نیست در شهر نگاری که دل ما ببردتا توانی پیروی از نفس بی پروا مکن
خویش را پابند زرق و برق این دنیا مکن
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببردتا توانی پیروی از نفس بی پروا مکن
خویش را پابند زرق و برق این دنیا مکن
در فسون سازی ان چشم سیه حیرانمنیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
دارم سخنی با تو گفتن نتوانمدر فسون سازی ان چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را بسخن نگذارد
مشت خاکم ز لحد رقص کنان برخیزددارم سخنی با تو گفتن نتوانم
وین راز درون سوز نهفتن نتوانم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادممشت خاکم ز لحد رقص کنان برخیزد
وعده وصلش اگر در صف محشر باشد
یار مفروش بدنیا که بسی سود نکرددوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کردیار مفروش بدنیا که بسی سود نکرد
انکه یوسف بزر ناسره بفروخته بود
دستی که گاه خنده بر ان خال میبریدیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
یارم چو قدح بدست گیرددستی که گاه خنده بر ان خال میبری
ای شوخ سنگدل دلم از حال میبری
قشنگ بود!یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هرکس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
قشنگ بود!
دل و جان خواه ز عشاق که با ان خط و خال
لایق صد دل و شایسته صد جان شده ای
دوباره نام تو بردم دلم بهانه گرفت
یار آن حریف نیست که از در آیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشامدوباره نام تو بردم دلم بهانه گرفت
ولیک داد خود از گریه شبانه گرفت
روز ادینه و طفلان همه یکجا جمعندتا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییمتا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
تا گیسوی تو شرح پریشانی شب است
من در کتاب موی تو افسانه ام هنوز
تا خدا هست و خدایی می کندزلفت هزار دل به یکی تار مو ببست / راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا خدا هست و خدایی می کند
نام زهرا پادشاهی می کند
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوۀ شهر آشوبی جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
در چشم من آمد آن سهي سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پاي افكند
یارم چو قدح به دست گیرددرو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی / درو گر خانهای سازی ز عدلش آستان بینی
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
در این درگه که گهگه که که و که که شود ناگه
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند / که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |