دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا می داری
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو از چهره ی ما پیدا بود
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا می داری
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو از چهره ی ما پیدا بود
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو از چهره ی ما پیدا بود
دل من خانه رسوایی نیست غم من نیز تماشایی نیست
کودک مکتب تو جانم سوخت آتشی بود که ایمانم سوخت
تا تونگاه مکنی کار من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چه نئگاه کردن است
تا تونگاه مکنی کار من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چه نئگاه کردن است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج | سزد اگر همه دلبران دهندت باج |
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج سزد اگر همه دلبران دهندت باج
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هرکس که این ندارد حقا که آن ندارد
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
وقتی دل سودایی میرفت به بستان ها
بی خویشتنم کرده بوی گل و ریحان ها
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
در تاب تو به چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت می کند بیحاصلست
تا به کی ضجه زدن در عاشقی
مردن و ویران شدن در زندگی
یارب بوقت گل گنه بنده عفو کن
وین ماجرا بسرو لب جویبار بخش
نمیگم بهت خداحافظ ازم رد شی به آسونیشاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند فلب همه صف شکنان
نمیگم بهت خداحافظ ازم رد شی به آسونی
به چی دل خوش کنم من بعد تو که پیشم نمی مونی
نمیگم بهت خداحافظ که برگردی ز تصمیمت
غمو دادی به آغوشم خوشیات باشه تقدیمت
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
رقم مهر تو از چهره ی ما پیدا بود
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
دل چون آيينه ي اهل صفا مي شكنند
كه ز خود بي خبرند اين ز خدا بي خبران
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روزدل چون آيينه ي اهل صفا مي شكنند
كه ز خود بي خبرند اين ز خدا بي خبران
نازنینا مال به ناز تو جوانی داده ایم!
باجوانان ناز کن با ما چرا؟
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تاتونگاه میکنی کار من اه کردن است
ای بفدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟
تو با یاد خویش پر کن ذکر این لب بسته را
عاشق من باش و من را شوق یک دیدار کن
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد |
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |