکیست گفتمش ای دوست دوست
معینی کرمانشاهی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو

احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو

هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
:gol:
محمد علی بهمنی
 

pdnvd

عضو جدید
کلبه ويرانه


شب نشستم به در خانه ولی خانه نبود ...هرچه از عشق شنيدم به جز افسانه نبود

دل به کام غم و انده جهان ويران شد...هر چه ميديد به جز دام غم و دانه نبود

به در ميکده رفتم بشنيدم فرياد...نعره ای بود ولی نعره مستانه نبود

اشکم ازديده روان گشت وجگرخونين شد...شمع جان سوخت ولی همدم پروانه نبود

به وجودم نظری نيک بيفکندم دوش...در برش هيچ به جز کلبه ويرانه نبود
----------------------------------------------------------------

مراقب افکارت باش آنها به گفتار تبدیل می شوند.
مراقب گفتارت باش آنها به کردار تبدیل می شوند.
مراقب کردارت باش آنها به عادات تبدیل می شوند.
مراقب عاداتت باش آنها به شخصیت تبدیل می شوند.
مراقب شخصیتت باش آن سرنوشت خواهد شد
حلاج
 

pdnvd

عضو جدید
این روزها چقدر هوای تو می کنم

حتی غروب گریه برای تو می کنم

گاهی کنار پنجره می نشینم و

چشمی میان کوچه رهای تو می کنم

خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی

یاد تو ، یاد مهر و وفای تو می کنم

خود نامه ای برای خود می نویسم و

آن را همیشه پست بجای تو می کنم

وقتی که می رسد نامه از سوی من به من

می خوانم و دوباره هوای تو می کنم
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب می دانی که در چشمت گرفتارم هنوز
روز و شب خوابم ربودی باز بیدارم هنوز

نازنین با من مگو دل بر کن از تکرار من
گرتو تکرار منی جویای تکرارم هنوز

گرچه تن زخمی و خاکی در رهت افتاده است
نیست بر ایینه دل هیچ زنگارم هنوز

فاش می گویم به تو ، با من غریبی تو چرا ؟
رمز و راز من تویی ، دنیای اسرارم هنوز

من به پهنای امید خود گل شوق تو را
در میان این کویر تشنه می کارم هنوز

می شناسم مرگ را بی وحشت اما قلب من
می تپد در سینه چون از عشق سرشارم هنوز

شعر هایم سوخت و خاکسترش در مشت من
باز می بینم تو را معنای آثارم هنوز

بیژن داوری
:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سوز وساز

سوز وساز

می گریم ومی خندم دیوانه چنین باید
می سوزم و می سازم پروانه چنین باید

می کوبم و می رقصم می نالم و می خوانم
در بزم جهان شور مستانه چنین باید

من این همه شیدایی دارم زلب جامی
در دست و ای ساقی پیمانه چنین باید

خلقم زپی افتادند تا مست بگیرندم
در صحبت بی عقلان فرزانه چنین باید

یکسو بردم عارف یکسو کشدم عامی
بازیچه هر دستی طفلانه چنین باید

موی تو و تسبیح شیخ بدر از ره برد
یا دام چنان باید یا دانه چنین باید

بر تربت من جانا مستی کن و دست افشان
خندیدن بر دنیا رندانه چنین باید
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست
مرغ شبخوان کجایی و نوای تو کجاست
آن چه بیگانگی و این چه غریبی ست که نیست
آشنایی که بپرسیم سرای تو کجاست
چه شد آن مهر و وفایی که من آموختمت
عهد ما با تو نه این بود ، وفای تو کجاست
مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست
هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست
چه کنی بندگی دولت دنیا ؟ ای کاش
به خود ایی و ببینی که خدای تو کجاست
گرچه مشاطه ی حسنت بهصد ایین آراست
صنما اینه ی عیب نمای تو کجاست
زیر سرپنجه ی گرگیم و جگرها خون است
ای شبان دل ما ناله ی نای تو کجاست
کوه ازین قصه ی پر غصه به فریاد آمد
آه و آه از دل سنگ تو ، صدای تو کجاست
دل ز غم های گلوگیر گره در گره است
سایه آن زمزمه ی گریه گشای تو کجاست


هوشنگ ابتهاج (سایه):gol:
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی

بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی

هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار
کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می

باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی

حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زیر پی

درده به یاد حاتم طی جام یک منی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی

حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرغ محبتم من کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن یار یگانه خواهم

شمعی فسرده هستم بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم

افسانه محبت هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را پر زین فسانه خواهم

بام ودری نبینم تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم تا آشیانه خواهم

تا هر زمان بشکلی رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از قید زمانه خواهم

می آنقدر بنوشم تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم گم کرده خانه خواهم

گر شاخه امیدم بشکسته ریشه دارم
باران رحمتی کو کز نو جوانه خواهم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتی خدا نخواست نگفتی چرا نخواست
ما هم نخواستیم خدا خواست یا نخواست
*
ای دوست از فسانه ی تقدیر لب ببند
مهمان ما نصیب ز خوان قضا نخواست
*
در راه عشق سرکشی و سروری خطاست
آنکس به پای خواست در این ره که پانخواست
*
پای شکسته ای که به دامن پناه برد
از آستان دلشکنان مومیا نخواست
*
با ما مکن ستیز که مارا گناه نیست
ای مدعی الهه ی معنی ترا نخواست
*
کشتی شکسته ای که به طوفان عنان سپرد
پرتو هدایت از مدد ناخدا نخواست



پرتو کرمانشاهی:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز دام سینه ام دل می گریزد
گل من دیگر از گل می گریزد

مده پندش که این دیوانه عشق
رنیرنگ تو عاقل می گریزد

چنان موج هراسانی شب و روز
زدیا و زساحل می گریزد

زهر قیدی بجز بند محبت
بود هر چند مشکل می گریزد

هم از خصمان عاقل می هراسد
هم از یاران جاهل می گریزد

چه سازم با دل دیوانه خویش
ز من هم گاه این دل می گریزد
معینی کرمانشاهی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین
باختم خود را به چشمان تو آسان نازنین

باز جریان تمام لحظه هایم با تو است
تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین

کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی
باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین

بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است
همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین

پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب
کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین

با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت
پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین

ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود
دوستت دارم ، نمی گردم پشیمان نازنین

با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز
بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین

حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو
چیست من را پکی این عشق تاوان نازنین ؟

دست بی منت بکش بر بال تنهایی من
می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین

گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم
خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین

کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من
آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین

کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو
ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین

بیژن داوری
...
 

Derakht-e-marefat

عضو جدید
قطره قطره اگر چه آب شدیم٬
ابر بودیم و آفتاب شدیم

ساخت ما را هم او که می‌پنداشت
به یکی جرعه‌اش خراب شدیم

هی مترسک! کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم

ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم

گوش کن: ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم

اینک این تو که چهره می‌پوشی
اینک این ما كه بی‌نقاب شدیم

ما که -ای زندگی!- به خاموشی
هر سؤال تو را جواب شدیم٬

دیگر از جان ما چه می‌خواهی؟
ما که با مرگ بی‌حساب شدیم...
محمدعلی بهمنی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

رهی معیری...
:gol:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عقده ها دارم ز یاران دغل[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بی سبب نیست به جمع رفقا مشکوکم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منزوی گو شده ام تعجب نکنید[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زیرا سخت به موجود دوپا مشکوکم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ز وفا شاد نگردم ز جفا نالانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من هم به وفا هم به جفا مشکوکم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ای رفیقی که کنون نطق مرا میشنوی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رک و بی پرده بگویم به تو هم مشکوکم[/FONT]
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
دارم دِلَکی که بنده ی کوی علی است
روی دل او همیشه بر سوی علی است
هر چند هزار رو سیاهی دارد
می نازد از اینکه منقبت گوی علی است
من شیفته ی علی شدم شیدا نیز
پنهان همه جا گفته ام و پیدا نیز
این پایه مرا بس است و بالاترازین
امروز طلب نمی کنم فردا نیز
***
«نظمی» به ولایتت تمامی خوش باش
خوش باش قبول خاص و عامی خوش باش
گر شاهی هفت کشور از تست مناز
ور بر در ِ مرتضی غلامی خوش باش
***
تا حبّ علی و آل او یافته ایم
کام دل خویش مو به مو یافته ایم
وز دوستی علی و اولاد علی است
در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم
***
از دین نبی شکفته جان و دل من
با مهر علی سرشته آب و گل من
گر مهر علی به جان نمی ورزیدم
در دست چه بود از جهان حاصل من
***
«نظمی» نفسی مباش بی یاد علی
گوش دل خویش پرکن از نادعلی
در هر دو جهان اگر سعادت طلبی
دامان علی بگیر و اولاد علی
***
سر دفتر عالم معانی است علی
وابسته ی اسرار نهانی است علی
نه اهل زمین که آسمانی است علی
فی الجمله بهشت جاودانی است علی
***
شایسته ترین مرد خدا بود علی
در شأن نزول هل اتی بود علی
هرگز به علی خدا نمی باید گفت
لیک آینه ی خدا نما بود علی
***
بنیان کـَن ِ منکر و مناهی است علی
رونق ده دین و دین پناهی است علی
در دامنش آویز که در هر دو جهان
سرچشمه ی رحمت الهی است علی
***
آن گفت به قرب حق مباهی است علی
وین گفت که سایه ی الهی است علی
از «نظمی» ناتمام پرسیدم گفت
چون رحمت حق نامتناهی است علی
(نظمی تبریزی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاه نکویان

شاه نکویان

خوش آنکه حلقهای سر زلف وا کنی
دیوانگان سلسله ات را رها کنی

کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی

کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی

تو عهد کرده ای که نشانی بخون مرا
من جهد کرده ام که به عهدت وفا کنی

من دل ز ابروی تو نبرم براستی
با تیغ کج اگرم سرم از تن جدا کنی

گر عمر من وفا کند ای ترک تند خوی
چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست
بر خیز تا هزار قیامت بپا کنی

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

شکرانه که شاه نکویان شدی به حسن
می بایدت التفات بحال گدا کنی

آفاق را گرفت فروغی فروغ تو
وقتست اگر بدیده افلاک جا کنی
فروغی بسطامی
 

pdnvd

عضو جدید
از یاد رفته



ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد



در دام مانده باشد ، صیاد رفته باشد



آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله



در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد



امشب صدای تیشه از بیستون نیامد



شاید به خواب شیرین ، فرهاد رفته باشد



خونش به تیغ حسرت، یارب حلال بادا،



صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد



از آه دردناکی سازم خبر دلت را



وقتی که کوه صبرم ، بر باد رفته باشد



رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت



با صد امیدواری ، ناشاد رفته باشد



شادم که از رقیبان دامنکشان گذشتی



گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد



پرشور از حزین است، امروز کوه و صحرا



مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه شامها که چراغم فروغ ماه تو بود
پناهگاه شبم گیسوی سیاه تو بود
اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست
ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود
دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت
که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود
عنایتی که دلم را همیشه خوش می داشت
اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غم من آخرین نگاه تو بود

:gol:
مهدی سهیلی
 

pdnvd

عضو جدید
بی تو...


بي تو جز در وادي غم جايم نيست/ بي تو جز گريه دگر كارم نيست


اي رخت از صورت مه زيباتر/ با تو با حور و ملك، کارم نیست


تو همان قطره ی اشکی که سحرگاه چکید/ با تو با روشنی صبح، دگر کارم نیست


خود نمی دانم چگونه عشق را ازبر شدم/ به خدا، به خدا هیچ اجباری در کارم نیست


تو بهاری، برگ ریزان را چرا باور کنم؟ /با تو با بهار هم دگر کارم نیست


شب و روزم همه از نام تو جان می گیرد/ بی تو با شمس و قمر هم، دگر کارم نیست


نیک می دانم که دلم زود رسوا می شود/ لیک با تو با شرم و خجالت، دگر کارم نیست


بارالها من نگارم، بین تک و تنها شدم/ من که جز، خدا خدا گفتن دگر کارم نیست
 

pdnvd

عضو جدید
کاش قلبم درد تنهايی نداشت ..
چهره ام هرگز پريشانی نداشت ..
برگ های آخر تقويم عشق ..
حرفی از يک روز بارانی نداشت ..
کاش می شد راه سرد عشق ...
را بی خطر پيمود و قربانی نداشت ...
 

pdnvd

عضو جدید
کدام جمعه دعا مستجاب خواهد شد
کدام جمعه دعا مستجاب خواهد شد
سوار صاعقه پا در رکاب خواهد شد
یا ابن الحسن
کدام جمعه ز تاثیر تابش خورشید
دلی که یخ زده از غصه آب خواهد شد
کدام جمعه زعطر بهشتی گل یاس
بهار غرق شمیم گلاب خواهد شد
کدام جمعه بگو یا محول الاحوال
در آسمان و زمین انقلاب خواهد شد
کدام جمعه به خورشید می خورد پیوند
کدام جمعه پر از آفتاب خواهد شد

برگرفته شده از http://roya16.blogfa.com/
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نغمه حسرت

نغمه حسرت

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
:gol:
رهی معیری
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
به شیخ اندک ده اول می ، دو چندان کردنش با من
ندارد گر لب پر خنده ، خنداندنش با من
تو با این جلوه ها ای گل، گذر در باغ کن ! کانجا
اگر خاموش شد مرغی ، غزلخوان کردنش با من
تو ای رشک صنم ها جلوه ای در چشم بت گر کن
به چندین نا مسلمانی مسلمان کردنش با من
حریم خانقه جای ریا نبود اگر صوفی
سر روی و ریا دارد پشیمان کردنش با من
گر از من سر طلب کردند ترکان ترک یر کردم
و گر جان نیز میخواهند قربان کردنش با من
طلب کردم ز لعلش بوسه ای گفت از سر یاری
اگر درد دلت این است ، درمان کردنش با من
چو "نظمی "دل پر از حب علی کن در صف محشر
تو را گر مشکلی پیش آمد آسان کردنش با من
گدا وار آن که او در دامن این خواجه آویزد
به عزت فارغ از ملک سلیمان کردنش با من
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
غزل ۶۶ از گلبانگ نظمی
مرا ساقی چه داد امشب؟ که چون پیمانه خندیدم
به صد پیری جوانی کردم و مستانه خندیدم
از آن کارم به رسوائی کشید آخر که در عشقت
ز نادانی به پند عاقل و فرزانه خندیدم
که میگوید که دوزخ جای میخواران بود واعظ؟
من از هر کس شنیدم اینچنین افسانه خندیدم
چه شب بود امشب ؟ از گلبانگ نای و نغمه مطرب
به وجد آمد دلم جندان که : چون پیمانه خندیدم
نیاز خود به ناز این پریرویان چو سنجیدم
به عقل نا تمام خویش ، چون دیوانه خندیدم!
تو را ای خواجه ده روزیاست این منزل،مرنج از من
گر از دلبستگیهای تو بر این خانه، خندیدم
حدیث آشنائی این چنین کافسانه شد "نظمی"!
کسی گر چنگ زد بر دامن بیگانه خندیدم
غزل ۴۲
دل چه راهی برگزید امشب که بی ما می رود
بر ملاقات کدامین ماه سیمامی رود
گرچه میگوید به خوبان دل نخواهم داد لیک
هر کجا گل چهره ای میبیند از جا می رود
از طبیبان درد ما درمان نشد ساقی بده
شربتی کز فیض او درد از دل ما می رود
از غم و آوارگی ای دل چه می ترسانی مرا
هرکه عاشق شد به استقبال اینها می رود
آن مه خلوت نشین می خورد و مست آمد برون
مرد و زن هر کس ز سوئی بر تماشا می رود
دوستان رفتند ازین غمخانه "نظمی" نیز هم
رخت خود بسته است امروز و فردا می رود
 

