تکه های دوست داشتنی من - صفحه ی 70 تا آخر
تکه های دوست داشتنی من - صفحه ی 70 تا آخر
- توی جیب هایش را گشتم تا شاید یک یادگاری پیدا کنم. اما فقط یک پاکت سیگار بود. فقط هم یک سیگار توی آن بود و همانطور که در کنارش نشسته بودم، آن را کشیدم. چون بقیه اش را خودش کشیده بود و از این که همان را که باقی مانده بود کشیدم، یک حالی شدم. حتی کمی هم زر زدم و از این کار خوشم آمد.
انگار کسی را که به من تعلق داشت از دست داده بودم.
- برای یکدیگر تبدیل شده بودیم به تمام آن چیزهایی که برایمان باقی مانده بود و این خودش باز غنیمت بود. اغلب فکر می کنم که وقتی با آدم خیلی زشتی زندگی کنیم، عاقبت به خاطر زشتیش هم دوستش خواهیم داشت. فکر می کنم در حقیقت، زشتی های واقعی اغلب در موقع نیاز خودنمایی می کنند و آن وقت است که شانس بیشتری وجود دارد. حالا که دارد دوباره یادم می آید، فکر می کنم رزا خانم آنقدرها هم که فکر می کردم، زشت نبود...
- آقای والومبا شروع کرد به زدن سازش. چون می دانید،
لحظه ای که از دست آدم کاری ساخته نباشد، لحظه ی سختی است.
- گاهی حس می کنم که زندگی این نیست. اصلا این نیست. تجربه ی کهنه ام را باور کنید.
.. لحظاتی هست که آدم دیگر چیزی برای گفتن ندارد. آقای والومبا باز هم یک کمی برایمان آهنگ زد که وقتی رفت، آن را هم با خودش برد. هردومان تنها ماندیم. برای هیچکس آرزوی چنین لحظه ای نمی کنم.
- رفتم گوشه ای و منتظر ماندم. در وضعیتی بودم که
اگر سنم چهار سال بیشتر نشده بود، حتما می زدم زیر گریه. ولی اینجوری مجبور بودم جلوی خودم را بگیرم.
- از حرف زدن با آن ها واقعا لذت می بردم.
چون وقتی همه چیز را از دلم می ریختم بیرون، احساس می کردم اتفاقاتی که برایم افتاده، به آن بدی هم که فکر می کردم نبوده.
- کلاه کاسکت داشتم که همیشه لبه اش به طرف عقب بود، چون مدت ها بود که سرم اصلاح نشده بود. یک پالتو هم داشتم که تا پاشنه ی پایم می رسید.
وقتی آدم لباسی را کش می رود، چون عجله دارد، دیگر وقت این را ندارد که ببیند برایش کوچک است یا بزرگ.
- این که مادرم بچه اش را نیانداخت، خودش جنایت بود. همیشه این جمله توی دهان رزا خانم بود. او مدرسه رفته و تربیت شده بود. زندگی چیزی نیست که متعلق به همه باشد.
- قبل از رسیدن به خانه، دیگر هیچ کجا نایستادم. دلم فقط یک چیز می خواست و آن هم نشستن کنار رزا خانم بود. چون به هر حال، من و او هر دویمان سرو ته یک .. بودیم.
- دوباره بوسیدمش. چون نمی خواستم فکر کند که از بویش بدم آمده.
-
من هیچوقت برای چیزی خیلی جوان نبوده ام !
- دکتر کاتز نگاهی به من کرد، مثل این که ترسانده بودمش. با دهان باز، ساکت مانده بود.
گاهی از این که مردم نمی خواهند بفهمند، حسابی حوصله ام سر می رود.
* من این طرز بیان رو خیلی دوست دارم. داستان رو تعریف میکنه و بعد نظرش رو میگه . معمولا با گاهی هم شروع میکنه
- رزا خانم، تنها چیزی است که در این دنیا دوست داشته ام و نمی خواهم بگذارم قهرمان و رکورددار دنیای سبزیجات شود تا خوشایند طب باشد.
- وقتی بینوایان را بنویسم، هرچه را که دلم بخواهد خواهم گفت، بی این که کسی را بکشم...
* این تکه هایی که در مورد بینوایان و نوشتنش صحبت می کنه رو هم خیلی دوست دارم.
- چترم آرتور را با خودم داشتم و نمی خواستم به دلیل اینکه یکباره چهارسال بزرگتر شده بودم، یکهو بیاندازمش دور. باید عادت می کردم. چون خیلی طول می کشد تا دیگران چند سالی پیر شوند و نباید عجله می کردم.
* این قسمت هایی که مدام به خودش می گه چهار سال بزرگتر شدم برام خیلی غم انگیز بود مخصوصا اینجا که میگه دیگران به اهستگی بزرگ میشن و من یکهو ! و این برای یک بچه باید خیلی سخت باشه :|
- دستش را روی سرم گذاشت. چقدر مردم دست روی سر من می گذارند. وحشتناک است. این کار حالشان را بهتر می کند.
- پیش آدم های پیر، قوی ترین چیز خاطرات است.
- وقتی در را به زور باز کردند و آمدند تو تا ببینند بو از کجا می آید و مرا دیدند که کنار او دراز کشیده ام، شروع کردند با داد و فریاد کمک خواستن و این که چقدر وحشتناک است. اما قبلا فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می کردند.
چون زندگی که بو نمی داد!
* یه سری هم دوستان عزیز قبلا در تاپیک گذاشتن و سعی کردم تکراری نباشه.