aziarchitect
عضو جدید
سلام ای مادر...ای داغدارتنهایی من...!مادر چه شد آنهمه آرزوها که تو برایم داشتی؟مگر نمیدانستی جوان تو تاب ماندن نداشت؟نگاهم کن مادر من امشب میروم...وتن سردم میزبان موریانه هایی خواهدشد که تکه تکه های تنم راکشان کشان میبرن.همان تنی که چندی پیش در آغوش کشیدی.مادر گوش کن چشمان توبرای مدتی خیس اشک خواهندشدویاشایدبرای ابد.برای همین لحظه ای پیش چشمان مهربانت رابوسیدم.تابدانی هیچ دلم نمیخواست که اینطورشودودستانت راسخت دردستانم فشردم چراکه شایددیگرنشود....چه میشود مادربه این فکرکنی که برای مدتی طولانی سفر رفته ام وجایی که هستم همه چیزبرای زندگی ایده ال محیاست.ومن فارغ ازهمه ی دردهای گذشته،انجازندگانی میکنم.زندگی که شاید هیچ وقت نداشتم.وتودوس داشتی که من داشتمنه بد......نه سرد..........مادربرایم لالایی بخوان.آرام وآرام.مرگ درچشمانم جاریست.شمارنفس هایم کندوکندتر میشود.بخوان مادر...توبرایم لالایی بخوان تا نهراسم ازاین بهت بی وقفه.ازاین حادثه ی روبه تکرار...وقتی بودم هزاربار مردم..ولی حالا به یک بار میمیرم.بخوان مادر...بخوان!