ویدا

عضو جدید
آخرین شعر مولانا که در زمان مرگ سروده

آخرین شعر مولانا که در زمان مرگ سروده

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتی
بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده در كنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جاي آسيا كن
خيره كشي است ما را دارد دلي چو خارا
بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن
برشا خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كن
درديست غير مردن كانرا دوا نباشد
پس من چگونه گويم كين درد رادواكن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد هين دفع اژدها كن
 

پدرام تاج ابادی

عضو جدید
کاربر ممتاز



عطر زرد گل ياس رو نمي خوام

نمره ي بيست كلاسو نمي خوام

من فقط واسه چش تو جون مي دم

عاشقاي بي حواسو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي هوارو نمي خوام

عشق رو نقطه ي جوشو نمي خوام

دوره گرد گل فروشو نمي خوام

اوني كه چشاش به رنگ عسله

مجنون خونه به دوشو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي هوارو نمي خوام

من كسي با قد رعنا نمي خوام

چشاي درشت و گيرا نمي خوام

دوس دارم قايق سواري رو ، ولي

جز تو از هيچ كسي دريا نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوارو نمي خوام

موهاي خيلي پريشون نمي خوام

آدم زيادي مجنون نمي خوام

مي دوني چشم منو گرفتي و

جز تو هيچي از خدامون نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

چشم شرقي سياهو نمي خوام

صورتاي مثل ماهو نمي خوام

آخه وقتي تو تو فكر من باشي

حق دارم بگم گناهو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

حرفاي نقره اي رنگ رو نمي خوام

او دو تا چشم قشنگو نمي خوام

حتي اون كه بلده شكار كنه

صاحب تير و تفنگو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

شعراي ساده و تازه نمي خوام

اونكه مي گه اهل سازه نمي خوام

من دلم مي خواد تو رو داشته باشم

واسه ي اينم اجازه نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

سفر دور جهانو نمي خوام

رنگاي رنگين كمانو نمي خوام

لحظه و ساعت عمر من تويي

تو كه نيستي من زمانو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

فالاي جور واجور رو نمي خوام

نامه هاي راه دور و نمي خوام

واسه چي برم ستاره بچينم

ماه من تويي كه نور و نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

آذر و خرداد و تير نمي خوام

آدماي سر به زير نمي خوام

من خودم تو چشم تو زندونيم

حق دارم بگم ، اسيرو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

حرف خيلي عاشقونه نمي خوام

دل رسوا و ديوونه نمي خوام

يا تو ، يا هيچكس ديگه به خدا

خدا هم خودش مي دونه ،‌نمي خوام

خرداد و اردي بهشت و نمي خوام

بي تو من اين سرنوشتو نمي خوام

يكي پرسيد اگه آخرش نشه

حتي اين خيال زشتو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

بي تو چيزي از اين عالم نمي خوام

تو فرشته اي من آدم نمي خوام

مي دوني خيلي زيادي واسه من

هميشه عادتمه ،‌كم نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

من و باش شعر و نوشتم واسه كي

تويي كه گفتي شما رو نمي خوام
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنانکه سر بسینه عزلت کشیده اند
آرام در سرای وجود آرمیدند

این زیرکان که گوش به هر قصه داده اند
افسانه وفا بتامل شنید ه اند

مردان عشق را به هیاهو چه حاجت است
رندان روز گار خموشی گزیده اند

از شوق خنده های پر از معنی جهان
نو دولتان چه زود گریبان درید ه اند

ای نامراد مانده زهر آرزوی خام
غمگین مشو نصیب تو هم آفریده اند
 

Derakht-e-marefat

عضو جدید
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان
گر ندارد زبانی که تو را شاد کنند
بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان
فکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
 
آخرین ویرایش:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا